شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

مضحک....

همه‌ی دوست های صمیمی یا عاشق و معشوق‌ها از هم یه یادگاری دارن که با اون یاد طرف می افتن و تمام روزهای مشترک خوب و بدشون از جلوی چشمشون میگذره...

حالا این یادگاری میتونه یه جمله یا کلمه باشه ، یه مکان به خصوص مثلا یه کافه یا یه هدیه هرچند کوچیک... خلاصه یه چیزی که بینشون مشترکه و وقتی طرف میگه هی فلانی اینو که یادته ؟ اونم بگه معلومه که یادمه ؛ چطور یادم بره....!

ما هیچوقت با هم حرف نزدیم ، نخندیدیم ، سر روی شونه همدیگه نزاشتیم ، گریه نکردیم...

ما هیچوقت با هم قدم نزدیم ...مثلا تو پاییز... خرش خرش برگ‌ها زیر قدم‌هامون... یا وقتی هوا نزدیک به بارونه...

ما هیچوقت با هم نرفتیم تیارت... وقتی بیست دقیقه معطل موندیم و هنوز اجرا شروع نشده و من پشت سر هم دارم غر میزنم و با ابروهای گره خورده و پیشونی چین خورده از اخم ، از تاخیرهای همیشگی اجراها گله میکنم نمیدونم تو هم با من همراهی میکنی یا سعی میکنی یه جوری بخوندونیم و این انتظار رو قابل تحمل کنی....

ما هیچوقت با هم نرفتیم سینما و نمیدونم تو هم مثل من از صدای باز کردن خوراکی وسط فیلم اعصابت به‌هم میریزه یا از وراجی‌ها و اظهار نظر ردیف پشتی‌ها ، بغل دستی‌ها ، ردیف جلویی‌ها موقع فیلم کُفرت در میاد یا نه... نمیدونم وثل من وقتی فیلم بی‌مزه باشه همون اولاش خوابت میبره یا نه....!

ما هیچوقت با هم کافه نرفتیم... بشینیم تو چشمای هم نگاه کنیم شعر بخونیم... نمیدونم قهوه میخوری یا مثل من همیشه چای و دمنوش رو ترجیح میدی....شاید قهوه بخوری... قهوه ترک...!

ما هیچوقت با هم سیگار نکشیدیم و اصلا نمیدونم بوی سیگار اذیتت میکنه یا نه....! فکر نکنم از سیگار خوشت بیاد...!

ما هیچوقت با هم نرفتیم کتاب فروشی کتاب بخریم و یه ساعت معطل بمونیم برای انتخاب کردن دو تا کتاب ... نمیدونم مثل من بعد از یه ساعت آخرش بازم شعر یا نمایشنامه رو ترجیح میدی یا فلسفه یا رمان یا... فکر کنم رمان رو ترجیح میدی...! اصلا حوصلت میکشه اون همه مدت اونجا باشیم یا فکر میکنی وقت تلف کردنه....؟!

ما هیچوقت با هم از بغل گل فروشیا رد نشدیم و برای هم گل نخریدیم... نمیدونم از چه گلی خوشت میاد... اصلا نمیدونم تو هم مثل من عاشق گل‌هایی یا نه.... گمون کنم باشی...!

.

.

.

.

نمیدونم ، گمون کنم ، شاید ... 

ما هیچ‌وقت ، هیچ‌کجا ، هیچ‌‌چیز....

هیچ هیچ هیچ....


خرداد امسال با طعم ۱۸ سالگی...!

اردیبهشت هم کم کم دارد دامن گل گلی رنگارنگش را جمع میکند که برود....!

بهش میگم :کجا میری بابا...! حیفه این همه رنگای قشنگ نیس؟! نگا بنفشه ها رو....نگا شمعدونیا رو...نگا هوا رو.... اصلا تو اردیبهشت باید عاشق شد...!

خرداد همینطور مغرور نشسته آن طرف تر و محیتو خنک نوش جان میکند! گه گاهی از زیر کلاهش نگاهی یواشکی و مرموزانه به اردیبهشت می اندازد...! منتظر است که وقت خودنمایی‌اش برسد...!

خرداد فصل‌ من ست....

دختر کوچک بهار ، مغرور و از آن حرص در بیارهاش! لاغر اندام با موهای بلند مشکی... صورت استخوانی با چشم های کشیده و پوست گندمگون ...روی انگشتان کشیده اش  انگشترهای درشت خودنمایی میکند و همیشه کلاه به سر دارد....!

این خرداد که بیاید ۱۷ سالگی ام را به دستش میدهد و به جایش ۱۸ سالگی  را روبان زده و کادوپیچ شده به من هدیه میدهد....!

فکر میکنم امسال هدیه ی کادوپیچ شده و روبان زده ام را که باز کنم چه چیز در انتظارم خواهد بود.‌..

۱۸ سالگی شاید سن تغییرات باشد....

مثلا من فک میشود وقتی ۱۸ سالم شد بتوانم این کوفته را که روی صورتم جا خوش کرده است و بهش میگویند دماغ یا بینی یا هرچه که اسمش را میگذارید به دست تیغ تیم جراحی  زیبایی بسپارم تا یک دماغ نقلی و زیبا ازش در بیاورند یا نه...!

البته من همیشه صادق بودم و دماغم را همانطور که هست دوست نداشتم (!) و هیچوقت توی عکس‌هام دماغم را کوچک نکردم و بعد از اینکه عمل کردم هم با دماغ پیچیده شده در چسب عکس میگیریم و اصلا برایم مهم نیست که بگویید دماغش عملی و مصنوعی ست! بگذریم....! 

۱۸ سالگی شاید سن قانونی برای یک سری چیزها باشد....

اینجا وقتی ۱۸ ساله شوی میتوانی گواهینامه ی رانندگی بگیری و من فکر میکنم آیا امسال بابا برای من جیپ بنفش یا آبی که همیشه

آرزویش را داشتم میخرد یا نه....؟ (بعید میدانم،...!)

در بعضی کشورهای دیگر وقتی ۱۸ ساله میشوی اجازه‌ی خوردن مشروب داری و قبل از آن خیلی چیزها برایت ممنوع است....

یا شنیده ام آنطرف ها اینطور است که تا بچه ۱۸ سالش میشود پدر و مادر بهش میگویند خب دیگه فرزند عزیزم از این به بعد باید بری کار کنی و زندگی مستقل داشته باشی....!

بچه ی ۱۸ ساله را با چمدان و کوله پشتی راهی میکنند ...

بای ماما ، بای پاپا! البته اینجا که ماماها و پاپاها باید حواسشان بیشتر باشد چون یک وقت خدایی نکرده زبانم لال بچه معتاد میشود یا به چه راه‌هایی کشیده میشود.‌..

تا وقتی که مثلا ۱۵ ساله باشی همیشه پیش خودت میگویی وقتی ۱۸ ساله شوم چه کارها که انجام نخواهم داد....!

برای‌ خودت رویاپردازی میکنی...

مثلا برنامه ریزی‌میکنی که تابستان با جیپ نازنینت و جمعی از دوستانت برای‌اولین سفر مستقل و مجردی بروید شمال!

حتی به اینکه چه موزیکی در ماشین گوش دهید و چه لباسی بپوشید هم فکر میکنید...!

اما وقتی ۱۸ سالتان میشود ، یا خانواده اجازه نمیدهند یا ماشین ندارید یا پول ندارید یا حتی پشت کنکور مانده اید و باید درس بخوانید....!

خلاصه که ۱۸ سالگی حسابی بهتان رکب میزند و میفهمید واقعا آنطورها هم که فکر میکنید عجیب و جالب و غیرمنتظره نیست... مثل همان ۱۷ ، ۱۶ ، ۱۵ سالگی ست حالا با کمی بالا و پایین‌....!

با همه‌ی این ها من برای آن ۱۸ سالگی کادوپیچ شده و روبان زده شوق زیادی دارم ....

با اینکه نشاید آنقدرها غیرمنتظره اما یک تفاوت بزرگ که با تولدهای گذشته ام دارد این است که امسال تولدم مصادف با امتحانات پایان ترم نیست....! 

از من بگیر حالت دیوانگیم را....

این چشم‌های زل زده ‌‌ی خانگیم را

یک شب ببند در چمدانت

برو سفر....

.

.

.

.

...


بیا مَرِه یاری بَدِن....

سر صبح هر چی شکر میریختم تو چای ام بازم تلخ بود...

چای تلخ

آدم تلخ

روزای تلخ...

بیا منو از وسط این همه تلخی بگیر

قبل از اینکه حل بشم.‌...

فقط همین....

منو به حال خودم بزار این مردو...

من و تمام پلشتی این دردو...

که قد تمام کرمهای عالم دوستت دارم...

که قد تمامی دوش‌ها می‌بارم...

که درد می‌کشم قد پریودهای هفت روزت...

که سر درد میکند به سردردهای مرموزت...

که با صدای تو : قطع کنم‌‌‌...؟

_نه بمان هنوز.‌..

که دوستم داری کمی بیشتر از‌ دیروز...

که لای سینه‌های تو بی هوا گریه شوم...

که مست توی کوچه‌های غم‌ات بدوم...

ببین این تخت‌خواب شکسته دائم استرس داره...

ببین چراغ خواب‌ سوخته هم هنوز بیداره‌‌...

ببین بنان چطور با صدای من بغض کرده

که اشک‌های نیمه شب تازه اول‌ کاره...

به مادرت بگو نفس‌ات چقدر غمگین است

که حبسیده در تو و رمز جان کندن‌اش این است

که رو به روی آب نشسته ، سراب می‌بیند...

فقط شکنجه شکنجه عذاب می‌بیند...

که لای سینه ها تو بی هوا گریه شود...

که مست توی کوچه های غم‌ات بدود.‌‌‌‌..

همیشه به اندازه‌ی یک یتیم خواب می‌دیدی

تو از نبود و من از بود پدر هر دو ترسیدیم...

میان داشته ها هر دو بی پدر بودیم...

میان سکته و سرطان هر دو در به در بودیم...

به جان تو بانو نخورده ، مست ، بیهوشم...

تو فرض کن ای درد تکیلاست که می‌نوشم.‌..

تو فرض کن این آخرین بیت شعر من باشد ؛

که ضجه می‌زنم و مینویسم نی‌نوشم....

چقدر‌حس خوبیه سوپرایز شدن...

وقتی مامان حدیث رو میدیدم که چطور با ما هماهنگ شده بود برای‌سوپرایز کردن دخترش ،

وقتی میدیدم حدیث چقدر‌ذوق زده مامانش رو بغل کرد،

وقتی این حس دوست داشتنو بینشون دیدم،

یادم اومد من هیچوقت همچین حسایی نداشتم....!

بهانه های مناسبتی....!

بهترین اتفاقی که روز معلم میتونست بیفته دیدن اتفاقی یه معلم خوب  دوست داشتنی  توی اتوبوس بود...

معلمی که خیلی دوستش داشتم و دارم و بعد از اون سال های راهنمایی دیگه هیچوقت ندیدمش...

البته خیلی دنبالش‌ گشتم ولی از مدرسه رفته بود و کسی نمیدونست کجاست...

بعدها فهمیدم که بازنشسته شده و دیگه جایی تدریس نمیکنه...

خسته از کلاس بر میگشتم  به میله ی وسط اتوبوس تکیه داده بودم و منتظر ایستگاه مورد نظر بودم تا پیاده شم...

خانم مسنی با دو شاخه گل سفید سوار اتوبوس شد و توی قسمت دیگه ی اتوبوس پشت به من نشست...

صورتش رو برای یک لحظه دیدم و شک کردم که خانم قریشی باشه خیلی سعی کردم که خودم رو کش و قوس بدم تا بتونم صورتش رو دوباره ببینم اما موفق نشدم و تتها نیم رخش رو دیدم و مطمئن شدم خانم قریشیه...

تا اومدم به خودم بیام از اتوبوس پیاده شد منم که اصلا دلم نمیخواست این فرصت رو از دست بدم سریع پیاده شدم و پشت سرش دویدم ...!

وقتی بهش رسیدم‌روی شونش زدم و برگشت با تردید گفتم خانم قریشی....؟ گفت بله خودم هستم شما؟ از ذوق زدگی داشتم میمردم! گفتم من تارا ام ، تارا جمالی.......!

شناختم ... پریدم بغلش کردم و گفتم خیلی دلم براتون تنگ شده بود... از وضعیتم پرسید و بهم گفت امروز با دیدن تو چه روز خوبی شد....! بعد هم شمارش رو بهم داد و گفت تابستون حتما بیا کانون که بیشتر بتونیم همدیگه رو ببینیم....

خانم قریشی معلم نگارش و ادبیات سال اول و دوم راهنماییمون بود... بهترین ساعت ها رو من توی کلاس ایشون داشتم...

کسی که من رو با شعر آشناتر کرد... 

کسی که عزم من رو قویتر که برای رفتن به مدرسه ی فرهنگ هرچند نشد و اصلا رشته ی دبیرستانم ادبیات نشد و حالا رشته ی دانشگاهیم هم هیچ کدوم از زیر شاخه های ادبیات نخواهد بود البته نمیتونم بگم که ادبیات در اون دخیل نداره و بی ارتباط به هم هستن... ولی این علاقه ی وافر به ادبیات همیشه توی وجودم ماندگار شد و خواهد ماند و با تمام جان من آمیخته شده....

همیشه سر کلاس خانم قریشی مشاعره داشتیم و نفر اولی که بین جمع مشاعره کنندگان می ایستاد همیشه من بودم...

اون زمان ها طبع شعر نصفه نیمه ای هم داشتم که خانم قریشی همیشه از من حمایت میکرد و ازم میخواست که سر کلاس شعرگونه هامو بخونم که البته بزرگتر که شدم همشون رو دور ریختم چون به نظرم مسخره و مضحک میومد...

حالا از تمام این حرف ها بگذریم دیدن ایشون و یادآوری تمام خاطرات کلاس خانم قریشی لبخند بی اختیاری رو روی لبهام نشوند...

تمام طول راه داشتم به معلم هایی که  مسیر زندگیم رو در راهی که باید باشه قرار دادن فکر کردم و جز خانم قریشی و خانم  اشرفی و مائده موسوی عزیزم کسی به ذهنم نرسید...

شماره ی مائده رو گرفتم ولی جواب نداد... بهش پیام دادم و ازش تشکر کردم به خاطر اینکه همیشه پشتم بود و حمایتم کرد و با دلسوزی تمام و بدون هیچ چشم داشتی به من هرچی که میدونست یاد داد و واقعا باعث پیشرفت من شد...

رابطه ی من و مائده فقط رابطه ی کاری کارگردان و بازیگر نبود و این رفاقت و صمیمیت بود که بین ما همیشه جاری بوده و جاری خواهد ماند....

مائده بود که تئاتر رو برای من پررنگ تر از همیشه کرد و باعث شد جدی تر به این مقوله بپردازم... من ۴تا استاد دیگه داشتم ولی وقتی از من میپرسن که تئاتر رو از کجا شروع کردی و استادت کی بوده همیشه میگم و خواهم گفت مائده موسوی...

بهم پیام داد  عذرهواهی کرد که جواب نداده چون سر کلاس بوده و ازم تشکر کرد و گفت امیدوارم فرصتی پیش بیاد که بازم بتونیم در کنار هم کار کنیم....

کارهای مشترکم با مائده رو به یاد آوردم.... روزهای خوب و کارهای حرفه ای .... جشنواره های اصفهان و تهران... اجراهای عمومی اصفهان.... چقدر دلم برای مائده و اون روزها تنگ شده بود...

و نفر آخری که این روز رو بهش تبریک گفتم خانم اشرفی بود....

سال سوم دبیرستان بودم و مثل الان کاملا بی علاقه نسبت به رشته ی دبیرستانم که تجربیه... چهارشنبه ها بچه های کلاس چهارم ادبی (که الحق بچه های تلاشگر و آینده داری هستن و رقبای بچه های فرهنگ به حساب میان و دو تا از بهترین دوستام هم توی همین کلاس بودن) هر سه زنگ با خانم اشرفی ادبیات تخصصی ، آرایه های ادبی ، زبان فارسی داشتن و من چهارشنبه ها سر کلاس خودمون نمیرفتم سر کلاس اونا بودم... شده بودم دانش آموز رسمی کلاس ۱۱ نفریشون و وقتی از تعداد دانش آموزهای کلاسشون میپرسیدن میگفتن که ما ۱۱+۱ هستیم....! 

وضعیت طوری بود که خانم اشرفی موقع حضور و غیاب اسم من رو میگفت و اگر نبودم سراغ من رو میگرفت...!

شخصیت خانم اشرفی ، درس هایی که ایشون تدریس میکردن  و بحث هایی که پیرامون ادبیات و فلسفه و عرفان توی کلاس پیش میومد باعث علاقه ی‌من به ایشون و کلاسش شده بود... و من همیشه فکر میکردم که خانم اشرفی میتونه یه عارف باشه....!!

با وجود اینکه احساسات صادق ادمی واقعا در قالب کلمات و جملات نمیگنجه اما سعی کردم که بتونم احساسم رو منتقل کنم و ایشون در‌جواب به من گفت : یکی از چیزهایی که توی شغلم بهم توان و امید میده ، بودن دانش جویانی مثل شماست... 

نمیتونم براتون توصیف کنم که اونروز چقدر حالم خوب و پر از انژی مثبت بودم....

میدونین من آدم حق نشانی نیستم و اگر کسی کوچکترین لطفی در حق من بکنه و کوچکترین نکته ای به من یاد بده ، همیشه  در ذهن من باقی خواهد ماند و همیشه قدرشناش و متشکر خواهم بود....

این مناسبت ها فقط بهانه ای هستن برای‌ اینکه به یاد کسایی باشیم که  با صداقت و از اعماق قلب دوستشون داریم ...

واقعا برای من افتخاریه وقتی اطرافم رو نگاه میکنم و آدم هایی رو میبینم که لایق دوست داشتن ان....

روزی‌ که تارا تصمیم میگیره صورتی بپوشه....

موهاشو جمع میکنه پشت سرش....

حوصله ی شعر خوندن نداره...

دوستش واسه برای دیدن تئاتر دعوتش میکنه ولی نمیره....

دلش میخواد بره کافه ولی یه حسی بهش میگه ول کن بگیر بخواب!

از‌‌ اون‌ روز باید ترسید...

چون این یعنی تارا فکر میکنه هیچی برای از دست دادن نداره...

وخامت اوضاع وقتی مشخص میشه که این "روز" به "روزها" تبدیل بشه....!

.

.

.

.

.

+بهار دلکش رسید ، دل به جا نباشد ؛ انصافانه ست....؟!

انگار تو سرم هزارتا از اتوبان‌های شلوغ تهرانو ساختن ...

انگار تو چشمام هزارتا اقیانوس ناآرامه...

انگار زیر پوستم هزارتا کوه آتشفشان منفجر شده...

انگار تو حیاط دلم مامان بزرگ داره هزارتا قالی و پتو میشوره‌...

انگار وسط سینه‌ام هزارتا گونی پر از سنگ گذاشتن...

از خودم بدم میاد...

کارم شده بیام اینجا غر بزنم ،

دوستم حالمو میپرسه غر میزنم ،

تو آینه نگاه میکنم غر میزنم ،

میدونین این وضعیت اسمش چیه...؟

گُه.....

.

.

.

.

+مامان تو میدونی کی قراره از این وضعیت خلاص شیم...؟

when i was....

آزار جنسی صرفا به رابطه ی جنسی با اجبار که همون تجاوز باشه ختم نمیشه...

اونجا که وقتی یه نفر بغلت میکنه و حس خوبی بهت نمیده و فکر میکنی این بغل کردن بی منظور نیست ، داری آزار‌ میبینی...

من این حس رو نسبت به برادر ناتنیم داشتم..‌.

و بدترین قسمتش اونجاس که نمیتونی احساساتت رو شرح بدی چون به هزار دلیل از گفتنش واهمه داری و صد البته کسی به احساساتت اهمیتی نمیده... و آخرش این تویی که سرزنش میشی...

با اینکه مدت طولانی ای میشه که باهاش حرف نمیزنم هنوزم وقتی به بعضی حرفا و کاراش که حس بدی بهم القا میکرد گاهی فکر میکنم و اعصابم خرد میشه وقتی فکر میکنم اون برادرمه....

خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود....

یه وقتایی مثه الان هست که فکر میکنم دلم اصلا یه خوره‌ی مغز جدید نمیخواد...

پس میگذرم و میرم...


از این همه تنفر و متنفرم ، متنفرم....

یه روزایی هست که دلت میخواد همه ی صداهای دور و برت رو میوت کنی...

مامانت هی نیاد صدات بزنه و ساعت رو اعلام کنه بگه پاشو سر ظهره...

یه روزایی هست که احساس تنفرت نسبت به همه چیز و همه کس دو برابر میشه حتی نسبت به بابا و صداش وقتی میگه کلاست چه ساعتیه اگه بخوای میرسونمت‌‌....

یه روزایی هست که دلت میخواد لخت بشینی پشت پنجره و گریه کنی.‌‌...

یه روزایی هست که نمیشه نقاط پر لیوان رو‌ ببینی یا اینکه نمیتونی به طرز مضحکی مثبت اندیش باشی...

صبح به این امید بیدار نمیشی که بخوای این نکبتی که از سر و‌ روی خودت و زندگیت بالا میره رو پاک کنی‌‌...

تو آینه نگاه میکنی و میبینی چندش تر از همیشه ای.‌..

یه روزایی هست که دلم میخواد بشینم وسط همین روزا و انقدر گریه کنم تا آب شم....!!!‌

.

.

.

+ این پست رو میخواستم صبح بذارم ولی نت نداشتم....

سرزمین عجایبه اینجا.....!

آدم نمیتونه چشم‌هاش رو روو یه سری‌ چیزها ببنده...

میبینم یکم اونطرف تر از من نخبه ی فیزیک کشورم داره با مرگ مبارزه میکنه ولی این مهم نیست چون اولیت اینه که توی زندان باشه... این اولینش نیست...

میبینم توی همون کشوری که من ، یه بچه مسلمون شناسنامه‌ای ، حق تحصیل کردن و دانشگاه رفتن دارم هم زبون و هم سن من این حق ازش صلب شده چون بهاییه...! این اولینش نیست...

میبینم یه گوشه‌ای از این شهر به یه دختر بی گناه تجاوز میشه البته که مسببش خودشه چون پوشش درستی نداشته....! دختر ۶ ساله هم به خاطر بد حجابی بهش تجاوز شد...؟!این اولینش نیست...

اینجا کسایی رو میبینم که هم راه نجات و هم آلت قتاله شون قلشمونه...! یا با تیزی قلم گلوشون بریده میشه یا از همون قلم تا ابد براشون حصار درست میکنن... 

اینجا کسایی رو میبینم که هر جوری سعی میکنن دهنشون رو برای فریاد و چشماشونو برای دیدن حقیقت باز کنن اما توی دهن و چشماشون خاک میریزن و تنها چیزی که میتونن ببینن حقیقت یه مشت خاک سرده و صدایی که هیچ راهی برای فریاد شدن نداره...

اگه بخوام بگم چه چیزهایی میبینم باید یه شب تا صبح بنویسم...! شایدم بیشتر....!

آدم نمیتونه چشم‌هاش رو روو یه سری‌ چیزها ببنده...

یه روز از خواب بیدار میشی و یه چیزهایی میبینی و ‌زیر لبت میگی‌ این اولینش نیست و ‌آخرینش هم نخواهد بود....

چند دقیقه ای یا فوقش چند ساعتی فکرت درگیر میشه...

مثل هر شب قرصاتو میخوری ، مسواک میزنی و به دستات کرم میزنی...

چند دقیقه به سقف خیره میشی و بعد همه چی تاریک...

صبح که بیدار میشی یادت رفته که دقیقا داری کجا زندگی میکنی تا وقتی که دوباره همون چیزهایی رو ببینی که روزهای قبل دیده بودی....!


مامان...

چقدر میتونه ظالمانه باشه یکی رو مثل خودت به وجود بیاری تا تمام رنج هایی رو که تو امروز میکشی اون فردا متحمل بشه ....