شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

روزمرگی...

تقریبا ماه پیش بود که اسباب کشی کردیم به این خانه... 

من معمولا حس خاصی به اسباب کشی و تغییر مکان ندارم و هیچوقت خودم را در کارهای حوصله سربر اسباب کشی دخالت نمیدهم!(هرکس میتواند این را از اتاق نیمه چیده شده و کارتون های پخش و پلا در اتاقم بفهمد!)

خانه تقریبا جدیدمان را دوست دارم هرچند مامان مدام غر میزند و راضی نیست!فکر میکند که خانه قبلیمان بهتر بود.بزرگتر بود اما به نظرم بهتر نبود! 

اتاق من اتاق جمع و جوری بود که یک پنجره کوچک با لبه پهن داشت که میشد لب پنجره نشست و کتاب خواند... البته یک روز که مامان من را در این وضعیت دید،بعد از جیغ و دادهای کر کننده و اعصاب خردکننده، اتاقم را به اتاق رو به رویی تغییر داد! این اتاق هم بد نیست... بزرگتر است و یک پنجره بزرگ دارد.به محض اینکه آفتاب در می آید، اتاقم پر از نور میشود...

یک تراس(یا بالکن؟ هیچوقت فرقشان را نفهمیدم!)در سالن پذیرایی داریم که مسجد محل با نورهای سبز از آنجا قابل مشاهده است صدای اذان را به وضوح توی خانه میشنویم.میدانید که اعتقادی ندارم ولی اذیت هم نمیشوم.سکوت اینجا به قدری ست که اگر گاهی صدایی هم بیاید بد نیست!

یک تراس دیگر پشت آشپزخانه داریم که این یکی حسابی دل من را ربوده است و یک جورایی پاتوق من شده!بهترین جا برای صبحانه خوردن و سیگار کشیدن و کتاب خواندن...

یکم شلوغ پلوغ است چون مامان بعضی وسایل آشپزخانه را موقتا اینجا گذاشته... هنوز کامل جاگیر نشدیم...

گلدان های گل و کاکتوسم را گذاشته بودم لبه همین تراس جان دلبر که امروز دیدم سرما زده بهشان و وا رفته اند...

از غروب نشسته ام اینجا و ابَرماه زیبا را میبینم... ماه کامل... ما بختیاری ها میگوییم شُو مَه یعنی شب مهتابی... شبی که ماه کامل است...

کتاب تاریخ هنر ایران را هم اورده بودم اینجا که بخوانم اما مشغول نوشتن توی دفترچه آبی صورتکیم شدم و البته محو تماشای یکی از خانه های رو به رویی شدم که برعکس تمام پنجره های مرده ی خاک گرفته و تار و کدر خانه های دیگر، زندگی به شدت در این خانه جریان داشت!

نه که بخواهم فضولی کنم اما این خانه توجهم را جلب کرده بود... درختان بلند و فاصله نسبتا دور دقت دیدم را کم کرده بود اما همینقدر دیدم که خانه ایست با یک دیوار یاسی رنگ،پنجره ای مثل پنجره تراس جلویی ما البته با پرده هایی که کنار زده شده و گلدان های گلی که روی لبه تراس چیده شده...خانم خانه با لباس مشکی و موهایی تیره بین آشپزخانه و پذیرایی در رفت و آمد بود و به نظر می آمد مشغول مهمان داریست... سه خانم دیگر که دوتایشان موهای روشن و یکی روسری قرمز به سر داشت هم بودند و البته یک خانم مسن و یک دختر بچه و یک پسربچه و یک آقا با لباس راحت خانگی... الان که این ها را مینویسم از این حجم از فضولی و اینکه چشم هایم را میخ کرده بودم توی خانه مردم خجالت میکشم!

هوا سرد شده است و کلاه هودی سبزرنگم را کشیده ام روی سرم... انگشت های پاهایم توی جوراب های منگوله دار بافتنی ام یخ زده و انگشت های دستم هم همینطور... با این انگشت های یخ زده،امشب اینجا حسابی زیاده گویی کردم و فکر کنم بهتر است برگردم به اتاق به هم ریخته ام و لای کتاب هایم گم شوم...!

نظرات 6 + ارسال نظر
x جمعه 17 آذر 1396 ساعت 07:50 http://malakiti.blogfa.com

خونه ی نو مبارک:)
توصیفات حس خوبت رو به خونه منتقل می کرد انگار تواین خونه ی جدید رهاتر شدی :)
چرا مامانا انقدر جیغ میکشن ؟!
خوشحالم دفترچه ات رو مدتیه پیدا کردی و خوشحالی باهاش :)

منم وجوج ! چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت 16:00

من بار های زیادی خواستم بگم بت.آدما زشت شدن.خودشون نیستن
با خودتم!زشت میدیدمت با پستای پز روشنفکریت.
ما همینیم.همینقدر سنتی!ما نمیتونیم خودمونو درنگاه کردن به خونه مردم کنترل کنیم.چه اجباریه که ادای جهان اولی ها رو دربیاریم و بگیم که نباس تو گوشی مردم سرک کشید؟!
چرا با خودمون می جنگیم رو نمی فهمم.ولی من اگه مثل تو بودم و بعد از یه روز خلوت مسخره توی گرگ و میش غروب صدای اذان به گوشم میرسید همینطوری الکی هم که شده چادر گل گلیمو مینداختم رو سرم و نماز می خوندم.بعد همینجوری راه میفتادم تو کوچه.همینطوری.با چادر گل گلی و چشمای پف کرده و دمپایی انگشتی!
من به خیلی ها خواستم بگم که آسمون خاکستری شهر سرد ما هیچ لطفی نداره!ولی اونا توی تاریکی کافه ها داشتن عینکای گردشونو به چشم میزدن و داستان پست مدرن مینوشتن.
دیدی چه راحت یادمون رفت؟
برف و بارون و برگا رو روزای آفتابی اسفند رو...بهار رو!

من هیچوقت پز روشن فکری ندادم! من همونطوری فکر میکنم که رفتار میکنم!
و تو اگه فکر میکنی من ادای روشن فکرا رو در میارم و آدم سنتی ای هستم ، سخت در اشتباهی و منو نفهمیدی هیچوقت!
من از هر حس خوب و زیبایی استقبال میکنم!
همونطور که عاشق شنیدن دعای مجیر با صدای نامجو ام، عاشق ربنای شجریانم، حس آرامش میگیریم که در یک غروب تابستونی در حالی که روی تابی که بین دو درخت بلند وصل شده نشستم و زیر پام رود در حال حرکته، صدای اذان پخش بشه...
من پست مدرنیسم رو دوست دارم... به خاطر متفاوت بودنش ، به خاطر اندیشه اش... همون قدر از یک شعر پست مدرن لذت میبرم که از حافظ و سعدی و مولانا و... بذار اینطوری بگم من شعر خوب رو دوست دارم! فرقی نداره در چه سبکی!
من اینطوری ام! پز چیزی رو نمیدم و تو نمیتونی من رو قضاوت کنی!

شایان سه‌شنبه 14 آذر 1396 ساعت 10:57 http://Www.florentino.blogsky.com

عح چرا نمیگی الکی ذهنیت آدمو الکی شکل میدی؟

اصلا استایل خونه مشخصه مامان بزرگیه!:))

علی سه‌شنبه 14 آذر 1396 ساعت 06:27

مبارکهههه

مرسی!:))

مسلم دوشنبه 13 آذر 1396 ساعت 00:33 http://kafgorgi.blogsky.com/

یه خانم لر دیگه به به
من عاشق فضولیم
ولی آشنا نه ، غریبه ها
مثلا دوست دارم از یه کوچه غریبی که رد میشم در یه خونه در بزنم و بگم می خوام بیام خونتون نگاه کنم.
یا مثلا شنود بزارم تمام مکالمات رو گوش بدم. دروغگو های حرفه ای رو پیدا کنم ، حرف های عاشقونه ی پشت تلفن و ... خیلی چیزا میشه شنید .
تقریبا همه مثل هم هستند ولی تفاوت های ریزی وجود داره که با جاسوسی مداوم خودشونو رو می کنن
آخ اگه دسترسی داشتم

البته بختیاری و لر با هم دیگه فرق دارن و من بختیاری هستم منتها اکثرا این دو رو یکی میدونن...
منم خیلی این کار نه چندان شرافتمندانه رو دوست دارم! فقط در مورد غریبه ها البته!
چیزایی که کشف میکنم برام خیلی جالبه!

شایان یکشنبه 12 آذر 1396 ساعت 20:43 http://Www.florentino.blogsky.com

خونه قبلیتون حیاطش قشنگ بود...اون گلدونای کنار باغچه شُ دوس داشتم

اون خونه مادربزرگمه
اونجا خیلی خوبه
از این خونه های ویلایی قدیمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد