-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آذر 1395 18:54
چقدر دور شدی دختر... چقدر گم موندی تارا...
-
بابابزرگ
سهشنبه 4 آبان 1395 18:25
تلویزیونش مثل همیشه روی بی بی سی سوییچ شده ولی بهش توجهی نمیکنه مثل یه ایگوآنای آرام دراز کشیدم روی تختش و نگاهش میکنم وقتی داره بانداژهای دور پاش رو با دقت باز میکنه و دوباره میبنده رگ های آبی بیرون زده از پاهاش مثل بچه مارهای کوچک زیر پوستش وول میخورن و با دستای بزرگش انگار داره نوازششون میکنه... لباش تکون میخوره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 آبان 1395 17:09
زن فکر راه راه قشنگیست....!
-
پراکنده مثل افکارم..
سهشنبه 27 مهر 1395 17:41
اندیشه ای برای نوشتن نیست... خالی ام... ازهمه چی... مغزم کار نمیکنه سر دردای عجیب و مزخرف دارم انگار که یه موجودی توی سرم زندگی میکنه و شبها با رگهای مغزم ساز میزنه... حوصله تو رو ندارم فقط دلم میخواد آخر شب صداتو بشنوم و بعد دیگه نه ببینمت و نه صداتو بشنوم... صداتو قورت میدم آغوشتو توی پیرهنم گم میکنم توی پوستم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 مهر 1395 02:21
لحظههای خوب... اسمش روشه "لحظه" فقط در لحظه اتفاق میفته... در لحظه خوبی.... در لحظه میخندی... ممکنه فردا یادت بیاد و باز بخندی اما پسفردا وقتی یادت بیفته دیگه اونقدر انرژی نمیده بهت چون حال هیچیو داری... چون حسابی فریک و داغونی... خوشیها مثل آدامس توی دهنت میمونه ممکنه دو روز همینطور هی بجویش یا حتی گوشه...
-
فاطمه اختصاری..
دوشنبه 12 مهر 1395 02:32
شب های در ادامه ی شب ها میخوانم از بلندی مویت که پیچ خورده دور گلویم که پیچ خورده دور گلویت... ****** راهی برای گم شدنم باش آغوش مخفی وسط جنگ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مهر 1395 04:54
یکی باید باشه ۵ صبح بهش پیام بدی چرت و پرت بگین حالت خوب بشه بعد بگیری با خیال راحت تا لنگ ظهر بخوابی و حتی نگران اینم نباشی که شب قبل مسواک نزدی....!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مهر 1395 20:06
دلم برای مامان میگیره... کسی که همیشه نادیدهاش گرفتم... دلم برای این زن میگیره که چرا باید تنها امیدش من باشم... من هیچوقت نتونستم اونی باشم که اون میخواد حرفمو رک میزنم... با اون و با همه سر جنگ دارم... راهیو میرم که اون دوست نداره.... عقایدی دارم که اون نمیپسنده.... بد دهنم.... لجبازم... چِِرتم... ولی تهش همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 مهر 1395 02:43
از هیچی راضی نیستم... از ظاهر همیشه خستم با چشمای گود افتاده بگیر تا این منِ سردرگمِ چِرت... موهامو روشن کردم بعد فکر کردم تیره بیشتربهم میاد بعد اون رنگ تیره تر رو دوست نداشتم بعد مشکی کردم حالا هم فکر میکنم باید مشکی ترش کنم و بعد هم حتما فکر میکردم کاش میشد مشکی تر ترش کنم...! بهم میگی تو چیزیت نیست همینی که هستی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهر 1395 18:11
50 دقیقه دیگه میری روی صحنه برات آرزوی موفقیت میکنم تمرکز کن... من نیستم بین جمعیت که چشمت یهو بیفته به من و حواست پرت شه... تو بهترینی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهر 1395 01:15
همینجا... دقیقا همینجا ساعت وایسه... هر روز این شانسو ندارم که انقدر حالم خوب باشه.... حتی با اینکه تمام این سیاهی توی من رخنه کرده.... با اینکه مزه ی تلخ این چند شنبه های مزخرف همش توی دهنمه... با اینکه استخوان هام زیردندونام میاد و صدای خرد شدنشون توی گوشم میپیچه... با اینکه ایستادم وسط "نمیدانم چه کار کنم ها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 شهریور 1395 14:16
این همه بد بیاری و نا امیدی چطور توی ۴۸ کیلو پوست و گوشت و استخوان جا میشه...؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 شهریور 1395 16:15
حالا فهمیدم کابوسایی که میبینم دقیقا زندگی خودمه...
-
خستم....
چهارشنبه 24 شهریور 1395 16:16
یادم نمیاد آخرین باری که درست و حسابی خوابیدم کی بود... امروز تا ۶ صبح کار و کار و کار چراغو خاموش کردم تا یکم مغزم آروم بگیره... ۸ صبح چشمامو باز کردم و حس کردم چسبیدم به تخت و واقعا نمیخوام ازش جدا بشم همونجا بود که آرزو کردم خوابِ مرگ برم! با تموم عشقم به تئاتر حاضر بودم تمرینو کنسل کنم تا بتونم یه روز بدون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 شهریور 1395 04:16
گاهی اونقدر آدم منفوری میشی که کثیف ترین فکرا که به ذهنت میرسه میگی من دوست داشتنی ترین تنفر برانگیز دنیام! و کثافت و لجنه که از سر رو روت چکه میکنه....
-
دلم برایت تنگ شده غریبه ی آشنا...!
شنبه 6 شهریور 1395 15:07
و تو... چرا انقدر دوری...؟!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 شهریور 1395 22:13
سلام... از آخرین ایمیل ات چیزی حدود سه ماه میگذرد و گمان میکنم یک عذرخواهی به تو بدهکارم.... از حال عمومی ام پرسیدی... خوبم! چند کیلویی چاق تر شدم اما صورتم لاغرتر و استخوانی تر شده.... این روزها سرم حسابی شلوغ است...غذای سرد میخورم، کمتر میخوابم ، توی ماشین آرایش میکنم...نمره ی چشمهام نیم درجه زیادتر شده و دوتا...
-
امروز...
جمعه 5 شهریور 1395 00:49
وقتی با هم خوشحال بودیم دو تا نخ سیگار کشیدم... برای شکیبا ، یه نخ کشیدم... برای پسربچه ی لواشک فروش وقتی نشسته بود روی پله ها و گریه میکرد و ما پول نداشتیم ازش لواشک بخریم ، یه نخ کشیدم... و برایخودم... وقتی نوبت به خودم رسید خوراک نودل خوردم ، گریه کردم و سیگار... نه دیگه سیگار نداشتم...
-
جمله ی کلیشه ای و مسخره....!
دوشنبه 1 شهریور 1395 02:20
_[با خنده] زندگی فقط صد سال اولش سخته....! بعد سیگارشرو روشن کرد و به نقطه ی نامعلوم خیره شد....
-
دنیای ما اندازه ی هم نیست...!
دوشنبه 25 مرداد 1395 09:31
_میخوام وابسته ت بشم... اما نمیخوام یه طرفه باشه.... + خفه شو!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 مرداد 1395 00:12
ازت متنفرم.... اونقدر که هم دلم میخواد تو بمیری هم خودم... . . . تو چشماش نگاه کردم و گفتم من بمیرم تو راحت میشی...؟ هیچی نگفت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مرداد 1395 05:10
حالا تو موندی و اون طناب داری که داره مثل پاندول ساعت بهت یادآوری میکنه که داره دیر میشه..... . . . . پ.ن: به مادرم گفتم دیگر تمام شد... همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد... باید برای روزنامه تسلیتی بنویسیم... "فروغ فرخزاد" پ.ن : دارم تمام می شوم....انگار واشرم خراب شده و دارم چکه چکه می ریزم روی...
-
تاریکم....
دوشنبه 11 مرداد 1395 05:32
اون تیکه تو آهنگ "فردا سراغ من بیا" ی نامجو و علی عظیمی که میگه "با لشگر غم میجنگم"... اون یه تیکه مثل گوشت اضافه میمونه....! کاش به جاش یه چیزی تو مایه های " میخوام برم بمیرم " میخوند....
-
کاملا رو به زوال....!
جمعه 8 مرداد 1395 20:30
خیلی کار دارم ولی بیخیال همشون شدم و به طرز مضحکی روی کاناپه چمپاته زدم ... میتونم تمام عمر اینطوری توی کاناپه حل بشم... با آبنبات عجیب نوشابه ای ، برنامه ی مزخرف تلویزیون ، پاکت خالی سیگارم ، من کاملا رو به زوالم....! . . . . + میخونمتون ولی حوصله ی کامنت گذاشتن ندارم... مرا ببخشایید....!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مرداد 1395 05:06
من را ببخشید که با دهان بریده نمیتوانم برایتان لبخند بزنم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مرداد 1395 04:53
من پری دریایی زخمی که خونش به فاضلابها میریزد...
-
از این منِ خالی....
جمعه 1 مرداد 1395 06:49
و من چقدر این روزها خالیام... نه چیزی برای گفتن ، نه چیزی برای نوشتن ، نه چیزی برای ابراز کردن... و چقدر دوست دارم از تو بنویسم... تویی که این روزها شاید آشفتهتر از من باشی... کاش شانههای لاغر و استخوانی ام برایت میفرستادم که سرت را بهش تکیه بدهی و شاید گریه کنی و من آب شوم... و من دورتر از این اعتمادم.... تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 تیر 1395 05:59
دم صبح که میشه تموم دلتنگی ها و دل آشوبی ها و بی قراری ها مثل بچه های شیطون توی کوچهی دلم از اینور به اونور میدون... دم صبح که میشه دلم میخواد با لباس راحتی بدون کفش از پنجره بپرم بیرون و تا میتونم از خودم از کوچه پس کوچههای دلم ازجیغ و خنده های بچه های شیطون فرار کنم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 تیر 1395 14:26
بیاین دعا کنیم... برای به آرامش رسیدن همتون... برای بیرون اومدن علی از این سردرگمی ها و گردبادی که توش غوطهوره.... آرامش بیشتر و حال دل خوش برای الهام.... موفقیت فاطمه(صاف) توی المپیاد... میخوام با مدال طلا ببینمتا! گلدن صاف...!:))) همیشه همینطوری خوب و کول بمون...! موفقیت شایان توی کنکور... رد کنه این لامصب رو و به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 تیر 1395 23:40
بالای ابرومو با نوک ناخنم میخارونم... بوی خوب وانیل میده... دستم میزارم روی بینیم و هی بوش میکنم، از بوی وانیل خوشم میاد...! بینیم رو میکنم توی شیشه ی محتوی وانیل و از بوش حالم خوب میشه ولی میدونم اگه بیشتر از سر سوزن وانیل به پنکیکم اضافه کنم مثل زهرمار تلخ میشه! تلخی که به بوی خوش و لطیفش اصلا نمیاد... بعضی آدما...