شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

این روزها خیلی کمتر میرم اینستا...

شوآف های الکی...

خنده های فیک...

چسناله هایی از سر بیکاری صرفا جهت گرفتن لایک...

فضای مسموم اینستاگرمی حالم رو داره بهم میزنه!

تلگرام رو هم که باز میکنم میبینم چندتا آدم مزخرف و فضول بهم پی ام دادن! 

توییتر هم که شده باند و باند بازی! توییتریا هم فکر میکنن همشون برترن و جزء فرهیختگان و نخبگان ان! 

اینجا تقریبا دس نخورده باقی مونده... منتها دیگه کسی نیس که بنویسه! حتی میل به نوشتن توی خودم هم کور شده!

کم کم باید بیشتر فاصله بگیرم از دنیای مجازی و تمرکز کنم روی کاری که میخوام انجام بدم...

دوست دارم اینجا بیشتر و بیشتر بنویسم....

راهکار واقعی بدین!

چیکار کنم که بتونم خشمم رو در لحظه کنترل کنم...!؟


دفترچه ام رو گم کردم!

زمینه سفید داشت با صورتک های آبی و عجیب... روش نوشته بود هیشکی روی درخت عروسی نمیکنه!

انتظار داشتم توی اسباب کشی پیداش کنم...

تمام سوراخ سنبه های اتاقم رو گشتم هرجایی که ممکن بود یه دفترچه حاوی چند روزمرگی و تعدادی شعر رو قایم بکنم که یه وقت کسی خواسته یا ناخواسته اونو نخونه!

دلم برای نوشتن تنگ شده...

برای روزهایی که روزمرگی مینوشتم

روزهایی که چند خطی سر هم میکردم و اسمش رو شعر میگذاشتم...

وقتی شعر مینوشتم پر شورتر بودم...هرچند شاید ارزش ادبی نداشت و خب البته ادعایی هم نداشتم...

روزهایی بود که توی سرم فلسفه،هنر و ادبیات میچرخید ولی فکر نمیکردم که امروز به خاطر همین چیزا اذیت بکشم 

بله هنر زیباست اما سراسر درده...!

دلم برای کلاس های خانم قریشی تنگ شده... دلم برای خودش تنگ شده... برای مهربانیش در عین صلابتش... برای صدای رسا و زیباش به خصوص وقتی شعر میخوند... برای مشاعره های آخر زنگ... برای برنامه کتابخوانی دست جمعی... 

دلم برای چهارشنبه ها کلاس چهارم انسانی و خانم اشرفی تنگ شده...برای در رفتن از زنگ فیزیک و زمین فقط برای نشستن سر کلاس خانم اشرفی...برای بحث های پیرامون فلسفه و  عرفان... و من عطش داشتم! عطش یادگیری! و نمیتونستم شور و اشتیاقم رو پنهان کنم...!

دلم برای تمرین های سخت و طولانی تنگ شده... برای ناهار خوردن ٥ دقیقه ای با بچه ها سر تمرین... برای بدن دردهای بعدش... برای خستگی هایی که فقط بعد از اجرا از تنمون در میومد... برای اتوبوس و جشنواره و تهران... برای ٥ صبح آفیش شدن برای گریم که چقدر سنگینی میکرد روی صورتم...!

برای استرس های قبل از اجرا که روی صحنه جای خودش رو به احساس قدرت و آرامش میداد...

برای تمام وقت هایی که تارا رو گم میکردم و روی صحنه با شخصیتی جدید ظاهر میشدم...

برای رورانس آخر اجرا وقتی تماشاچی ها تشویق میکردن  و لبخند محوی از رضایت روی صورت همه ی ما می نشست...

.

.

.

حالا از لبه پرتگاهی آویزونم  و دارم سعی میکنم خودم رو بکشم بالا و برسم به جایی که نقطه ی صفره! صفر مطلق! از اونجا باید با تمام قدرت و سرعت بدوم سمت جایی که دلم برای گذشته ها تنگ نشه چون بیشتر از چیزهایی که داشتم رو دارم...!