شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

ببین چطور این روزها همش دم به گریه و بی حوصله ام.با چشم های نمناک و تار.مثل توپ سرگردانی دارم قل میخورم،به در و دیوار میخورم.پاکت های خالی از سیگار،پاکت پر از سیگار،ته سیگارها،بوی توتون مانده روی انگشت ها،مزه ی تلخ ته گلو.

از ۱۰۰ درجه زیر صفر خودم رو کشوندم به ۰ و روی پاهام ایستادم.صفر مطلق که هیچ چیز برای از دست دادن نبود.کسی هم نبود و نیست.حس مزخرف تنهایی که دلت رو یکباره خالی میکرد.حس طرد شدگی.بارها و بارها افتادن و خزیدن و ایستادن روی پا.این تزلزل همیشگی...اشتباه کردن های مداوم.بدون حتی ذره ای پشیمانی!با وجود لمس شدن نیمه ی بدنم.با وجود زخم و خون.

دلم بعضی وقت ها برای خودم میگیره.برای زنی که پشت صحنه ۵ دقیقه قبل از ورود گریه میکرد ولی روی صحنه خندیده بود.برای روز و شب هایی که خیابان ها رو با اشک طی کردم.این زندگی و آدم هاش خیلی به من بدهکارن!ولی من فقط جا میذارم و میگذرم...

برای زهرا

زهرا زهرای عزیز من با اون لبخند دوست داشتنی و صدایی که آرامش دریا رو داره.تغییر تن صداش به اندازه موجک هایی ست که در یک عصر دلنشین با وزش ملایم نسیم میبینی.

براش نوشتم که خیلی تلخم.خیلی!کاش نوشته بودم که زهرا از همه چیز خسته شدم بیا با هم بریم رشت یا انزلی!کاش نوشته بودم که چقدر از خودم خسته ام....از زندگی که یک لحظه هم دستش رو از گلوم برنمیداره.از این کابوس‌های همیشگی،قرص‌های مسموم،سیگار همراه با خلط گلو،غرق شدن در مستی کاذب الکل...چرا هیچوقت جلو نرفتم؟فرو رفتم،مچاله شدم،له شدم توی خودم.

البته زهرا جان شکایتی نیست!همون غرهای همیشگی،همون زخم‌‌ها...بیخیال!ولی تو ادامه بده!به لبخند،به شعر،به زندگی،به عشق.به خورشید بودنت و بخشیدن نور و گرمایی که بی‌منت است.

میرم بالای پشت بوم سیگار میکشم و فکر میکنم به این روزای تخمی .روزایی که گذشت و روزایی که قراره از راه برسه.خوبیش اینه که هیچوقت به خاطر کارایی که کردم پشیمون نیستم.حتی از بدترین اشتباهاتم و فاجعه ترین تصمیماتی که گرفتم.نمیدونم این خوبه یا بد.شاید خوب باشه چون باعث میشه که همیشه یه نگاه رو به جلو داشته باشم و میتونه بد باشه چون به قول معروف سرم به سنگ نمیخوره و از این تجربیات درس نمیگیرم !حالا چرا اینا رو دارم میگم؟شاید به خاطر اینه که الان دارم یه اشتباه قدیمی رو تکرار میکنم.نمیخوام خودم رو به خاطرش سرزنش کنم.هیچوقت همچین آدمی نبودم.همیشه یه به تخمم خاصی تو وجودمه!زیاد سخت نمیگیرم و ترجیح میدم با احساساتم برم جلو.ولی یه چیزی رو تو این ۸ ماه اخیر فهمیدم که مثل کرگدن پوست کلفت شدم!رابطم رو تو اوج دوست داشتن با تیه کال تموم کردم چون به نظرم مسخره بود.هنوز به رام فکرمیکنم.مسخره ست.خیلی چیزا برام معنیشون رو از دست دادن.چندتایی از رویاهام دیگه برام مسخره شدن.چیزایی که براشون جون میدادم.البته که آدم همیشه در حال تغییره اما من حس میکنم هر روز دارم رشد میکنم.دو ماه دیگه ۲۲ ساله میشم.تولدم اونقدرا برام اهمیت نداره که بخوام ازحالا بهش فکرکنم ولی مسئله اینه که حس میکنم که دارم پیر میشم!به قول علیرضا یه جنده ی پیر!این حسیه که تو ۲۰ سالگی هم داشتم.نمیخوام با همون اشتباهات همیشگی برسم به ۳۰ سالگی.فکر میکنم دلم یه ثبات میخواد از اون جنسی که آدم ۴۰ ساله توی زندگیش میخواد.مثل یه اطمینان برای روزهای بازنشستگی!که این البته با چیزی که هستم و زندگی ای که میخوام داشته باشم در تناقضه.شاید بیشترمیترسم.یه روزایی ۱۷ سالم بود و اینجا مینوشتم.فکرمیکردم که دنیا باید همونطور باشه که من میخوام اما الان ۲۲ سالمه و میدونم که باید انقدر انعطاف پذیر باشی که خیلی چیزا رو بپذیری.خیلی عجیبه.زمان بازی عجیبی با ما میکنه.الان دغدغه هایی دارم که خیلی بزرگ و مهمه.حتی ازسن و سال و قد و هیکلم بزرگتر!هنوز رگه هایی از کسشریجات دوره ی نوجوونیم رو دارم که البته باهاشون مشکلی ندارم.اشتباه کردن های مداوم من هم یکی از اوناست.اینا رو نوشتم که صرفا یکم ذهنم رو آزاد کنم بدون هیچ هدف و مقصدی.ولی میدونین چیه؟به قول بهرام زنده باد اشتباه خوب من!

‏زمان کاری میکنه که خیلی عجیبه.اصلا نمیدونستم که ۴ سال بعد یعنی امروز،این اتفاق میفته.و حالا دارم به ۲ سال آینده فکر میکنم.نمیدونم اتفاق میفته یا نه.آیا به اندازه ی کافی صبورم؟آیا به اندازه ی کافی عشق و تعهد و سختکوشی در من هست؟آیا دوسال دیگه هنوز این رو میخوام؟نمیدونم... گفتم که لااقل صادقم!نمیدونم آیا به اندازه ی کافی صادق هستم؟یا دارم خودم رو با دروغ احاطه میکنم.دست کم با خودم صادقم!ولی حتی راجع به اینم مطمئن نیستم!مثل رانندگی توی مه ای سنگین میمونه؛آدم عاقل این کارو شاید انجام نده اما اینو میدونم که من احتمالا آدم عاقلی نیستم!اگه تو این راه به بدترین شکل ممکن به گا برم کسی که سرزنش میشه خودمم.خب باید انتظار همه چی رو داشته باشم.آیا برای این آماده ام؟شاید...اگه انقدر متزلزلم چرا پس دارم انجامش میدم؟شاید چون حسم میگه ممکنه آسمون زیبا با ابرهای پف پفی یه جایی دورتر از اینجا منتظرم باشه جایی که خورشیدش نه تنها پوستم بلکه قلبم رو هم گرم نگه داره...