شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

_ متاسفانه خدا نخوابیده

بلکه خدا مرده....

+ کسی میمیره که قبلا وجود داشته باشه...

مهدی موسوی...

مادرم گریه میکند از درد

فلسفه فکر میکند که : چرا....!

امروز برای مامان یک نامه نوشتم

ما دیگر حتی در مورد کوچکترین مسائل روزانه دعوا میکنیم

پس به نظرم نامه نوشتن معقولانه تر است...

در من دراکولای غمگینیست...میفهمی?!

 از زندگی با هیولاهای اطرافم میترسم... 

نه از آن مدل هیولاهایی که زیر تخت آدم قایم میشوند یا وقتی در حمام با چشم های بسته مشغول شامپو زدن به موهایتان هستید شما را نگاه میکنند 

بلکه از هیولاهایی که قیچی های بزرگ دارند 

که با آن ها بال های آدم را قیچی میکنند 

و به جای زبان نیشی سمی و دردآور دارند 

که با آن مدام زخم میزنند... 

من از زندگی با هیولاهای اطرافم خسته ام... 

جای بال هایم درد میکند 

و انگار کسی تیر سمی نگاه و حرف هایش را مدام به طرف من پرتاب میکند...

و درد این است که من هم یک هیولا ام... 

هیولایی کوچک و غمگین... 

مرتد و مطرود... 

هیولایی که بال داشت اما حالا بدون بال و با زخم های چرک کرده و عفونی ، زندانی قفسی ست که روزی پرنده ای در آن خودکشی کرده...

لای در اتاق را باز میکند 

_دارم سیب زمینی سرخ میکنم! 

یکم پنیر پیتزا هم داریم بهش اضافه میکنم!

 من اما تمام راه را توی اتوبوس با آهنگ های تکراری گریه کردم...

من شوری بیش از اندازه ی سیب زمینی سرخ کرده های مامان را گریه کردم...

و این شوری یقینا از دل شوره هایش بود...

من هر شب با چشم های مامان گریه کردم...

دانه دانه دعا شدم توی نخ تسبیحش و اسم من  ، مصلوب جایی میان گورستان لبخندش...

گریه کردم و میان کتاب های فیزیک و شیمی و زیست "مدرن دنس" رقصیدم! که شما اگر دیده باشید میگویید "شلنگ تخته" انداختن! و یقینا من مانند دلقکی هستم که میان صحنه ای شلوغ "شلنگ تخته" می اندازد...! گاهی تعادش را از دست میدهد ، گاهی مچ پای چپش بر اثر فشار و به علت یک حادثه ی نه چندان دور درد میگیرد و از ادامه ی کار منعش میکند... آن وقت است که طاق باز و گاهی جنین وار روی زمین میخوابم و به حرف های مامان فکر میکنم... به آینده ای که وجود ندارد... به این که فکر میکنم از فلان دلقک یا فلان کلاه شیپوری به سر بهترم اما هیچکس جز خودم این را قبول ندارد چون هیچکس جز خودم مرا نمیبیند... دوست دارم فحش بدم؛ به در ، به دیوار ، به آدم ها ، به دلقک ها ، به خودم ، به خودم ، به خودم...

 این پست را نیمه تمام ول میکنم تا بروم مثل بچه های دماغو گریه کنم چون این کار را بهتر از هرچیز دیگری بلد هستم...!

عقاید یک دلقک...

گوشه ی کتاب با خودکار بنفش نوشتم :

تاریکی نه تنها در من رخنه کرده 

بلکه چمپاتمه زده  سیگار میکشد...!

چقدر دور شدی دختر...

چقدر گم موندی تارا...