شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

من بوسیدمت اما نه دیگه نمیخوام این کارو بکنم... ترجیح میدم ازت دور بمونم و بهم پیام ندی چون اعصابمو خورد میکنه! تو خوبی و من ازت خوشم میاد ولی نمیتونم عاشقت باشم یا فکر کنم که میتونم باهات باشم... خب میدونی شاید اینی که الان بین ماست از نظر تو یه رابطه ست اما این برای من هیچ معنی ای نداره... اصلا الان دلم نمیخواد هیچ پسری نزدیکم باشه شاید اصلا بخوام شانسمو با یه دختر امتحان کنم! فقط دارم سعی میکنم از خودم فرار کنم و آره البته دلم بعضی وقتا براش تنگ میشه و این چند روز انقدر بهش فکر کردم که حتی خوابشم دیدم! و حتی توی خواب هم ازش ناراحت بودم و کنار یکی دیگه بود منتها هنوز دوسش داشتم و خب اگه بخوای بدونی ، آره، توی خوابم بوسیدمش! فکر نمیکنم تا حالا پیش اومده باشه که نخوام ببوسمش...صدبار فکر کردم که اگه پیام بده یا اگه یه روز رو در رو بشیم چی باید بهش بگم... هی به خودم میگم لعنتی اون روز که زنگ زد باید تمام این حرفا رو بهش میزدی اما من لال شده بودم...تمام جمله ها رو با خودم هی میگم جوری که انگار دارم به اون میگم! من یه پاکت کامل سیگار کشیدم و تمام آهنگایی که با هم گوش داده بودیم و خاطره داشتیم باهاشو گوش دادم ولی حتی یه قطره اشک هم نریختم با اینکه رسما چاک خورده بودم و سرم واقعا گیج میرفت و نمیتونستم روی پاهام وایسم بعدش ولو شدم روی تختم ولی بازم هیچ قطره اشکی نبود... فکر کردم به اون دوشنبه ی لعنتی که باهم بودیم و میدونم از قصد اون بلاها رو سرم اورد و اون حرفا رو زد که من هیچوقت نتونم فراموشش کنم و همیشه اذیت بشم... آره میدونم که میخواست منو رنج بده اما نمیدونم چرا...

صبورم صبورم صبورم

منتظرم اما نمیدونم دقیقا واسه ی چی یا کی....

براش نوشتم:

افسردگی هم یه جور اعتیاد میشه...کم کم بهش عادت میکنی و دوست داری که توی دنیای خودت غوطه ور بشی... اولش لذت بخشه اما کم کم به جایی میرسی که دیگه هیچ لذتی برات نداره فقط بهش معتاد شدی و نمیتونی به این راحتیا ترکش کنی...

بعد شب بخیر گفتم و رفتم توی دنیای خودم غوطه ور شدم...بدون هیچ لذتی...

میخواستم که بنویسم چقدر دلم برای خودم تنگه اما هرچقدر فکر کردم "خودم" رو به یاد نیاوردم...یادم نمیاد کجا و کِی "خودم" رو فراموش کردم...

گاهی وقتا میرم مامانو بغل میکنم و همینطور گریه میکنم...

هی ازم میپرسه چی شده .میدونه که من هیچوقت حرفی بهش نمیزنم ولی مدام میپرسه

بعد با موهام بازی میکنه و من بیشتر گریم میگیره... اونم هی میخواد یه کاری کنه برام؛ مثلا اون دوست پسر اولیمو مسخره میکنه یا برام سیب زمینی سرخ کرده درست میکنه که عاشقشم....

حالم خوب نمیشه ولی خب گاهی وقتا دوست دارم این کارو بکنم...

.

.

.

عجیبه... حتی خودم حال خودمو نمیفهمم...

دست کلیدم رو گم کردم! چیز جدیدی نیست... منتها این دفعه بهش دوتا سرکلیدی عروسکی واقعا بزرگ آویزون کرده بودم (که به خاطرش همه مسخرم میکردن!)و فکر میکردم با اینوجود دیگه گم نمیشه! 

به دوتا راننده اسنپی که سوار ماشینشون شده بودم و به جهاد زنگ زدم؛نبود! حتی تو خونه هم نبود! 

تمام روز به حواس پرت بودن خودم فکر میکردم که چطور میتونم همچین دسته کلیدی رو با اون عظمت گم کنم! اگه از دستم افتاده باشه چطور میتونم متوجه صداش نشده باشم!

و اون جمله ی معروف و کلیشه ای که مامان هم همیشه بهم میگه میاد توی ذهنم: "یه وقت خودتو جا نذاری!"

ماهی کوچولوم مرد!

مثل هر روز رفتم به شیشه اش زدم که تکون بخوره و باهاش حرف بزنم اما شیشه رو که تابوندم دیدم برعکس و بی جون روی آب افتاده...

اون لحظه فکر میکردم شاید میتونستم بیشتر مراقبش باشم... توی مراقبت از همه چیز افتضاحم! مخصوصا موجودات زنده! حالا میخواد آدم باشه یا هرچی! 

فکر کردم قبل از اینکه مال من بشه چقدر زندگی کرده... این بیچاره چقدر بد شانس بود که گیر من افتاده بود! من حتی به خودم هم به اندازه کافی نمیرسم! ولی حواسم به اون بود... دو روز یه بار آبش رو عوض میکردم و میترسیدم که از گرسنگی بمیره... بعد فهمیدم اون گیاهایی که ته ظرفش کاشته شده به خاطر اینه که ازشون تغذیه کنه و لازم نیست من براش خرده نون بریزم. همین خرده نون ها ته نشین شده بود بین گیاها و باعث شده بود آبش کدر بشه هرچقدر آبش رو عوض میکردم بازم کدر بود.

امروز به این فکر کردم که شاید از کدری آب و کمبود اکسیژن مرده یا شایدم به خاطر اینکه دیگه خرده نون بهش نمیدادم چون عاشق خرده نون بود وقتی براش میریختم سریع میومد روی سطح و آب و همشو میخورد...

نمیدونم چرا انقدر به خاطر مرگش دلگیر شدم...

هنوز ازظرفش بیرونش نیوردم... همونطوری گذاشتم باشه... دلم نمیاد بهش دست بزنم یا حتی بهش نگاه کنم...! منتظرم بابا بیاد بهش بگم ترتیبشو بده... دیگه هیچوقت از هیچ موجود زنده ای نگهداری نمیکنم!

هودی بنفش آرمان رو که برام گشاد بود و تا روی زانوهام میرسید پوشیده بودم . کلاهشو کشیده بودم روی سرم و با هندزفری توی گوش شاید ٤٠ دقیقه زیر بارون دویدم...

به خودم فکر میکردم به اینکه سال دیگه این موقع کجام و چیکار میکنم... به رام... نمیدونم به رام فکر میکردم یا نه... فکر کردم به این که میتونم زندگی رو دوست داشته باشم یا نه؟ اینکه میتونم شاد باشم؟ میتونم فقط یه روز از همه چیز راضی باشم؟ 

انگار دارم پا میذارم توی فصل جدیدی از زندگیم... دیگه حس نمیکنم ١٧ ساله ام... ٢ هفته ی دیگه ٢٠ ساله میشم و میترسم... از ٢٠ سالگی میترسم... انگار خیلی پیر شدم... 

کاش ٢٠ سالگی ام به اندازه کافی با من مهربون باشه...