شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

دوتا بدون بلیط و بدون مقصد که میان هدفون قرضی نوار را بکنیم....

با مارال قرار را گذاشتیم لب رودخانه...


مارال به شکل احمقانه ای 


شبیه ترین آدم به من است...!


فقط من هیچوقت دیر نمیکنم


ولی او همیشه دیر می رسد...!


نیم ساعتی منتظرش بودم...


قرار بود برویم  لب آب و سیگار بکشیم


بماند که چقدر سر مارک سیگار بحث کردیم 


و آخرش هم به نتیجه نرسیدیم!


بالاخره  سر و‌کله اش  پیدا شد...


همچنان داشتیم درباره ی مارک سیگار بحث میکردیم


که رو به روی مغازه ایستادیم...


گفتم:اسی بلو بگیر بریم دیگه!!! 


بالاخره حرف من شد!


با دو نخ اسی دود شدیم بین حرف ها و خنده ها...


سیگار برای من


چیزی فراتر از توتون کاغذپیچ شده نیست...


شاید اگر مارال نبود انقدر بهم نمی چسبید...


یا اینکه اصلا امتحانش نمیکردم...


سیگار 


چیزی نیست که بخواهم بهش پناه ببرم


یا اینکه 


بخواهم این بچه ی هفده ساله را پشتش قایم کنم...


باید داستانی فراتر از این ها پشت آن نخ سیگار باشد 


که مرا از هر چیزی غیر از آن برهاند


چیزی مثل صمیمیتی که بین من و مارال جاریست....


منی که این روزها من نیست....

از این که امروز در جایگاهی هستم


که افراد پایین تر از من 


حالا به خود اجازه میدهند که 


خودشان را بالاتر از من تصور کنند


حالم‌  بهم میخورد...


من همیشه نتیجه ی تلاش و عشقم را


روی صحنه دیدم...


من آن دختر جاه طلبی بودم


که هرکسی جایگاه مرا نداشت...


حرف های یزدان بخش احمق 


تا مغز استخوانم را سوزاند...


و خب تلافی تمام طعنه هایی که بهش زدم را دراورد...


نه به خاطر اینکه نشد جزئی از کار محسنیان باشم


نه به خاطر حرف های یزدان بخش


بلکه به خاطر خودم بیشتر عصبانی و ناراحتم...


به خاطر اینکه 


چه شد که اجازه دادم 


آن ها مرا پایین  تر از خودشان ببینند...

.

.

.

.

.

.

امروز گریه کردم...


و وحشیانه دنبال خودم گشتم....

.

.

.

.

.





مثه غزل بشی اشکی بشی تو چشام دوباره مهدی موسوی بخونی برام....

کاش یکی بود که برام شعر میخوند....!!

.

.

.

.

همین!!!


از این میترسم 

که روزی 

حتی همین حس تنفر را هم نداشته باشم....

مهدی موسوی جان....

عشق چیز مردانه ای ست


گاهی لخت توی خانه می گردد...


گاهی روی تختت می خوابد...


و گاهی که می خواهی


روی شانه های ارضا شده اش گریه کنی


رفته است....

.

.

.

.

.





و من لهجه ی پاییز را خیلی خوب می فهمم...!!

پاییز 


با زیباییش افسونگری میکند


و من


نمیتوانم 


هوس قدم زدن تنش را از سر بیرون کنم....


مثل دیوانه ها برای خودم آواز میخواندم!


امروز،روز لذت من است!


از شیرینی فروشی دونات شکلاتی  تازه خریدم


گذاشتم  شکلات ها به سر و رویم بچسبند!


گذاشتم باد بیاید


روسری ام را بندازد


برقصد لای موهایم


برود....


امروز،روز لذت من است!


ناخودآگاه با سر انگشم


بالای ابرویم را لمس کردم


بوی دونات شکلاتی میداد


و کسی نبود 


که این حس خوب را با او تقسیم کنم،


که برایش دونات شکلاتی بخرم.


که بگویم چقدر این دونات ها خوب اند....!


فهمیدم


زندگی برای من


همین دونات های شکلاتی


و همین لذت های کوچک است


لذت هایی که اسمشان را میگذارم


 لذت های شکلاتی...!

.

.

.

.


پاییز بود،پا لیز بود....!

امروز خوشحالم....


هوا خیلی خوبه...


همین.....!!!

بیا مره یاری بده...می دیله دیلداری بده....

مامان عزیزم...


خسته شدم انقدر از توی لعنتی نوشتم...


کاش سوژه ی دیگری داشتم...


کاش تمام احساساتم در‌کلمه میگنجید....


حالم خوب نیست...


حتی وقتی دردم چیز دیگریست 


باز هم از جانب تو درد میکشم...


حتی وقتی خوشحالم مثل امروز


به درونم لگد میزنی


و من درد میکشم...


تو سراسر وجود من


سراسر زندگی من پخش شده ای...


مامان


سرطان من


شبت بخیر...


خوب بخوابی....

دلم برای خودم میسوزد....

مامان بعضی روزها با من مهربان است....


این است که مرا بیشتر آزار می دهد....


نه که پشیمان باشم 


از حرف هایی که زده  ام...


از تنفرها..‌.


از‌فحش ها ....


از فریادهایی که سرش زدم....


از اینکه 


گاهی  حس میکنم 


مرا دوست دارد


چندشم میشود....


حس نکبت به من دست میدهد...

.

.

.

.


برای دوست وبلاگی ام....

این جا را دوست دارم...


گذشته از اینکه میتوانم 


هرچه در اعماق قلبم رسوب کرده بنویسم،


اینجا چند نفری هستند که همیشه مطالبشان را میخوانم..‌.


آدم هایی که


نه دیده ام،


نه صدایشان را شنیده ام،


نه اصلا  میشناسمشان....


ولی عمیقا احساسشان میکنم....


من اینجا جز چند نفری که شما باشید


(و ترجیح میدهم همین چند نفر باشید)


کسی را ندارم....


و شما رو دوستان صمیمی و نزدیک خود به حساب می آورم


چون میگویند


دوست صمیمی کسی ست که


آدم خصوصی ترین حرف هایش را به او بزند....


و شما خصوصی ترین و عمیق ترین احساسات مرا میدانید.

..

دغدغه ها،


احساسات


و روزمرگی های شما را خط به خط میخوانم


و گاهی خودم را در میان آنها پیدا میکنم‌.‌‌


یعنی میخواهم بگویم که چقدر برایم مهم هستید!!


اینکه می نویسید یعنی هستید


و اینکه ننویسید مرا آزار می دهد...


(بدون اغراق)


چون نمیدانم


 کجایید،


چه می کنید


و چه حسی دارید....


این که میگویی 


نمی نویسی


آن هم برای چند ماه


مرا آزار می دهد....


(بدون اغراق)


حتی اگر واگویه باشد....


حتی اگر حالت از خودت بهم بخورد...


حتی اگر خوب نباشی....


بنویس...


بودن بهتر از نبود شدن‌...

.

.

.

.