-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 خرداد 1397 22:42
من بوسیدمت اما نه دیگه نمیخوام این کارو بکنم... ترجیح میدم ازت دور بمونم و بهم پیام ندی چون اعصابمو خورد میکنه! تو خوبی و من ازت خوشم میاد ولی نمیتونم عاشقت باشم یا فکر کنم که میتونم باهات باشم... خب میدونی شاید اینی که الان بین ماست از نظر تو یه رابطه ست اما این برای من هیچ معنی ای نداره... اصلا الان دلم نمیخواد هیچ...
-
صبورم صبورم صبورم
پنجشنبه 31 خرداد 1397 22:19
منتظرم اما نمیدونم دقیقا واسه ی چی یا کی....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 خرداد 1397 03:53
براش نوشتم: افسردگی هم یه جور اعتیاد میشه...کم کم بهش عادت میکنی و دوست داری که توی دنیای خودت غوطه ور بشی... اولش لذت بخشه اما کم کم به جایی میرسی که دیگه هیچ لذتی برات نداره فقط بهش معتاد شدی و نمیتونی به این راحتیا ترکش کنی... بعد شب بخیر گفتم و رفتم توی دنیای خودم غوطه ور شدم...بدون هیچ لذتی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 خرداد 1397 03:33
میخواستم که بنویسم چقدر دلم برای خودم تنگه اما هرچقدر فکر کردم "خودم" رو به یاد نیاوردم...یادم نمیاد کجا و کِی "خودم" رو فراموش کردم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 خرداد 1397 03:17
گاهی وقتا میرم مامانو بغل میکنم و همینطور گریه میکنم... هی ازم میپرسه چی شده .میدونه که من هیچوقت حرفی بهش نمیزنم ولی مدام میپرسه بعد با موهام بازی میکنه و من بیشتر گریم میگیره... اونم هی میخواد یه کاری کنه برام؛ مثلا اون دوست پسر اولیمو مسخره میکنه یا برام سیب زمینی سرخ کرده درست میکنه که عاشقشم.... حالم خوب نمیشه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 خرداد 1397 04:50
دست کلیدم رو گم کردم! چیز جدیدی نیست... منتها این دفعه بهش دوتا سرکلیدی عروسکی واقعا بزرگ آویزون کرده بودم (که به خاطرش همه مسخرم میکردن!)و فکر میکردم با اینوجود دیگه گم نمیشه! به دوتا راننده اسنپی که سوار ماشینشون شده بودم و به جهاد زنگ زدم؛نبود! حتی تو خونه هم نبود! تمام روز به حواس پرت بودن خودم فکر میکردم که چطور...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 خرداد 1397 14:19
ماهی کوچولوم مرد! مثل هر روز رفتم به شیشه اش زدم که تکون بخوره و باهاش حرف بزنم اما شیشه رو که تابوندم دیدم برعکس و بی جون روی آب افتاده... اون لحظه فکر میکردم شاید میتونستم بیشتر مراقبش باشم... توی مراقبت از همه چیز افتضاحم! مخصوصا موجودات زنده! حالا میخواد آدم باشه یا هرچی! فکر کردم قبل از اینکه مال من بشه چقدر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 خرداد 1397 14:09
هودی بنفش آرمان رو که برام گشاد بود و تا روی زانوهام میرسید پوشیده بودم . کلاهشو کشیده بودم روی سرم و با هندزفری توی گوش شاید ٤٠ دقیقه زیر بارون دویدم... به خودم فکر میکردم به اینکه سال دیگه این موقع کجام و چیکار میکنم... به رام... نمیدونم به رام فکر میکردم یا نه... فکر کردم به این که میتونم زندگی رو دوست داشته باشم...
-
خالی
پنجشنبه 9 فروردین 1397 03:21
بعد از این سکوت طولانی ، علی رغم حرف های زیادی که دارم باز هم سکوت میکنم.... صرفا نوشتم برای یادآوری اینکه زنده ام و میجنگم...!
-
این منم
پنجشنبه 10 اسفند 1396 15:00
پا شدم از انتهای خود با زندگی جنگیدم و مرگ آخرین سنگرم... . . .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمن 1396 03:53
چند هزار سال برای تحمل یک رنج کافیست....؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمن 1396 21:00
برف... برف پاک و سفید و زیبا... نمیدونم چرا هیچوقت قدم زدن توی برفو اونقدر دوست نداشتم... برام بارون همیشه حال و هوای دیگه ای داشت... نشسته بودم توی بالکن و رو به روی یه عالمه سفیدی داشتم گریه میکردم... مثل اون روز توی مادی... بلند بلند... نامجو گوش میدادم... این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره کاش میتونستم بخونم...
-
دردا...درمانا...
یکشنبه 8 بهمن 1396 14:30
زندگی کردن با خشم و نفرت در درونم خیلی سخته... خیلی...
-
این بود دیروز من...
یکشنبه 1 بهمن 1396 17:03
فرهاد دندون پزشکی از سبیلات خجالت بکش سیگار کاشانه سی رنگی نبود سیگار سیگار بغض سیگار سیگار چند قطره اشک عینکامونو عوض کردیم چای سیگار مجیدی کار سیگار تهران سیگار صهبا یا صحبا رام سیگار سیگار آریانا کش مو سیگار سیگار انقلاب مجاهدین توده شوروی ایران آمریکا پهلوی سیاست سیگار سیگار سکوت بارون برف سیگار سیگار ماشین پلی...
-
برزخ
جمعه 29 دی 1396 16:20
بین خواب و بیداری بودم که تلفنم رو جواب دادم... صدای جیغ مانندش تا توی سرم پیچید، فهمیدم که شینه(واقعا بهش میگیم شین!)...بعد از سلام و احوال پرسی گفت که یک دورهمی ترتیب داده که از قضا این دفعه اسموک آزاده چون دیگه تین(به این یکی هم میگیم تین واقعا!) نیستش که غر بزنه به دود سیگار حساسه! تقریبا دو سال پیش یا کمتر بود که...
-
خشم،سردرگمی،پریشانی،زبان پریشی...
چهارشنبه 27 دی 1396 03:26
موهام رو کوتاه کردم و به نظرم شبیه احمقا شدم! یا شبیه یه قارچ سمی! مارال توی آرایشگاه سعی میکرد دلداریم بده که فقط بد برات سشوار کشیده ،چند روز که بگذره جا میفته،نه خیلی بهت اومده اتفاقا،عادت نداری،قرمزشون که کنی خیلی خوب میشه، بلاه بلاه بلاه! لعنتیا من با اون ٥٠ تومن پولی که به اون زنیکه فس فسوی وراج که حسابی رو مخم...
-
از هرچه با من هست،میترسم....
شنبه 23 دی 1396 16:18
میدونی رام من میترسم...! میترسم از اینکه اون عکسمون جلوی آینه رو ببینم... همون که من پیرهن تو رو پوشیده بودم و تو بغلم کرده بودی و داشتیم همو میبوسیدیم... میترسم "شاعر تمام شده" شاهین رو گوش بدم... میترسم "پرواز روی بام تهران" کامران تفتی رو گوش بدم... میترسم "به من بخند عزیزم" و...
-
زخمه...
شنبه 23 دی 1396 14:29
شهلا خانم پر از حس خوبه برای من... بعد از کلاس راهمو یه جوری انتخاب میکنم که یه مسیر کوتاهی رو باهم هم قدم باشیم... فکر نمیکردم دلم بخواد جلوی یکی بزنم زیر گریه اما خب این کارو کردم و برعکس همیشه حس بدی نداشتم... دلم برای تو خیلی خیلی تنگ شده عزیزم... برعکس همیشه، وقتی میرم بیرون دیگه با خودم هندزفری نمیبرم... اصلا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دی 1396 15:07
باید جمع کنم و برم روستا...همونجایی که دیگه روستا نیست و شهر شده... شهرداری داره... انقدر توی کوچه پس کوچه هاش بدوم تا همه چیز یادم بره... بدوم تا خونه ننه ماه صنم همون که رو به روش یه جوب آب داشت با یه جنگل پر از درخت... حالا نه جوب هست نه جنگل و نه حتی خونه... بدوم تا پارک مادر دختر و دکه ی عمو بهمن... بدوم تا خونه...
-
مناسب احوال
پنجشنبه 7 دی 1396 12:01
حضرت سعدی می فرمایند: نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم..!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 دی 1396 16:31
سی رنگی با ناز و عشوه اومد سمت صندلی من با یه جهش پرید بالا و لم داد روی پاهام.سرشو نوازش میکردم اونم خرخر میکرد و خودشو بیشتر لوس میکرد واسم. تو داشتی طرح نمایشنامه ات رو واسه فرهاد میگفتی... از کی تا حالا فلسفه مارکسیستی میخونی تو بچه! یادمه یه سال و نیم پیش بود که به نظرم یه پسربچه ی احمق ولی با استعداد و با ایده...
-
جا مانده....
یکشنبه 3 دی 1396 12:57
جدیدا دارم خیلی تخمی وارانه مینویسم البته فکر میکنم همیشه همینطور بوده اما الان خیلی ملموس تر شده... حالا اینکه شخصیت و اخلاقم هم مزخرف تر از قبل شده بی تاثیر نیست... خب لاقل با خودم که صادقم و میدونم چه گهی بودم و چه موجود عصفناک بدبختی هستم... اینم میدونم که با اطرافیانم هم صادق بودم و سعی نکردم چیزی غیر از اینی که...
-
پریشان...
شنبه 2 دی 1396 06:09
خب پاییز مسخره هم تمام شد و جاش رو داد به زمستون مسخره تر! شب یلدای مسخره ای بود! مهمونی از اونچه که فکر میکردم مزخرف تر بود شاید چون تنها بودمم...فکر کنم نیاز داشتم یکم مست کنم و تو باشی تا باهم برقصیم ولی خب ترجیح دادم ساکت یه گوشه بشینم... توی مهمونی انیسم وضع همین بود...میتونم بگم خیلی بدتر!حوصله آدما و شلوغی رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 آذر 1396 02:58
نه دیگر نمیخواهم بنویسم... دیگر نمیخواهم حرف بزنم... میخواهم بروم یک گوشه و زار زار گریه کنم... از خودم متنفرم... منزجرم... و شاید خودم را از بالای آن پل هوایی لعنتی پرت کنم پایین...
-
مرور...
جمعه 17 آذر 1396 05:18
ما بین مشتی متظاهر زندگی میکنیم... بهشون لبخند میزنیم سلام میکنیم باهاشون وقت میگذرونیم و خو میگیریم به این نقش،به این تظاهر کردن لعنتی... حتیوقتی تک و تنهاییتظاهر میکنیم جلویآینه به مسخره ترین حالت لبخند میزنیم و میریم که دوباره گم بشیم بین این آدما.... آره واقعیت اینه ولی یه چیزای قشنگی هم این بین وجود داره......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آذر 1396 04:54
یک نفر باید آدم رو بلد باشه...!کسی هست و کسانی هستند که میتونن مرهم تمام اون زخم های قدیمی عفونی باشن... کسی که لازم نیست برای خندوندنت تلاش کنه چون خنده هاش باعث میشه که بی اختیار بخندی.... کسی که تمام کوچه پس کوچه های ادم رو بلد باشه.... و بی شک تمام این فرد و تمام این احساسات با پوست و گوشت و خون ادم یکی میشه و...
-
شعر
دوشنبه 13 آذر 1396 01:20
از خرّ و پف , از سکسکه , از آروغِ سیری تا غصه ی اینکه چرا فورا نمی میری از فلسفه , از سکس , از کافه نشینی تا افسار پاره کردنِ این شهرِ زنجیری از هر چه که دادی و با جان کندنت دادی تا هر چه که می گیری و با زور می گیری از منزجر بودن از اشک و شیون و لابه تا معتقد کردن تو را به شیشه نوشابه از پشت پا خوردن به لطفِ...
-
روزمرگی...
یکشنبه 12 آذر 1396 18:53
تقریبا ماه پیش بود که اسباب کشی کردیم به این خانه... من معمولا حس خاصی به اسباب کشی و تغییر مکان ندارم و هیچوقت خودم را در کارهای حوصله سربر اسباب کشی دخالت نمیدهم!(هرکس میتواند این را از اتاق نیمه چیده شده و کارتون های پخش و پلا در اتاقم بفهمد!) خانه تقریبا جدیدمان را دوست دارم هرچند مامان مدام غر میزند و راضی...
-
پرت و پلا...
یکشنبه 12 آذر 1396 01:33
آخرین باری که گفتم "شب بخیر" و خوابیدم کی بود؟! آخرین بار که گفتم و بعد به زمین و زمان فحش ندادم،عصبی و ناراحت نبودم،مغزم پر از زباله و افکار لجن زده نبود را به یاد نمی آورم! با رام سر مزخرف ترین مسئله روی زمین بحث کوتاهی کردیم و به شب بخیر ختم شد! یک نفر پیام ناشناس داده بود: تارا کجایی؟ جواب دادم:دور......
-
شایان
یکشنبه 5 آذر 1396 17:07
شایان هم که باز گم و گور شد...! حدس میزنم درگیر درس باشه... به هر حال شایان جان اگه از اینجا رد شدی، یه کامنت بذار که بدونم زنده ای...!