ﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﯿﺮﯼ، ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﺪ
ﺷﻬﺮ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻣﻦ، ﻋﺮﺑﯽ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﺪ
ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ، ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﯾﺶ، ﺩﺍﺭﺩ
ﺭﻭﯼ این ﺟﻤﺠﻤﻪ ﯼ ﯾﮏ ﻭﺟﺒﯽ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﺪ ...
"سیدمحمدعلی رضازاده "
یه دیالوگ کوتاه و مختصر هست که میگه :
زرشک....!!
این دیالوگ در تمام ابعاد زندگی من کاربرد داره...!
.
.
.
.
+ خیلی خستم ولی نمیتونم بخوابم... بعضی وقتا پرانول دوز بالا میخورم اولا تاثیر داشت ولی الان نهایتا فقط ۳ ساعت میتونم چشمامو ببندم... از این پیشنهادای مامان بزرگی ندارین...؟! همیشه کارسازه...!
+فکر کنم دچار بی اشتهایی عصبی شدم یا یه چیزی تو این مایه ها... روزام نهایتا با یه بسته شکلات و آب معدنی میگذره... با این حال سر تمرین اوکی ام (جدا از اینکه سریع عصبی میشم و داد میزنم!)
+من همیشه بهتون سر میزنم و پستانون رو میخونم ولی همیشه کامنت نمیذارم... چندتا وب هم هستنن که همیشه پستاشونو میخونم ولی زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم... نمیدونم شاید چون بعضی وقتا آدم تنبلی ام مثل الان که حال ندارم کامنتاتونو تایید کنم ....!گفتم که بدونین یه وقت بی معرفت نیستم....!
+ همیشه دلم میخواد بهتون بگم مرسی که هستین و وقتی میام اینجا همیشه کامنتاتونو میبینم.... با اینکه تعدادتون زیاد نیست اما بودنتون بهم دلگرمی میده و برام مهم هستین...
خیلی مراقب خودتون باشین....
من وقتی چیزی رو بخوام داد میزنم....
من وقتی از یه چیزی ناراحتم داد میزنم...
وقتی اعصابم خرده داد میزنم...
من یه وحشیِ بد دهنِ لجنم که هیچوقت یاد نگرفتم مثل آدم حرفای مونده توی دلمو بزنم و در هر شرایطی داد میزنم و گریه میکنم و فحش میدم...
سعی کردم مثل آدمای درست حسابی باهات حرف بزنم و رفتار کنم ولی تو یا کار داشتی یا حوصله ی حرفای من رو نداشتی....
و باز گفتی برای من یکی از این تئاترا بازی نکن!
با اون میمیک منزجر کننده ی صورتت ،
حرکت دست مسخره ت ،
و صدات و اون لحن لعنتیت که مثل مته روی اعصابم میرقصید...
حالم به هم میخوره از این چیزی که هستم...
همه انتظار دارن و من نمیتونم جواب انتظارات همه رو بدم....
انگار من رو فشرده کردن و بین دو صفحه ی دستگاه منگنه گذاشتن....
درسته که یه خط قرمز گنده روی حرفای همه میکشم و روشون تف میندازم ولی این وضعیت عصبیم میکنه...
منو ببخشید که نمیتونم اون چیزی باشم که شما میخواید...
منو ببخشید که همیشه وصله ی ناجور بودم و هستم و میمونم...
من انتظار ندارم که منِ هرزه ی مضحک به درد نخور رو دوست داشته باشین ،
انتظار ندارم حمایت و تشویقم کنید ،
حتی انتظار ندارم ثانیه ای تحملم کنید ،
فقط من رو به حال خودم بذارین و عصبیم نکنین...
من میخوام گریه کنم ،
خوراکی بخورم ،
بخوابم ،
و بمیرم...!
.
.
.
.
.
بیا آروم منو از گودال بالای این پیکر بکش بیرون ،
ببر بالا ، ببر جایی که هیچ چیزی نمیمونه برای حتی یه لحظه
ببر جایی ، به دنیایی که هر چیزی یه تصویره ، یه رویا یا...
بیا آروم طوری که هیچکی نفهمه ، وسوسه م کن
با نگاهی که بی اندازه بی رحمه.... که بی اندازه بی رحمه...
بیا نزدیک طوری که هیچکی نبینه ، دچارم کن
به احساسی که بی اندازه غمگینه.... که بی اندازه غمگینه...
فقط فرضه ، نه دنیایی که ساعت ها شدن حاکم
و تازه باتری هم میخوان...!
همین دیروز کوآنتوم گفت که ساعت ها ما رو میپان...!
و تو ، تو نمیبینیشون...
به حرکت هم در نمیان...
فقط یک بیننده میخوان...
.
.
.
.
تنفر اونجاش بده که مجبوری تحمل کنی و باهاش زندگی کنی و توی یه هوا باهاش نفس بکشی و حس کنی داری شبیه اون میشی....
_کدوم احمقی شب تولدش تنهایی پا میشه میره کافه....؟!
اینو پریسا از پشت تلفن بهم گفت...
به ساعت هفت عصر
وقتی روی صندلی کافه نشسته بودم و کتاب شاملو جلوم باز بود و بخار ناشی از چای داغ شیشه های عینکمو در بر گرفته و کدر شده بود...
((تو میلاد را دگر باره در نظام قوانین اش دوره میکنی ،
و موریانه ی تاریک تپش های زمانت را می شمارد....))
پرت شدم تو دنیا و بخار ناشی از چای داغ از روی عینکم محو شده بود
خندیدم و بهش گفتم : این من احمق....!
یه چیزایی گفت و بعد خدافظی کردیم و دوباره پرت شدم تو حس و حال خودم...
سرم توی کتابم بود که از در کافه اومد داخل
تا دیدمش فهمیدم از این بچه های کاره
فال میفروخت...
توی فاصله ای که دنبال کیف پولم میگشتم اسمشو پرسیدم...
_لیلی...
از لیلی یه فال خریدم :
((شهریست پر ظریفیان وز هر طرف نگاری
یاران صلای عشقت گر می کنید کاری....
هرچه نشستی و دست روی دست گذاشتی دیگر کافیست...اکنون زمان حرکت و فعالیت فرا رسیده است و با تمام توان به پیش برو ... به زودی درهای سعادت به رویت باز میشود و همه ی آرزوهایت برآوده میگردد...))
قطعه کاغذ آبی رنگ فال رو لای کتاب شاملوم گذاشتم...
پول کافه رو حساب کردم و برگشتم به رنگ های تکراری دنیا....
کیهان کیهان کیهان....!
من چقدر ستایش میکردم دانش ادبی و قلم روانت را ...
و من هنوز یادم است تو دیوانه ی چخوف و شاملو بودی و من هم...
قسم به آن روز که مثل دو دیوانهی خواب زده تا ۹ صبح دربارهی ادبیات و شاملو حرف میزدیم ، دلم برایت تنگ شده بود.....
قسم به دیگر شبهای همنشینیمان، هیچوقت کسی مثل تو را پیدا نکردم که با هم یک دل سیر درباره ی ادبیات حرف بزنیم...
و تو هم همین را گفتی...
_گاهی اوقات هیچکس نبود که باهاش درباره ادبیات و شعر حرف بزنم...!
و من چقدر امروز خوشحال شدم که باز سر و کلهات پیدا شد کِیکِی...!
خب این خاصیت من است که گاهی حتی از خودم هم دور میشوم...
از همه فاصله میگیرم...
شمارهی تلفنم را عوض میکنم...
تمام رابطه هایم را قطع میکنم...
چهار سال...
بعد از چهار سال کیهان!
تو مدرسه ی فرهنگ میرفتی ،
حالا دانشجوی فلسفهی شهید بهشتی هستی...
هنوز دیوانهی چخوف و شاملویی و من هم...
هنوز حال قلمت خوب است و روان مینویسد....
هنوز جفتمان دیوانهایم و هیچوقت سر هیچ بحثی کوتاه نمیآییم!
و من هنوز برایت احترام خاصی قائل هستم....
امروز یک جوری مزخرفه انگار جمعه ست...
شنبه ها
حتی
یک شنبه ها
دو شنبه ها
سه شنبه ها
چهار شنبه ها
و پنج شنبه ها
یک جوری جمعه اند که انگار آدم توی غروب ها و روزمرگی های مزخرفش داره حل میشه....
.
.
.
شنبه مثل پیرزن دست فروش عبوس وسط تنم نشسته و بساط کرده....
بریم کافه و توی منوش دنبال نوشیدنی هیجان انگیز بگردیم
هیجان انگیز مثل شربت بیدمشک نسترنهای کافه تنهایی که هر دفعه میریم یه رنگه و طعمش عجیبه!!!
تو همیشه اسپرسو میخوری و من قهوه دوست ندارم
اونم برمیگرده به یه خاطرهی خیلی دور و بعد از اون دیگه قهوه نخوردم....
بریم کافه و من دنبال کتاب شعر هیجان انگیز بگردم و پیدا نکنم
بعد غر بزنم بگم پریسا اینجا کتاباش اصلا هیجان انگیز نیست...!
بریم کافه و بشینیم توی بالکنش اونجا مردم رو ببینیم که ازاون زیر دارن رد میشین... شاید هم یه نخ سیگار بکشیم...
طاها رد شه و ما یواشکی نگاش کنیم و پیش خودمون مسخرش کنیم...!
بریم کافه تنهایی و من هی بگم کافه تئاتر خیلی بهتره ولی باز با تو بیام کافه تنهایی...!
موقع برگشتن هم راهم رو یه جوری انتخاب میکنم که از دم کافه تئاتر رد بشم و از بیرون سعی میکنم داخلش رو ببینم....!
پریسا اینجا رو بهم یاد دادی که یه جای جدید داشته باشم واسه حال بدیا....
برم کافه تنهایی و حالم بد باشه...
ژولیده و شلخته مثل یه بچه کر کثیف ولو تو کوچهها باشم و اصلا اهمیت ندم اونجا من رو میشناسن
یا اینکه یه وقت بر حسب اتفاق من رو اونجا ببینی و با نگرانی بپرسی چی شده تارا؟ چت شده رفیق و من دنبال یه راهی بگردم که دَکِت کنم....
پوست خشک لبم بچسبه به لیوان چای و کشیده بشه و خون بیاد...
اشکام بچکه رو یه صفحه از یه کتاب شعر : من ماهی خسته از آبم...
من ماهی خسته از آبم...
خستم ...
و چقدر دلم میخواد چند کیلومتری از دنیا دور باشم...
داشت ازم عکس میگرفت یهو خیره شد به من گفت:
چه فایده زیبا باشی ولی غمگین....!
خندیدم گفتم نه زیبام ، نه غمگین...!
_خفه شو!
چلیک!
چلیک!
چلیک!
.
.
.
.
+ داشتم فکر میکردم اگه رفیق نبودیم حتما با اون استایل دختر کش و تریپ روشنفکریش ،دوربین و حرفای فلسفی عاشقونهش سعی میکرد مخ منو بزنه! هرچند اول از این در وارد شده بود منتها دید با من به جایی نمیرسه به خودش گفت اوکی بزار دوست معمولی باشیم!:))))
من نمیتونم جلوی اشکای لعنتیم رو سر هر اتفاقمسخره ایبگیرم....
مثل آدمی کهبیماری بی اختیاری ادرار داره
همش باعث خجالتم میشه....
لعنتی....
لعنتی...
لعنتی....