شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

نه دیگر نمیخواهم بنویسم...

دیگر نمیخواهم حرف بزنم...

میخواهم بروم یک گوشه و زار زار گریه کنم...

از خودم متنفرم...

منزجرم...

و شاید خودم را از بالای آن پل هوایی لعنتی پرت کنم پایین...

مرور...

ما بین مشتی متظاهر زندگی میکنیم...
بهشون لبخند میزنیم
سلام میکنیم
باهاشون وقت میگذرونیم
و خو میگیریم به این نقش،به این تظاهر کردن لعنتی...
حتی‌وقتی تک و تنهایی‌تظاهر میکنیم
جلوی‌آینه به مسخره ترین حالت لبخند میزنیم
و میریم که دوباره گم بشیم بین این آدما....
آره واقعیت اینه 
ولی یه چیزای قشنگی هم این بین وجود داره...
ولی ما خود آزاریم
هی میخوایم زجر بکشیم و به هم میزان بدبختیمونو ثابت کنیم....
از یه جایی‌آدم باید خودشو جمع و جور کنه که این یکی دو نفس‌باقی مونده از زندگیشو هدر نده....

یک نفر باید آدم رو بلد باشه...!کسی هست و کسانی هستند که میتونن مرهم تمام اون زخم های قدیمی عفونی باشن... کسی که لازم نیست برای خندوندنت تلاش کنه چون خنده هاش باعث میشه که بی اختیار بخندی.... کسی که تمام کوچه پس کوچه های ادم رو بلد باشه.... و بی شک تمام این فرد و تمام این احساسات با پوست و گوشت و خون ادم یکی میشه و یکهو به خودت می آیی و میبینی که ای دل غافل....!
شاید آدمی بتونه از اون شخص فرار کنه ولی با احساسات جاری در رگهاش با این التهابی که زیر پوستش میدوه و ضربان قلبش رو بالا میبره میخواد چیکار کنه.... شاید آدم بتونه از کسی که دوسش داره فرار کنه ولی از احساساتش نه ، نمیتونه... چون جزئی از‌ اونه...
شاید همه چی از یه شعر عاشقونه شروع بشه یا حتی یه لبخند....
بالاخره اونی که ادم رو بلد باشه یه راهی برای رخنه قلب و آمیخته شدن با تمام وجودت پیدا میکنه....

و بدبختانه راه گریزی‌نیست....

.

.

.

+این نوشته رو خیلی وقت پیش زیر نمیدونم کدوم پست تو وبلاگ علی کامنت کرده بودم... یادم نیس بک گراند ذهنیم چی بود یا پست علی راجع به چی بود کلا...فقط دیدم که جمعه ٩مهر ٩٥ ریپستش کرده منم اسکرین شات گرفتم...

+الان یادم اومد یه روز اینجا پست کردم که اگه روزی یه نفر رو خیلی دوست داشته باشم یه شب تا صبح گریه میکنم و بعد بار و بندیلمو جمع میکنم و میرم یه جای خیلی دور که نبینمش! یه روز سعی کردم از تئاتر و هنر فرار کنم و حالا امروز سعی میکنم از یه آدم فرار کنم ولی بدبختانه هیچوقت راه گریزی نیست...!

+دلم که براتون تنگ میشه یا دیر به دیر که پست میذارین،میرم آرشیوتون رو بی سر و صدا میخونم...:)

+علی دیگه اون علی وبلاگی همیشگی نیست...! یه سالی میشه که زیاد نیست و نمینویسه... 

اینجا دیگه خیلی وقته که دلگیر شده...

شعر

از خرّ و پف , از سکسکه , از آروغِ سیری

تا غصه ی اینکه چرا فورا نمی میری


از فلسفه , از سکس , از کافه نشینی تا

افسار پاره کردنِ این شهرِ زنجیری


از هر چه که دادی و با جان کندنت دادی

تا هر چه که می گیری و با زور می گیری


از منزجر بودن از اشک و شیون و لابه

تا معتقد کردن تو را به شیشه نوشابه


از پشت پا خوردن به لطفِ ناجوانمردی

تا حرص خوردن با ولع , با ژستِ خونسردی


قی کردن آنجایی که باید واقعا قی کرد

راهی شدن در هر خیابان که تو را طی کرد


از مشت کوبیدن به روی این همه دیوار

تا خواب رفتن در کنارِ این همه بیدار


از مادگی کردن درون لشگر نرها

تا سختی آدم شدن در گلّه ی خرها


یک عمر توی چاه, خوابِ ریسمان دیدن

تا یوسفی باشی میانِ نابرادرها


ناباورانه ضربه ی فنی شدن از خود

چاقوکشی کردن به روی کلّ باورها


تا حس اینکه هیچ زجری رو به پایان نیست

اول به آخر می رسد , آخر به آخرها


من از که می گویم؟-کسی جز من مخاطب نیست!_

این ظلمتِ مطلق ولی زیرِ سرِ شب نیست


من از که می گویم؟_چرا چیزی نمی گویی؟!_

ای "من" که از خاکسترم یک روز می رویی


من از که می گویم؟! "من"ی که ناخوش احوالم

از من که خود را بر حصار خویش می مالم


می مالم و چشمانِ من را خواب خواهد برد

می خوابم و بعدا جهان را آب خواهد برد...!

.

.

.

_بنیامین پورحسن_

روزمرگی...

تقریبا ماه پیش بود که اسباب کشی کردیم به این خانه... 

من معمولا حس خاصی به اسباب کشی و تغییر مکان ندارم و هیچوقت خودم را در کارهای حوصله سربر اسباب کشی دخالت نمیدهم!(هرکس میتواند این را از اتاق نیمه چیده شده و کارتون های پخش و پلا در اتاقم بفهمد!)

خانه تقریبا جدیدمان را دوست دارم هرچند مامان مدام غر میزند و راضی نیست!فکر میکند که خانه قبلیمان بهتر بود.بزرگتر بود اما به نظرم بهتر نبود! 

اتاق من اتاق جمع و جوری بود که یک پنجره کوچک با لبه پهن داشت که میشد لب پنجره نشست و کتاب خواند... البته یک روز که مامان من را در این وضعیت دید،بعد از جیغ و دادهای کر کننده و اعصاب خردکننده، اتاقم را به اتاق رو به رویی تغییر داد! این اتاق هم بد نیست... بزرگتر است و یک پنجره بزرگ دارد.به محض اینکه آفتاب در می آید، اتاقم پر از نور میشود...

یک تراس(یا بالکن؟ هیچوقت فرقشان را نفهمیدم!)در سالن پذیرایی داریم که مسجد محل با نورهای سبز از آنجا قابل مشاهده است صدای اذان را به وضوح توی خانه میشنویم.میدانید که اعتقادی ندارم ولی اذیت هم نمیشوم.سکوت اینجا به قدری ست که اگر گاهی صدایی هم بیاید بد نیست!

یک تراس دیگر پشت آشپزخانه داریم که این یکی حسابی دل من را ربوده است و یک جورایی پاتوق من شده!بهترین جا برای صبحانه خوردن و سیگار کشیدن و کتاب خواندن...

یکم شلوغ پلوغ است چون مامان بعضی وسایل آشپزخانه را موقتا اینجا گذاشته... هنوز کامل جاگیر نشدیم...

گلدان های گل و کاکتوسم را گذاشته بودم لبه همین تراس جان دلبر که امروز دیدم سرما زده بهشان و وا رفته اند...

از غروب نشسته ام اینجا و ابَرماه زیبا را میبینم... ماه کامل... ما بختیاری ها میگوییم شُو مَه یعنی شب مهتابی... شبی که ماه کامل است...

کتاب تاریخ هنر ایران را هم اورده بودم اینجا که بخوانم اما مشغول نوشتن توی دفترچه آبی صورتکیم شدم و البته محو تماشای یکی از خانه های رو به رویی شدم که برعکس تمام پنجره های مرده ی خاک گرفته و تار و کدر خانه های دیگر، زندگی به شدت در این خانه جریان داشت!

نه که بخواهم فضولی کنم اما این خانه توجهم را جلب کرده بود... درختان بلند و فاصله نسبتا دور دقت دیدم را کم کرده بود اما همینقدر دیدم که خانه ایست با یک دیوار یاسی رنگ،پنجره ای مثل پنجره تراس جلویی ما البته با پرده هایی که کنار زده شده و گلدان های گلی که روی لبه تراس چیده شده...خانم خانه با لباس مشکی و موهایی تیره بین آشپزخانه و پذیرایی در رفت و آمد بود و به نظر می آمد مشغول مهمان داریست... سه خانم دیگر که دوتایشان موهای روشن و یکی روسری قرمز به سر داشت هم بودند و البته یک خانم مسن و یک دختر بچه و یک پسربچه و یک آقا با لباس راحت خانگی... الان که این ها را مینویسم از این حجم از فضولی و اینکه چشم هایم را میخ کرده بودم توی خانه مردم خجالت میکشم!

هوا سرد شده است و کلاه هودی سبزرنگم را کشیده ام روی سرم... انگشت های پاهایم توی جوراب های منگوله دار بافتنی ام یخ زده و انگشت های دستم هم همینطور... با این انگشت های یخ زده،امشب اینجا حسابی زیاده گویی کردم و فکر کنم بهتر است برگردم به اتاق به هم ریخته ام و لای کتاب هایم گم شوم...!

پرت و پلا...

 آخرین باری که گفتم "شب بخیر" و خوابیدم کی بود؟!

آخرین بار که گفتم و بعد به زمین و زمان فحش ندادم،عصبی و ناراحت نبودم،مغزم پر از زباله و افکار لجن زده نبود را به یاد نمی آورم!

با رام سر مزخرف ترین مسئله روی زمین بحث کوتاهی کردیم و به شب بخیر ختم شد!

یک نفر پیام ناشناس داده بود: تارا کجایی؟ جواب دادم:دور... خیلی دور... میخواستم در ادامه بنویسم آنقدر دور که انگار خودم را هم گم کرده ام...!

این یادداشت مسخره هم سهم امشب من! برود قاطی یادداشت های مسخره دیگر!

.

.

.

پ ن: تا کجا راه بروم که تمام شوم مثل یک جاده...؟! (عباس معروفی)

پ ن: تئاتر بی تو صحنه ی عزای قلبمه...


شایان

شایان هم که باز گم و گور شد...!

حدس میزنم درگیر درس باشه...

به هر حال شایان جان اگه از اینجا رد شدی، یه کامنت بذار که بدونم زنده ای...!

 با لحن شوخی و خنده بهم گفت تارا تو چقدر جلفی! یه جا آروم بشین! چقدر تکون میخوری!

بهش گفتم من آزادم! دلم میخواد رها باشم و تو حق قضاوت کردن منو نداری!

حرفش برای من خوشایند نبود اما اهمیتی هم ندادم و باز هم خودم بودم و از این خجالت نکشیدم و هیچوقت نمیکشم!

این منم!

کسی که گاهی وسط خیابون یا یه جای عمومی میرقصه...

کسی که میتونه توی شلوغ ترین و عمومی ترین جای شهر محکم بغلت کنه و تو رو ببوسه...

کسی که به افتادن روسریش اهمیتی نمیده

چون باهاش میونه ی خوبی نداره...گاهی به خواسته خودش روسریشو از سرش بر میداره...

کسی که بلند بلند و بی پروا میخنده...حجم صدای بالایی داره و گاهی همه بهش میگن هیس! چقدر بلند حرف میزنی!

دود سیگارم رو از دماغم بیرون میدم کاری ندارم به اینکه برای یه دختر حرکت جلف و بی کلاسی به نظر میاد!

با مارال تو خیابون راه میریم و شعر میخونیم... به قول تو مثل بچه ها! دستای همدیگه رو میگیریم و با هم میچرخیم...ماکف زمین مشینیم سیگار میکشیم...

برای من مهم نیست که که بقیه چی میگن...

برای این زاده نشدم که خودم رو با حرف های بقیه بسازم و بسنجم...

نگاه ها رو میفهمم اما به خیلی هاشون اهمیتی نمیدم...

میخوام آزاد باشم،عریان باشم،بی پروا باشم،خودم باشم و خودم باشم و خودم باشم...!