یادم نمیاد آخرین باری که درست و حسابی خوابیدم کی بود...
امروز تا ۶ صبح کار و کار و کار
چراغو خاموش کردم تا یکم مغزم آروم بگیره...
۸ صبح چشمامو باز کردم و حس کردم چسبیدم به تخت و واقعا نمیخوام ازش جدا بشم
همونجا بود که آرزو کردم خوابِ مرگ برم!
با تموم عشقم به تئاتر حاضر بودم تمرینو کنسل کنم تا بتونم یه روز بدون دغدغه و راحت بخوابم اما تا اومدم به خودم دیدم لباس پوشیدم و بالای سر بابا ایستادم و دارم ازش میخوام که منو برسونه پلاتو....
گاهی اونقدر آدم منفوری میشی
که کثیف ترین فکرا که به ذهنت میرسه
میگی من دوست داشتنی ترین تنفر برانگیز دنیام!
و کثافت و لجنه که از سر رو روت چکه میکنه....
سلام...
از آخرین ایمیل ات چیزی حدود سه ماه میگذرد و گمان میکنم یک عذرخواهی به تو بدهکارم....
از حال عمومی ام پرسیدی... خوبم! چند کیلویی چاق تر شدم اما صورتم لاغرتر و استخوانی تر شده.... این روزها سرم حسابی شلوغ است...غذای سرد میخورم، کمتر میخوابم ، توی ماشین آرایش میکنم...نمره ی چشمهام نیم درجه زیادتر شده و دوتا سیاهچاله زیر چشم هام دارم که با آرایش درست میشود البته اگر وقت کنم...
هنوز زمستان را دوست ندارم ؛ بینی ام همیشه قرمز میشود و نوک انگشتان دست و پایم سرد است....هنوز هم شانه هایم از سرما میلرزد و هنوز هم تمام زمستان ها را تنها پشت سر میگذارم....بگذریم...
اگر بپرسی دلم برای ایران تنگ شده میگویم نه!! البته شاید دلم برای تهران و کافه های دو نفره رفتنمان تنگ شده باشه... آه روزهای پر فراز و نشیب تهران ...اما میدانم به محض پا گذاشتنم آنجا هجوم خاطرات است که به استقبالم می آید و میدانی که حتی دلم نمیخواهد خاطرات خوش آنجا را هم به یاد بیاورم...!
راستی توی عکس جدیدت چقدر عوض شدی!! موهای جو گندمی چقدر بهت می آید!از حال و هوایت برایم بنویس قول میدهم که زودتر از اینها جواب بدهم...!
موسکو
دسامبر 2030
وقتی با هم خوشحال بودیم دو تا نخ سیگار کشیدم...
برای شکیبا ، یه نخ کشیدم...
برای پسربچه ی لواشک فروش وقتی نشسته بود روی پله ها و گریه میکرد و ما پول نداشتیم ازش لواشک بخریم ، یه نخ کشیدم...
و برایخودم...
وقتی نوبت به خودم رسید
خوراک نودل خوردم ، گریه کردم
و سیگار...
نه
دیگه سیگار نداشتم...
_[با خنده] زندگی فقط صد سال اولش سخته....!
بعد سیگارشرو روشن کرد و به نقطه ی نامعلوم خیره شد....