-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آذر 1396 18:55
با لحن شوخی و خنده بهم گفت تارا تو چقدر جلفی ! یه جا آروم بشین ! چقدر تکون میخوری ! بهش گفتم من آزادم ! دلم میخواد رها باشم و تو حق قضاوت کردن منو نداری ! حرفش برای من خوشایند نبود اما اهمیتی هم ندادم و باز هم خودم بودم و از این خجالت نکشیدم و هیچوقت نمیکشم ! این منم ! کسی که گاهی وسط خیابون یا یه جای عمومی میرقصه ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آبان 1396 17:52
یه وقتایی هست که گله میکنی چقدر روزا دیر میگذره...روزا هی تا میتونن خودشونو کش میدن و تو هی خمیازه میکشی و هی اونا کش میان و تو انقدر خمیازه میکشی که تو هم کش میای!میگی کاش زندگی یه قابلیت داشت مثه پلیر کامپیوتر وقتی داری یه فیلم مزخرف میبینی؛هی موس رو تکون میدی که ببینی چقدرش مونده! خب اینجاشم که مزخرفه!بزنیم بره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبان 1396 18:33
انسان درمانده و تنها و خسته بود و آنگاه خدا را آفرید...
-
برای شما...
دوشنبه 29 آبان 1396 12:34
فارغ از هر دین و اعتقادی دعا کردن برای عزیزانم رو دوست دارم... که یادم بمونه هنوز کسایی هستن که برام مهمن... کسایی که تا به حال ندیدمشون و ازشون فقط چند خط نوشته دارم... که اگه یه روز بذارن و بی خبر برن،ممکنه هیچوقت پیداشون نکنم... بیاین دعا کنیم برای علی عزیزم که حدس میزنم این روزها حسابی درگیره... امیدوارم کاراش به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبان 1396 11:50
روز با تک سرفه های خشک و خونی سکونم را به هم میریزد... . . انگار تمام مرداب های جهان جا گرفته اند در چشمانم...! این چشم ها را دست کم نگیرید! که روزگاری بستر جوش و خروش هزاران رود سرزنده بودند و هزاران خورشید با درخششی بی همتا در آن می خندیدند... حالا از آن همه روشنی و سرزندگی ، مانده ست دو مرداب که مرگ را می نگرد......
-
شکلات
دوشنبه 8 آبان 1396 02:23
میدونی عزیزم فاصله شادی و غم به اندازه ی اون بوسه وسط گریه کردناست... به اندازه در آغوش گرفتنت و لحظه بعد جدا شدن... ولی گاهی وقتا انقدر این فاصله کش میاد که انگار قراره همیشه بمونم وسط گریه ها و ناراحتیا و دلتنگیا! شادی مثل شکلاتای خوشمزه ست و منم بچه شیطونی که عاشق شکلاته و مامانش همیشه از دستش قایم میکنه! فقط بعضی...
-
درددل...
جمعه 28 مهر 1396 18:28
پیام داده بود مجوز گروه رو از اصفهان لغو کردن... نوشتم آخه چرا!؟ همینطوری بی دلیل مگه میشه!؟ بعد یاد جریان لغو مجوز اجرا و بقیه داستان های مرتبط افتادم که همش بی دلیل اتفاق افتاده بود...! بله دوست من! اینجا اصفهان و هوای شهر من به شدت مریض است! میتوانید بوی کثافت و لجنی که این شهر را دربرگرفته به راحتی استشمام کنید! و...
-
شعر
پنجشنبه 27 مهر 1396 18:30
با بغض... شعر مامان از سید مهدی موسوی رو خوندم... . . . http://s9.picofile.com/file/8309514850/%D9%85%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86.m4a.html
-
مارال
پنجشنبه 27 مهر 1396 17:42
_چشماتو ببند و یه آرزو بکن!!! به روزهای ١٦ سالگیمون فکر کردم... به خاطرات مشترکمون... به دغدغه ها و آرزوهای بزرگی که داشتیم... خب قائدتا نباید اینطوری میشد!!! قائدتا نباید همه چیز رو از دست میدادیم! و اینجا جایی نبود که بخوایم بایستیم! ولی یه چیزی رو فهمیدم و امیدوارم تو هم فهمیده باشی: همه چیز اونطوری نمیشه که همیشه...
-
انشایی در ستایش زندگی خرس ها...!
یکشنبه 16 مهر 1396 20:38
کاش دست کم یک ماده خرس بالغ بودم....! لخت و عور در جنگل میخرامیدم یک خرس به آینده فکر نمیکند خانه و ماشین نمیخواهد قبض پرداخت نمیکند کتاب و لباس لازم ندارد تئاتر و سینما نمیرود به لوازم آرایشی و بهداشتی احتیاجی ندارد و حتی لازم نیست شب ها در حالی که از خستگی نزدیک به بیهوش شدن است خودش را موظف به مسواک زدن بداند! یک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهر 1396 15:10
که گم بمونیم بین خنده ها و دود سیگار ١ ماهه سیگار نکشیدم اما نمیدونم چرا وقتی تو رو میبینم دلم میخواد بکشم! دوست دارم وقتی صورتت پشت دود سیگارم محو میشه ببینمت...! فرهاد چقدر خوب شده بود! انگار هستی حسابی بهش ساخته بود!:))) تو پانتومیم که از همه بهتر بودیم! هرچی نباشه جوجه تئاتری هستیم واسه خودمون!!! میدونی بنفش دوست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهر 1396 00:02
پاییز هیچ وقت فصل من نبوده و نیست...! پاییز ، این زیبای بی وفا ، که در بزم باد و برگ موهایش را باز میکند و آشوبگری میکند! یادم نمی آید آخرین پاییزی که حالم خوب بود دقیقا کی بود...! اصلا خاصیت پاییز این است که شاعر باشی و غمگین...! که مست از بوی پاییز باشی و چشم ها نظاره گر کارنوال رقص رنگ ها...! که تو باشی و هدفون و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهر 1396 05:06
آرشیو وبلاگ یک دوست رو زیر و رو کردم... نمیدونم ٥ صبح چرا اینکار رو کردم... شاید به خاطر اینکه همیشه خیلی خوب میفهمیدم چه حسی داره... . . . جمله هایی هستند که گند میزنند به حال آدم تن هایی هستند قسمتی از درون آدمی را می لرزانند و سالهایی در زندگی هست که کثافت از سر و روی آدم بالا میزند نکبت در وجود انسان ملودی می زند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهر 1396 04:20
خب برای چه باید دلگیر باشی...؟! تو که چند صد کیلومتر دورتر از من زندگی جدیدت را شروع کردی... داری توی مسیری که انتخاب کردی حرکت میکنی و میدانم که خیلی زود پیشرفت خواهی کرد... من اما اینجا مانده ام... شده ام مثل لیوان چای سرد شده ای که یک گوشه فراموش شده... شده ام مثل ظرف چینی که ترک برداشته و بند بند وجودش بیم از هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 شهریور 1396 19:43
این روزها خیلی کمتر میرم اینستا... شوآف های الکی... خنده های فیک... چسناله هایی از سر بیکاری صرفا جهت گرفتن لایک... فضای مسموم اینستاگرمی حالم رو داره بهم میزنه! تلگرام رو هم که باز میکنم میبینم چندتا آدم مزخرف و فضول بهم پی ام دادن! توییتر هم که شده باند و باند بازی! توییتریا هم فکر میکنن همشون برترن و جزء فرهیختگان...
-
راهکار واقعی بدین!
سهشنبه 28 شهریور 1396 00:25
چیکار کنم که بتونم خشمم رو در لحظه کنترل کنم...!؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 شهریور 1396 23:27
دفترچه ام رو گم کردم! زمینه سفید داشت با صورتک های آبی و عجیب... روش نوشته بود هیشکی روی درخت عروسی نمیکنه! انتظار داشتم توی اسباب کشی پیداش کنم... تمام سوراخ سنبه های اتاقم رو گشتم هرجایی که ممکن بود یه دفترچه حاوی چند روزمرگی و تعدادی شعر رو قایم بکنم که یه وقت کسی خواسته یا ناخواسته اونو نخونه! دلم برای نوشتن تنگ...
-
در انتظار گودو....!!!
چهارشنبه 21 تیر 1396 01:35
انتظار در مغز من قدم میزند قلبم را میتپاند توی دهانم گس میشود و با هر نفس خودش را توی تمام تنم جا میدهد... . . . کاشکی بد نشود آخر این قصه بد... . . .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 02:24
دراز کشیدم روی تخت و عکسای قدیمیم رو نگاه میکنم... خنده هایی که به وضوح توی عکس معلومه و نشون دهندهی اینه که اون روز بهم چقدر خوش گذشته... موهای مشکی و پر پشتم که دلم براشون تنگ شده... کتاب سال بلوا رو تازه تموم کردم و یه بغض مسخره دارم... به خاطر غربت نوشا چند قطره اشک ریختم... مسخره ست! شاید هم به خاطر خودم بود و...
-
من از آن روز که در بند توام آزادم...
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1396 02:05
انگار که دست هات فقط برای تصرف کردن من اومدن....
-
سال بلوا / عباس معروفی...
سهشنبه 19 اردیبهشت 1396 02:18
و تمام شب رابرای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند ، گریه کردم... دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوندو مثل یک درخت تو خالی ، پوسته ای بیش نیستند و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زندهاند...
-
نصفه نیمه و پرت و پلا...!
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396 04:55
پشت سر هم موزیکایی که دوست داشتم پلی میشد خواهم که بر زلفت هر دم زنم شانه... زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم... آن موی بی رحم پریشان را... . . . شیشه پنجره ماشین پایین بود و باد بین موهام میرقصید... از گوشه چشمم میتونستم ببینمت که نگاهم میکنی وقتی بی اعتنا روسریمو از سرم برداشتم و اجازه میدم باد با موهام بازی کنه......
-
بازگشت...!
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 03:08
بعد از مدت ها اومدم اینجا بنویسم... هم حس خوبی داشتم و هم بد... حس خوب از اینکه وبلاگ الهام جان و ایکس بانو جان رو دیدم که هنوز مینوشتن... و حس بد از اینکه دخترک نبود... وبلاگش رو حذف کرده بود... قرار بود آدرس پستیم رو بهش بدم که برای هم نامه بنویسیم... و حالا... باورم نمیشه که اشک توی چشمام جمع شد...! کاش یه جوری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 دی 1395 17:26
از نوشتن و خیال پردازی خستهام... هیچکدام نمیتواند پنجرهای رو به آرزوها و خواستههایم باشد... و جنگیدن... حقیقتا من هیچوقت برای چیزهایی که خواستم نجنگیدم یا مثل سیاستمدارها رفتار نکردم... فقط مثل دختربچههای لوس پایم را به زمین کوبیدم ، جیغ زدم و گریه کردم... و من هیچوقت چیزی جز یک بچهی لوسِ بدقلق و دماغو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 آذر 1395 14:00
_ متاسفانه خدا نخوابیده بلکه خدا مرده.... + کسی میمیره که قبلا وجود داشته باشه...
-
مهدی موسوی...
سهشنبه 30 آذر 1395 13:55
مادرم گریه میکند از درد فلسفه فکر میکند که : چرا....!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 آذر 1395 14:22
امروز برای مامان یک نامه نوشتم ما دیگر حتی در مورد کوچکترین مسائل روزانه دعوا میکنیم پس به نظرم نامه نوشتن معقولانه تر است...
-
در من دراکولای غمگینیست...میفهمی?!
پنجشنبه 25 آذر 1395 01:15
از زندگی با هیولاهای اطرافم میترسم... نه از آن مدل هیولاهایی که زیر تخت آدم قایم میشوند یا وقتی در حمام با چشم های بسته مشغول شامپو زدن به موهایتان هستید شما را نگاه میکنند بلکه از هیولاهایی که قیچی های بزرگ دارند که با آن ها بال های آدم را قیچی میکنند و به جای زبان نیشی سمی و دردآور دارند که با آن مدام زخم میزنند......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 آذر 1395 01:42
لای در اتاق را باز میکند _دارم سیب زمینی سرخ میکنم! یکم پنیر پیتزا هم داریم بهش اضافه میکنم! من اما تمام راه را توی اتوبوس با آهنگ های تکراری گریه کردم... من شوری بیش از اندازه ی سیب زمینی سرخ کرده های مامان را گریه کردم... و این شوری یقینا از دل شوره هایش بود... من هر شب با چشم های مامان گریه کردم... دانه دانه دعا...
-
عقاید یک دلقک...
شنبه 13 آذر 1395 05:56
گوشه ی کتاب با خودکار بنفش نوشتم : تاریکی نه تنها در من رخنه کرده بلکه چمپاتمه زده سیگار میکشد...!