شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

ابد و یک روز....

گریه گاهی خودش را ادامه می‌دهد....

همون رفیقی که از خواهر برام عزیرتره و از رگ گردن به من نزدیک تر....!

از خنده‌های بی دغدغه‌ی دوران راهنمایی تا کنج کافه های دوران دبیرستان حرف زدن با طعم قهوه و فرو رفتن توی صندلی ها...

حالا بردیم دقیفا به همون روزا...

همون روزا که می‌خندیدم از ته دل...

همون خنده هایی که چشمام خط می شد...

بردیم به اون روزا که نمیخواستم تموم بشه...

دستمو کشیدی و بردیم همون جایی از زندگیم که میخواستم زمان وایسه...

حالا بیا از ته دل بخندیم

از همون خنده‌هایی که چشمامون خط میشه....!

بیا بریم کافه ولی ایندفعه گریه نکنیم...!

بذار گریه هامونو خرج زمانی کنیم که داری برمیگردی به شهر لعنتیت....!

.

.

.

یک نفر باید آدم را بلد باشد....

و تو نمام کوچه پس کوچه های مرا بلدی....!


شعری پست میکنم از دوست عزیزم عادل نریمانی که مدت‌هاست از او بی خبرم و امیدوارم که حالش خوب باشد...

.

.

.

.

و مادرت شبح سرد می شود هرشب

میان یک چمدان می شود پدر جاری


و دود می شود انگار بند بند تنت

میان شعله ی فندک و چند سیگاری


سکوت مبرم جسمت ، صدای ممتد سر

نگاه سرخ دو چشمت ، خیال بیماری


روانه می شود انگار آب های تنت

درون لوله ی شهری ، میان دیواری


تعفن لزجت پشت دوش حمام است

به روی صورت او با ولع تو می باری


به چشم ها و تنش ، جایگاه بوسه ی تو

و نفرتی که به عشق قدیمیت داری


به لذت عصبی و سفیدی چشمان

به چند لحظه ی بعدی و حس بیزاری


به خیسی بدنت در میان سرخی آب

به ریش و تیغ و نیازت به سهل انگاری


شیاف کل وجودت میان یک من خاک

درون این طبقه تو هنوز بیداری

.

.

.

.


برای مامان....

من هنوز همان دختر کوچولوی سال ها پیش ام...

هنوز هم با کوچک ترین حرفی گریه میکنم...

هنوز هم جای دست هات بر تن و صورتم باقی می ماند...

با این تفاوت که میان گریه هام تمام حرف هام را می زنم...

با این تفاوت که تمام این تنفر به دست های لاغر‌ و استخوانیم قدرت می دهد که مانند تبر بر هیکل ات فرود بیاید و تو خسته تر از آنی که بخواهی مقاومت کنی....

از من کسی ساخته ای درست شبیه خودت:

جسمی رنجور غوطه ور در کثافت و دردهای مضاعف....

لا اله الا عشق....

آدم ها

این سطل های پر شده از کثافات و لجن...

آدم هایی که از دهان و گوش و تمام ابعادشان لجن بیرون میزند

و ما در این لجن غوطه وریم،نفس میکشیم و لذت می بریم...

اگر اسم این را انسانیت گذاشته اید همان بهتر که در اسارت ادیان باشید‌...

یادتان باشد این احساسات است که هرچیز را زیبا میکند

نه ادیان 

نه انسانیت پر از لجن و کثافت

نه این خدای دروغینی که برایتان ساخته اند...

این قلب های لبریز از احساس از مریم باکره پاک تر است...

و خدا در این قلب های پاک تجلی می یابد...


طبعِ من

بدکاره‌ی دردمندِ عیاشخانه‌ی شهرتان است

که هرگزا،

هرگزا مسیح نخواهد زایید....!

.

.

.

.


سلام علی،تصدقت شوم...! :))

دیشب توی خواب حال‌ عجیبی داشتم...

تمام زندگیم رو دیدم...

هر اتفاق کوچک‌ یا بزرگ از جلوی چشمام رد شد...

بین خواب‌و بیداری بودم الهام با مشت زد توی بازوم گفت چی‌ میگی واسه خودت!

چشمامو که باز‌ کردم گفتم سلام علی!!

خودم یه لحظه موندم چرا اینو گفتم!

بعد خندم گرفت و‌ زیر لبم گفتم شب بخیر علی تصدقت شوم!

 و در ادامه اضافه کردم خفه نشی فاطمه!:))))

الهام پا شد بخاری رو خاموش کرد گفت زیادی گرم شده تو هم داری هذیون میگی!!

.

.

.

http://clavicle.blogfa.com+

که انسان تنی دارد مردنی

و روزهایی نمردنی....

زخم ها 

هم 

میخندند....!

.

.

.

.



دلارام میگفت:

تا قبل از اینکه ببینمت و سرور از تو تعریف میکرد فکر میکردم یه دختر تپلو با موهای فرفری هستی ولی بعد دیدم که کاملا متفاوتی با اونچه که تصورت میکردم!!!

.

.

.

پ ن:شما چجوری منو تصور میکنین؟

پ ن: من عاشق این دو تا خواهرم! با شخصیت،بامحبت،دوست داشتنی....

پ ن:امروز سرور بهم یک dream catcher هدیه داد که خودش درست کرده بود...روانیش شدم! هرچی سعی کردم عکسشو آپلود کنم نشد....!


به خود آ.....

دستت رو گرفتم و بردمت همون جایی که شنبه ها همیشه با هم می رفتیم...

همون جایی که رفتیم با مارال سیگار کشیدیم،خندیدیم،عکس گرفتیم...

_وای مارال باز دیر کردی که...!

+بخدا توی راهم دارم میام...!

همون جا که با پری رفتیم دونات خریدیم خوردیم گفتیم جای مهشاد خالی...

بعد هر شنبه دوتایی اومدیم،دوتا دونات خریدیم یکی من خوردم یکی من....!

همون جا که هرشنبه اومدیم دوتایی گریه کردیم...

هی گریه کردیم چشامون قرمز شد دماغامون قرمزتر....!

_چیزی نیست هوا خیلی سرد شده....!

امروز دستتو کشیدم اوردمت

باز‌ دوتا دونات خریدم ولی دو تاشو خودم خوردم!

اوردمت اینجا ولی گریه نکردیم...

اوردمت اینجا ولی جا گذاشتمت‌...

منو ببخش ولی باید خودمو پیدا کنم....


قراره مثل سال پیش توی اسفند یک بازارچه ی خیریه راه بندازیم و من از این بابت حسابی خوشحالم و حسابی انرژی گرفتم...

کلی کار داریم و دارم برنامه ریزی میکنم امیدوارم که همه چی خوب پیش بره....

این روزا آرامش بیشتری دارم...

احساس میکنم تصمیم هایی که گرفتم ازم یه دختر قوی و مستقل میسازه....


حال همه ی ما خوب است....!

زیاده گویی نمیکنم و تنها این شعر سید علی صالحی را میگذارم که زبان حال من است....

.

.

.

.

سلام! 

حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند ...با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان...!
تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست...!
راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... 

هی بخند!


بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، 

من چهل ساله خواهم شد...

فردا را به فال نیک خواهم گرفت ...دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد باد بوی نامهای کسان من می‌دهد یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 


نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد،
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه، از نو برایت می‌نویسم حال همه‌ی ما خوب است اما تو باور نکن...!

همون یه دونه دوستمون که خیلی مهربونه....!

_ درسته وقتی گریه میکنی چشمات خیلی خوشگل تر میشه ولی این دلیل نمیشه که گریه کنی‌....!!!

با من کمی کنار‌بیا،با دو چشم تر....

از منی که گریه میکرد با شمع های تولدش...

از هفده سالگی غمگینم...

از شانزده سالگی ام که طعم خون میداد...

از پانزده سالگی مستم که تلوتلو میخورد...

به تو...

به تو که لای کتاب ها و مقاله ها مدفونت کردم...

به تو که همیشه باید برای بودن یا نبودنت اثبات شوی...

به تو که همیشه خواب بودی...

‌.

.

به جایی رسیدم که از کسی کمک میخواهم که برایم هیچگونه حضور مادی و معنوی ندارد...

.

.

خسته شدم...

به نکبت افتاده ام...

به خودکشی فکر نمیکردم ولی نمیدانم چرا دیشب لوله ی‌بخاری‌ اتاقم را از جاش در اوردم  درز در و پنجره رو گرفتم و خوابیدم...صبح که بیدار شدم همه چیز سر جاش بود حتی لوله بخاری....!

.

.

شما اسم این وضعیت را چه میذارید...؟!

بحران های هفده سالگی...؟!

تغییرات هورمونی...‌؟!

یا دردهای مضاعف...؟!

.

.

تمنا میکنم شما دیگر  با حرف هایتان آزارم ندهید...

باور کنید من خسته تر از این خسته شدن های مداوم ام...