ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
از نوشتن و خیال پردازی خستهام...
هیچکدام نمیتواند پنجرهای رو به آرزوها و خواستههایم باشد...
و جنگیدن... حقیقتا من هیچوقت برای چیزهایی که خواستم نجنگیدم یا مثل سیاستمدارها رفتار نکردم... فقط مثل دختربچههای لوس پایم را به زمین کوبیدم ، جیغ زدم و گریه کردم... و من هیچوقت چیزی جز یک بچهی لوسِ بدقلق و دماغو نبودم... معاشرت با آدمها آزارم میدهد... نه برای دلیلهای همیشگی و کلیشهای بلکه به این دلیل که میبینم آنها چیزهایی را دارند که من آرزوی داشتنشان را دارم...گاهی فکر میکنم آنها لیاقت جایگاه فعلیشان را ندارند و این حق من است...بعضی از آنها آنطور که میخواهند زندگی میکنند و من از این متنفرم... یک دختربچهی عقدهای حسود شدهام و از خودم متنفرم متنفرم متنفرم... هی به خودم میگویم آدم با جبر زاده میشود و با جبر میمیرد... چه کنم که این لباس جبر به تن من نمیشیند اما انگار که انتخاب دیگری ندارم... پاییز پارسال وقتی ۱۷ ساله بودم فکر میکردم امکان ندارد از این بدتر بشود اما حالا زمستان است و ۱۸ سالهام و فکر میکنم که هرسال قرار است بدتر شود... اینکه میگویند آدم از یک جایی به بعد عادت میکند ، دیگر چیزی برایش اهمیت ندارد و به راحتی تن به تمام کارهایی که دوست ندارد میدهد ، مزخرف است! هنوز هم کسی در ۱۴ سالگیام درد میکشد و تا مغز استخوان ۱۸ سالگیام میسوزد... حالم را این روزها از پرندگان خانگی توی قفس که بالهایشان را چیدهاند بپرسید...