یکشنبهی سمج در من بالا میآید و سعی میکنم با یک قلوپ چای فرو ببرمش...!
لباسم را از هر طرف بگیرم از آن طرفش دهنکجی میکند....!
هزارتا کار عقبمانده دارم که میگذارم برای خودشان عقبتر بروند...!
بابا را هم که با یک چمدان باد برد...!
مامان هی ظرفها را بهم میکوبد،
هی در بهم میکوبد،
هی سر به دیوار میکوبد،
هی همهچیز را بهم میکوبد ، میکوبد ، میکوبد...
یکشنبهی سمج در من بالا میآید و استفراغ میشود ، یک بیلاخ گنده بهم نشان میدهد و ادامه پیدا میکند....!
نمیدونم بعد از خوردن ۸ عدد شیرینی تر و پر از خامه بود که دیگه خوابم نبرد یا دلیلش چیزدیگه ای بود....
یه جور کلافگش سیریشی مثل کنه چسبیده بود بهم...
نمیتونستم آروم بگیرم...
انگار موهام خیس بود و دورتا دور گردنم چسبیده بود...
دلم میخولست لُختِ لُختِ مادرزاد بشینم لب پنجره و سیگار بکشم....
تا ساعت ۲ اینا بود یه جور پرنده که فکر کنم کبک بود داشت آواز میخوند باهاش حس مشارکت داشتم... اونم بی خوابی زده بود به سرش....!
ساعت ۳ اینا بود عفیف پیام داد گفت میخوایم بریم کلهپاچه بخوریم تو هم بیا... بهش گفتم اگه این ساعت از خونه بزنم بیرون احتمالا از گیسهام آویزونم میکنن....! چقدر دلم میخواست برم....
نمیدونم کدوم همسایمونه که یه خروس داره و وقت و بی وقت میزنه زیر آواز ... ساعت ۴ اینا بود داشتم سعی میکردم بخوابم که...
.
.
.
نمیدونم ساعت چند بود ولی حس کردم زیر چشمام به اندازه ی جای دوتا چشم دیگه گود افتاده.... ادامه مطلب ...
انقدر به این "بختک" عادت کردم که اگه یه شب نیاد و سنگینی نکنه رو سینهام یا پاهامو نکشه و تکونم نده دلم براش تنگ میشه....!!!
حالا بماند که اون دفعههای اول حسابی ترسیده بودم و فکر کرده بودم خونمون توسط ارواح خبیثه محاصره شده....!
خوشبختانه یک دوست عزیز منو از این توهمات بیرون کشید و فهمیدم ریشهی علمی داره....
لابد با همین روحیهی ضعیف و این توهمات هم میخوام تنهایی زندگی کنم.....!
.
.
.
+بازارچه خیریه عالی پیشرفت....امیدوارم دوشنبه هم به همین نسبت و حتی بیشتر عالی باشه....
+اگه دوربین مارال توانایی حرف زدن داشت قطعا دهان به اعتراض سفت و سختی میگشود و بعد هم شروع به التماس و زاری میکرد که دست از سر من بیچاره بردارید دهنمو سرویس کردین....!
+خب چیکار کنم زشتم دیگه....! آخرشم یه عکس خوب نگرفتیم!
.
.
.
شب همه بخیر...
سلام بختک جان...!
یک سلام و شب بخیر هم عرض کنیم به علیِ فاطمه...!
سلام علی....!
چند روزه فاطمه نیست گفتم دیگه امشب این وظیفهی خطیر رو تقبل کنم....!
شب بخیر علی....!
چه چیز برای یک زن به اندازهی تجاوز دردناکتر است...؟
بر میگردم به خودم و از خودم میپرسم برای تو چه چیز دردناک تر از تجاوز است...؟
در جامعهی کوچکی که من زندگی میکنم زنان محکوم به تجاوز اند...
مادرم
مادربزرگ
مریم
الهام
و من....
من میفهمم وقتی یک زن روزی چندبار مورد تجاوز قرار میگیرد یعنی چه...
وقتی بهجایش تصمیم میگیرند،
وقتی او را مجبور به کاری میکنند،
وقتی مورد بازخواست قرار میگیرد برای کاری که به اختیار خودش انجام داده یا نداده،
وقتیکتک میخورد،
وقتی...
وقتی...
وقتی...
این وقتیها تجاوز نیست...؟!
و زن چه کار میکند...؟
و ما چه کار میکنیم....؟
سکوت....
این دردها و این سکوتها موروثی اند...
ما وارثان کبودیها و زخمها
ما آلت خوردهگان از این سکوتهای مکرر...
ما مشتی استخوان رنجور زیر بار تجاوزات...
ما پیچیده شده لای دردها و اشکها...
.
.
.
.
شاید که دعاهایت اثر کند مامان....!
وضعیت جوری شده که همه به چیزی که نیستند تظاهر میکنند...
آنجا را نمیدانم اما اینجا که حسابی مد شده خودشان را به قشر هنرمندان و روشنفکران بچسبانند و به اصطلاح خودمانی "خفن" به نظر بیایند...!
جدا از سیگار، عینک گرد ، لباسهای عجیب غریب (عجیب غریب که میگویم یعنی واقعا مسخره و به طرز نکبتی مضحک!) و و و مهم تر از همه دوربین و عکاسی ، چیزی که اینجا باعث میشه که خیلی هنری و خفن تر به نظر بیایید، "بازارت"رفتن است..!
جمعه بازار هنری با هدف اشتغال زایی و آموزش چگونگی ایجاد اشتغال و مدیریت فروش و ارزش قائل شدن برای هنرهای دست ساز ماهی یک بار در مکان های مختلف برگزار میشود ، صرفا محلی برای خودنمایی و تظاهر شده...
البته سوءتفاهم نشود ! همه هم اهل تظاهر نیستند و گاهی اوقات با افرادی آشنا میشوم که از این بزک تظاهر و ماسک دو رویی به دور هستند... این انسان ها برای من جایگاه ویژهای دارند و بسیار قابل احترام هستند...
انسان خواه یا ناخواه گاهی اوقات تظاهر میکند و شاید گاهی تظاهر کردن آنقدرها هم بد نباشد....
همیشه سعی کردهام تا حد ممکن از این مسائل دور باشم و بیشتر بتوانم چیزی که هستم را نشان بدهم نه چیزی که از من و زندگی من دور است....
باید که انتخاب کنم انتخاب را....
باید که انتخاب کنم انتخاب را....؟!
.
.
.
+چند پست از شعرهای فاطمه اختصاری خواهم گذاشت...
+چقدر فاطمه زن است....چقدر فاطمه بودن را میفهمم...!
پن بیربط:تنها کار هیجان انگیزمون بازارت رفتن بود کهبدتر حالم بد شد....!
پن بی ربط:یادم باشه درمورد بازارت بنویسم....
ادامه مطلب ...که هی می دوم تا جا بمانم...
که هی فریااااد میکشم تا سکوت کنم...
که هی زن می مانم، زن می مانم هی، تا مرد شوم....
اینکه یه نفر میاد توی حیاط پشتی مدرسمون و شلوارشو میکشه پایین ،
یا اون آقایی که هر روز صبح میومد کوچه بغلی مدرسمون و وجناتشو به نمایش میگذاشت ،
یا اون پیرمردی که توی پارک پشت مدرسمون لَم می داد و خودارضایی میکرد ،
یا اون پسری که توی ماشین شیشه رو تا ته میکشه پایین تا مطمئن باشه که دم و دستگاهشو میبینی ،
نشون میده که ما بین یه مشت بیمار جنسی داریم زندگی میکنیم....!
این ها صرفا یک مشت بیمار جنسی هستن که مثل همهی بیمارها نیاز به درمان با شیوهی خاص خودشون دارن....