شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

زندگی یک کبودی مطلق زیر آرایش غلیظم بود....

این صورت زرد رنگم که به هر چه رنگ زرد است متلک می اندازد.‌‌..

این روزهای هفده سالگی که بوی عفونت میدهد...

این حرف های له شده زیر ماتیک سرخ عصیانگرم...

این چاله ی سرخ و پر التهاب چشم هام...

این رود کوچک اشک هام...

این سینه ی شکافته شده از دردهام...

این ۴۶ کیلو استخوان نا امیدی منقبض شده ...

همه را جا میگذارم و می روم.....

دلم نمیخواهد اینجا برایتان از حال افتضاح روحی و جسمی ام بنویسم‌...

هیچوقت از آن آدم نبودم که بخواهم برای کسی ناله کنم و اصلا از این دسته آدم ها بیزارم....

 اگر واقعیت را بخواهید من حال خوشی ندارم و نیازی به بازی با کلمات نیست....!

مرا ببخشید اگر گاهی اینجا گله و ناله میکنم(حتی شاید بیشتر از گاهی...)

ولی راستش شما که برایم می نویسید احساس بهتری دارم...

اینکه هستی و می خوانی ام جزء اتفاقات خوبی ست که برایم می افتد....

جمع کن این لاشه ی لعنتیتو....!

از ۵۰ کیلو که شامل پوست،گوشت و استخوان  میشدم،

مانده ۴۶ کیلو استخوان که پوستش هم کنده شده...!

این کاهش وزن آن هم در طی مدت کم اصلا اتفاق خوبی نیست...

حالا حالم از لحاظ جسمی هم در وضع‌مناسبی نیست...

تبدیل شده ام به یک مشت استخوان نحیف که فقط بلد است گریه کند....!

امروز شاید ۴_۵ دفعه اشکم به خاطر مزخرف ترین چیزها درآمد....!

فکرش را بکنید به خاطر جا ماندن از اتوبوس توی ایستگاه نشتم و زار زار گریه کردم!

صحنه ی بعد کف آشپزخانه موقع سوختن ناهار بود و من فقط گریه میکردم و حتی به خودم زحمت ندادم اجاق را خاموش کنم!

نمیدانم با این منِ رنجور چه کنم....

در امتداد این هفده سالگی غمگین....

و این بغض پیوند خورده با گلویم مدام چنگ می اندازد و مچاله میکند حرف هایم را...

حالا که تمام درها را کوفته ام،

حالا که بی جوابم از تمام جواب ها،

حالا حالا 

حالا که یک نفر باید باشد

کسی که تنهایی مرا بیاغوشد،

کسی که گرد غم را از موهایم شانه کند...

کسی که مثل مادر است ولی مامان نیست ؛

لبخندش غمگینانه ترین لبخندهاست...

امتداد دست هایش به کوچه ی نوازش ها ختم میشود 

و از آغوشش بوی دارچین می طراود...

نگاه کن

من فقط یک دختر بچه ی کوچک ام که میان  جمعیت کثیری از لبخندها گم شده...


دوباره برگرد به شهر لعنتی ات....

و زمانی که  ایران برایشان لالایی  خاموشی میخواند، پناه را در آغوش دیگری جستند...

مثل این می ماند که تفنگ را بر روی شقیقه تان گذاشته باشند و بگویند یا تبعید یا مرگ....

چرا سرمایه های کشورمان نباید در زادگاه و وطنشان باشند؟

چرا هنرمندان ما فرار را بر‌قرار ترجیح میدهند...؟

چرا بر دهان هنر مهر سکوت میزنید؟

تا به کِی هنر ستیزی میکنید؟

شما می ترسید...

از جادوی قلم میترسید...

برای همین است که یک بیت شعر تنتان را اینطور بندری‌ می لرزاند...!

.

.

.

به امید بازگشت دو پرنده ی مهاجر به سرزمینشان...




آشپزی خنده دار ترین کار دنیا....!

امروز اولین تجربه ی آشپزیم رو با پختن کیک شروع کردم...!

قرار بود از این بیسکوییت های شکلاتی خوشگل و  خوشمزه درست کنم ولی متاسفانه هیچی توی خونه نداشتیم جز پودر کیک آماده...!

تازه وسطای کار‌بودم که فهمیدم شیر هم نداریم! گفتم به جاش آب میریزم حالا تا ببینیم چی میشه....!!

چند تا بسته اِم اند اِم داشتم قاطیش کردم و یه بسته شکلات تخته  ای هم داشتم اونم اضافه کردم خلاصه هرچی تو خونه داشتیم قاطی کردم با هم و چه آش شله قلم کاری شده بود....!

خب حقیقتش رو بخواین اصلا چیز خوبی از آب در نیومد!

قیافه ش یه جوری بود که انگار بمب زدن وسطش!

یه ورش سوخته بود،یه ورش زیادی باد کرده بود و یه ورش باد نکرده بود...!

ولی طعمش به مراتب بهتر بود هرچند که اونم چنگی به دل نمیزد و افتضاح بود....!

آیا هنوز امیدی هست....؟!


کاملا واقعی....!

از خواب پریدم


از گریه ی شدیدم


یک آلو خوردم  و


کَپیدَم....!:|

.

.

.

.

+کاش مهدی موسوی هیچوقت اینو‌ نبینه!

چه دخل و تصرفی کردم تو شعرش...!:/




یه دوست میگفت....

تنفر زیاد به جایی نمی رسه....


آدم باید گاهی  از خودش متنفر باشه


که چرا الان جایی ایستاده


که ملت بتونن ازش سوء استفاده کنن...


ما جامعه ای داریم که کثیفه،


روابطی داریم که مضحکه،


دوستانی داریم که مفلوکن.


خب طبیعتا به لجن کشیده میشیم...


پس خویشتنی داریم که تنفر انگیزه....

.

.

.

.

.


خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است....

از این تحقیر شدن ها


و سکوت های پی در‌پی‌


خسته شدم....

پشیمونم.....

یه حسی مثه 


پشیمونی بعد از خود ارضایی...


یه حسی مثه


مواد زدن بعد از ۱۰ سال پاکی..‌.


یه حسی مثه 


شک به عشق بعد از هم آغوشی...


یه حسی مثه


زندگی  با زنی که 


چشمای معشوقه ی قبلیتو داره...

.

.

.

.

یه همچین حسایی دارم...

پپشیمونم چرا 

یه سری کارا رو نکردم...

پشیمونم چرا 

برای یه سری چیزایی که میخواستم نجنگیدم...

پشیمونم چرا یه کارایی کردم 

که حالا بخوام پشیمون باشم...


دلم برای بعضی آدم ها چقدر تنگ میشود....

فربد هم رفت....


نشسته ام پشت پنجره


زل زدم 


به چشم های این چهارشنبه ی بیمار....


هر تکه از خودم 


با هر عزیزی که از من دور شد،


رفت...


حالا مانده ام 


با دو چاله ی لبریز از انتظار 


که غریبانه در این شهر می بارد...


فربد،


کاش می انداختی ام 


توی کوله پشتی عجیب غریبت ...


کاش سنجاقم میزدی 


به همان کوله پشتی


مثل پیکسل های رنگانگی که 


باهم از شهر کتاب خریدیم...


کاش گره ام میزدی 


به رج های دستبندی 


که برایت بافته بودم...


کاش غرق میشدم


توی صورتی پیراهنت


که هنوز هم فکر میکنی


 رنگش دخترانه است...


کاش می گذاشتی ام


لای کتابت


مثل گل خشک شده ای که 


معشوقه ات  بهت داد....


کاش ...


کاش از این شهر لعنتی میبردی ام...


قبل از اینکه چشم هایم


از التهاب این همه انتظار 


ذوب شود....

.

.

.

.

.










سردرد....

یکی...


دوتا...


سه تا...


یه بسته...


نه!


یه بسته و یه دونه!

.

.

.

صبح پا شدم 


تو آینه به خودم نگاه کردم


گفتم خب که چی...؟!


_هیچی


یه دونه دیگه....


خوابیدم....!

دلم میخواهد 


یک نفر باشد


فقط برایش جمله ردیف کنم


و او با گوش هایش فقط بخواند....!


آنقدر از کلمات و جمله ها پُرم


که احساس میکنم 


همه شان سعی دارند


 از چشم هایم،


دست هایم،


و تمام سلول های بدنم 


بیرون بزنند...


این حرف ها


این حرف ها


یک روز مرا خواهند کُشت....!







وصیت نامه....

_وقتی مُردم


جنازمو برگردونین


تا اون ورم هم خوب‌ بمیره....!


+مگه کُتلتی...؟! 

چه بلایی سر وبلاگت اوردی...؟!


اگه سر زدی به وبم حتما برام کامنت بذار....