ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
همینجا...
دقیقا همینجا ساعت وایسه...
هر روز این شانسو ندارم که انقدر حالم خوب باشه....
حتی با اینکه تمام این سیاهی توی من رخنه کرده....
با اینکه مزه ی تلخ این چند شنبه های مزخرف همش توی دهنمه...
با اینکه استخوان هام زیردندونام میاد و صدای خرد شدنشون توی گوشم میپیچه...
با اینکه ایستادم وسط "نمیدانم چه کار کنم ها "....
با اینکه...
با اینکه...
با اینکه...
ساعت عزیز لطفا همینجا بایست
من میخوام دقیقا همینجا بمیرم!
آدمی که وسط " نمی دونم" هاش وا نستاده باشه ته یکی از این دوتا واستاده؛ ته لجن یا ته زندگیش، خوبه که هنوز نرسیده باشی تهش