ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
ببین چطور این روزها همش دم به گریه و بی حوصله ام.با چشم های نمناک و تار.مثل توپ سرگردانی دارم قل میخورم،به در و دیوار میخورم.پاکت های خالی از سیگار،پاکت پر از سیگار،ته سیگارها،بوی توتون مانده روی انگشت ها،مزه ی تلخ ته گلو.
از ۱۰۰ درجه زیر صفر خودم رو کشوندم به ۰ و روی پاهام ایستادم.صفر مطلق که هیچ چیز برای از دست دادن نبود.کسی هم نبود و نیست.حس مزخرف تنهایی که دلت رو یکباره خالی میکرد.حس طرد شدگی.بارها و بارها افتادن و خزیدن و ایستادن روی پا.این تزلزل همیشگی...اشتباه کردن های مداوم.بدون حتی ذره ای پشیمانی!با وجود لمس شدن نیمه ی بدنم.با وجود زخم و خون.
دلم بعضی وقت ها برای خودم میگیره.برای زنی که پشت صحنه ۵ دقیقه قبل از ورود گریه میکرد ولی روی صحنه خندیده بود.برای روز و شب هایی که خیابان ها رو با اشک طی کردم.این زندگی و آدم هاش خیلی به من بدهکارن!ولی من فقط جا میذارم و میگذرم...
یاد داستان های احسان عبدی پور افتادم
یه جایی از صفر کلوین میگه
یادم نیست دقیقا کدوم داستانه.یادم که افتاد میفرستم برات
چرا زندگی بهت بدهکاره؟
چون یه انسان حق به جانبم!