ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
دراز کشیدم روی تخت و عکسای قدیمیم رو نگاه میکنم...
خنده هایی که به وضوح توی عکس معلومه و نشون دهندهی اینه که اون روز بهم چقدر خوش گذشته...
موهای مشکی و پر پشتم که دلم براشون تنگ شده...
کتاب سال بلوا رو تازه تموم کردم و یه بغض مسخره دارم...
به خاطر غربت نوشا چند قطره اشک ریختم... مسخره ست! شاید هم به خاطر خودم بود و کتاب و نوشا بهانه بود...
رسیدم به عکسای دو نفرمون و چقدر دلم میخواد از توی عکس بکشمت بیرون و ببوسمت...
از کدوم راه فرار کنم که به تو منتهی نشه...
از خودم فرار میکنم و به تو میرسم...
دوباره و صدباره از من میپرسی خوبی...؟
خوبم...
شب بخیر...
شب بخیر...
و تو نمیدونی که تا صبح پلک روی هم نمیذارم و چشمام از اشک و خستگی میسوزه...
و صبح دوباره برات همون دختر شیطونی میشم که عاشق ادبیاته و دیوونه ی تئاتره... که گه گاهی واست شعر میخونه و وسط خیابون میبوست...
کاش دوباره ازم بپرسی خوبی...؟
که من این دفعه بگم نه و توی بغلت گریه شم...
منم همیشه همینو میگم.
خوبی!؟
خوبم.
ولی من مطمینم این بارم بپرسه میگی خوبم
همیشه همینطوره...