شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

کاش دست کم شاعر بودم....!

پاییز


کم کم


 از کوچه پس کوچه های شهرمان بیدار میشود


من بچه مدرسه ای که گذاشتم اتوبوس بی من برود


تا پاییز را قدم بزنم....


باد


مو


باد 


خش خش


باد


باد 


باد


من


ایستاده


شیدا...


و کسی نبود که این حس خوب را برایش آواز کنم....


نشسته


روی صندلی پارک...


چقدر دلم یک «چیز» میخواهد


که نیست....!


برای نیستی ها...


برای تنفر ها...


برای مامان...


برای درد های مضاعف...


برای‌ این هیفده سالگی عنق...


برای بابای رو به انتها که دوستش داشتم...


برای


برای 


برای خودم


گریه کردم....


با چشم های قرضی که مستقل تر از من بودند....


مامان زنگ میزند:


بوق بوق بوق...


برمیگردم 


بدون چشم هایم....


جایشان میگذارم  به وقت باران،در مکان عطش....


شاید این اشک ها


زاینده رود را زاینده رود کند....

.

.

.

.

پی نوشت های بی ربط:

+شهرام ناظری چقدر خوب است...


+بانو مرضیه که اوج میگره 

چشم هام به طور مستقل بسته میشه...!


+آه شجریان ها.....راه دشوار شجریان بودن...


+چقدر کفش های قرمزم را احساس میکنم...!


+چطور یک آدم میتونه 

صرفا کامنتش را در وبلاگی جا بگذاره و بره!؟

 من پیگیرانه کامنتم را دنبال میکنم 

شاید جوابی گرفته  باشم....!


+یک‌سوال فنی....!!!

فونتم چطوره...؟!

میزونه؟!

کوچیکه؟!

بزرگه؟!

درهم برهمه؟!

آخه من همیشه با موبایلم‌ پست میذازم....


+میشه معنای ادبیات زنانه رو برام توضیح بدی؟! 

نمیدونی چقدر درگیرم کردی با این کلمه!!!!


خسته از زن بودن های مداوم...

زن بودن 


یا


ازت یک مبارز می سازه


یا


یک تو سری خور بدبخت عقده ای..ا

.

.

.

+خورشید بالا میاد و من هنوز همون نکبت قبلم....


نکبت....

تنهایی....


تنهایی خاکستری....


تنهایی  خاکستری که طعم زهرمار میدهد...


در وضعیتی هستم که


اطرافم پر از اسم های مختلف است


ولی میلی به صدا کردن هیچ کدامشان را ندارم...


پس زنگ ها را

پیام ها را


جواب نمی دهم...


جواب نمیدهم...


قرار ها:کنسل...


خوشحالم که همین تکه جای مجازی را دارم


که از هجوم تمام دوستان و آشنایان در امان مانده!


اما این تنهایی،


این زهرمار خاکستری 


ذره ذره  وجود مرا می مکد....


گاهی


یک نفر


باید


آدم را


بلد باشد....

.

.

.

.

.


برای مامان....

نمی دانم چگونه میشود که


یک هیفده ساله 


به اندازه ی هیفده هزار سال نوری


از یک نفر متنفر باشد...


من 


هر روز 


تمام این تنفر را 


با بند بند وجودم 


حس میکنم...


مامان


این تنفر دیگر عفونی شده.‌..


چرکین است و بوی گند می دهد...


وقتی سر باز میکند


داد میزنم و به تو فحش میدم...


از من فاصله بگیر...


به اندازه ی هیفده هزار سال نوری...


بگذار این تنفر،


این عفونت چرکین 


سر بسته بماند‌...


بگذار این درد، کهنه شود


به کهنگی یک عقده ی هیفده ساله‌‌‌‌...

.

.

.

.

.

امضا:گیس بریده ی بیشعور و احمق




من واقعا فیلترینگ وبلاگمو نمیتونم هضم کنم...!


اون از برنامه ی مسخره ی بلاگفا


که باعث شد نصف آرشیوم به نا کجا آباد بره،


اینم از فیلترینگ وبلاگم....!!!


البته من که دیگه بلاگفا رو فراموش کرده بودم...


ولی این کمترین حقمه 


که بدونم  دلیل فیلترینگ چیه....



یک بچه مدرسه ای در اتوبوسی شلوغ....

اتوبوس های شلوغ 


به آدم یاد میدهند 


که مهربان تر باشند


یا وحشی تر....!

.

.

.

.

+من که فقط له شدم...!!!

حس میکنم 

این نکبت کم کم جسم و مغزم را حل خواهد کرد...


مغزم آبستن تمام کثاقات فکری ست..‌.


فهمیدم برای رهایی از این نکبت هم که شده


باید از یک جایی شروع کنم‌‌‌...


نمیخواهم همیشه در هیفده سالگی بمانم.‌..

.

.

.

.

پاییز را با اشتیاق هورت میکشم...!


یک هیفده ساله در آستانه ی پاییز،این نانجی عنق....

پاییز نارنجی عنقی‌ بود 


که با تک سرفه ای بیرون پرید


و‌ آرام گوشه ی پنجره خزید...


برای یک هیفده ساله 


پاییز زمانی آغاز میشود که


خمیازه هایش را


لای اولین لحظات صبحگاهی لقمه بگیرد


 و داخل کوله پشتی،


کنار دغدغه های مدرسه ای جا بدهد...


پاییز برای من 


مثل باقی هیفده ساله ها 


یا بهتر بگویم مدرسه ای ها 


رنگ و بوی تعفن نمیدهد...


گندترین قسمتش 


مربوط به بوی تی اول صبح آقای الماسی بود...


بویی که مرا می برد به مدرسه ی راهنمایی 


و دو بار استفراغ اول صبح 


به خاطر منزجرترین بوی پاییزی ای که حس کردم...


برمیگردم به سال اول دبیرستانم


روزی که تمام سال چهارمی ها 


تمام آن ه‍یفده هیژده ساله ها 


مرا به خاطر


 عینک گردم و


ظاهر مضحک و احمقانه ای که داشتم


 مسخره میکردند...


حال من یک‌ هیفده ساله ام

یک سال چهارمی‌؛


و آماده ام تمام سال اولی ها 


که با یونیفرم صاف و اتو کشیده


با قیافه هایی گنگ و مبهوت


که در یک خط 


مثل گوسفندان رام شده ایستاده اند 


را مسخره کنم...


از این همه نکبت و تنفر احساس شعف میکنم...


با فکر به سال آخر مدرسه ای بودنم


پاییز و زمستان و بهار پیش رو را سر میکشم...

.

.

.

.

.

.

.

پ ن:این روزها بیشتر به دانشگاه هنر فکر میکنم...