-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 00:50
چقدرحس خوبیه سوپرایز شدن... وقتی مامان حدیث رو میدیدم که چطور با ما هماهنگ شده بود برایسوپرایز کردن دخترش ، وقتی میدیدم حدیث چقدرذوق زده مامانش رو بغل کرد، وقتی این حس دوست داشتنو بینشون دیدم، یادم اومد من هیچوقت همچین حسایی نداشتم....!
-
بهانه های مناسبتی....!
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 16:44
بهترین اتفاقی که روز معلم میتونست بیفته دیدن اتفاقی یه معلم خوب دوست داشتنی توی اتوبوس بود... معلمی که خیلی دوستش داشتم و دارم و بعد از اون سال های راهنمایی دیگه هیچوقت ندیدمش... البته خیلی دنبالش گشتم ولی از مدرسه رفته بود و کسی نمیدونست کجاست... بعدها فهمیدم که بازنشسته شده و دیگه جایی تدریس نمیکنه... خسته از کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 13:25
روزی که تارا تصمیم میگیره صورتی بپوشه.... موهاشو جمع میکنه پشت سرش.... حوصله ی شعر خوندن نداره... دوستش واسه برای دیدن تئاتر دعوتش میکنه ولی نمیره.... دلش میخواد بره کافه ولی یه حسی بهش میگه ول کن بگیر بخواب! از اون روز باید ترسید... چون این یعنی تارا فکر میکنه هیچی برای از دست دادن نداره... وخامت اوضاع وقتی مشخص...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 02:42
انگار تو سرم هزارتا از اتوبانهای شلوغ تهرانو ساختن ... انگار تو چشمام هزارتا اقیانوس ناآرامه... انگار زیر پوستم هزارتا کوه آتشفشان منفجر شده... انگار تو حیاط دلم مامان بزرگ داره هزارتا قالی و پتو میشوره... انگار وسط سینهام هزارتا گونی پر از سنگ گذاشتن... از خودم بدم میاد... کارم شده بیام اینجا غر بزنم ، دوستم حالمو...
-
when i was....
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 20:33
آزار جنسی صرفا به رابطه ی جنسی با اجبار که همون تجاوز باشه ختم نمیشه... اونجا که وقتی یه نفر بغلت میکنه و حس خوبی بهت نمیده و فکر میکنی این بغل کردن بی منظور نیست ، داری آزار میبینی... من این حس رو نسبت به برادر ناتنیم داشتم... و بدترین قسمتش اونجاس که نمیتونی احساساتت رو شرح بدی چون به هزار دلیل از گفتنش واهمه داری...
-
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود....
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 04:06
یه وقتایی مثه الان هست که فکر میکنم دلم اصلا یه خورهی مغز جدید نمیخواد... پس میگذرم و میرم...
-
از این همه تنفر و متنفرم ، متنفرم....
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 21:39
یه روزایی هست که دلت میخواد همه ی صداهای دور و برت رو میوت کنی... مامانت هی نیاد صدات بزنه و ساعت رو اعلام کنه بگه پاشو سر ظهره... یه روزایی هست که احساس تنفرت نسبت به همه چیز و همه کس دو برابر میشه حتی نسبت به بابا و صداش وقتی میگه کلاست چه ساعتیه اگه بخوای میرسونمت.... یه روزایی هست که دلت میخواد لخت بشینی پشت...
-
سرزمین عجایبه اینجا.....!
جمعه 3 اردیبهشت 1395 21:42
آدم نمیتونه چشمهاش رو روو یه سری چیزها ببنده... میبینم یکم اونطرف تر از من نخبه ی فیزیک کشورم داره با مرگ مبارزه میکنه ولی این مهم نیست چون اولیت اینه که توی زندان باشه... این اولینش نیست... میبینم توی همون کشوری که من ، یه بچه مسلمون شناسنامهای ، حق تحصیل کردن و دانشگاه رفتن دارم هم زبون و هم سن من این حق ازش صلب...
-
مامان...
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 21:18
چقدر میتونه ظالمانه باشه یکی رو مثل خودت به وجود بیاری تا تمام رنج هایی رو که تو امروز میکشی اون فردا متحمل بشه ....
-
دیالوگ
پنجشنبه 26 فروردین 1395 04:09
_ خسته ام... ۴۸ ساعته نخوابیدم... ۵۵ دقیقه از این پهلو به اون پهلو شدم و ۵ دقیقه خوابیدم.... سرم درد میکنه.... چشمام داره از حدقه در میاد... دارم دیوونه میشم... + چه کاری از دستم بر میاد؟ _بغلم کن.....!
-
اندوه بزرگیست ، انبوه انتظار....
دوشنبه 23 فروردین 1395 16:13
مثلا مثل تمام زنان منتظر موهایم را پشت سرم جمع کرده و فقط چند تار را رها گذاشته باشم... یکی سرگردان میان فاصله ی چشمها و لب ها ، یکی بپیچد دور گردنم و روی سینه ام آرام بگیرد... مثلا مثل تمام زنان منتظر به خودم رسیده باشم.... آوازهای تمام گنجشکان را به گردنم بیاویزم ، از ماه برای خودم گوشواری بسازم ، رنگ تمامی لبخندها...
-
شبت بخیر ولی من بیدارم....
دوشنبه 23 فروردین 1395 01:58
روزهای خوش نیامده را میشود باز با تو share کنم... دست من را بگیر امشب هم تا تو را بوس و شب بخیر کنم.... . . . . +چرا فاطمه دیگه به علی شب بخیر نمیگه...؟! چرا نمیگی خب!!!؟! میخوای این وضعیت خطیر رو خودم به عهده بگیرم؟؟!؟ آخه میشه علی بدون شب بخیر بمونه....؟! نمیشه....! +حالا به هر حال.... شب بخیر علی....! پشت صدها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردین 1395 20:17
اکثر آقایون جورری تو اتوبوس و تاکسی تا حد امکان پیش خانوما نمیشینن که اگه نمیدونستم فکر میکردم چه شخصیتهای پاک و نجیب و سر به زیری دارن....! همیشه توی اتوبوس صندلی کنار من خالیه حتی مواقعی که خیلی شلوغه چون آقایون میترسن با نشستن کنار من یه تیکهی گنده از ایمانشون کنده بشه یا اسلامشون به خطر بیفته....!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردین 1395 02:08
از صبح که از خواب بیدار میشی کافیه یه نگاه به دور و برت بندازی تا به عمق فاجعه پی ببری... هر جوری که حساب کنین حالم گرفته ست... از سر صبح با شنیدن وضعیت داغون جسمی اون خانم بیمار کلیوی که شوهرش هم به سختی بیماره و تو خرج روزمرشون موندن چه برسه به دوا و دکتر گرفته تا الان که ساعت از ۲ گذشته و پست یکی از دوستای...
-
شب آوازهایش را میخواند / یون فوسه....
جمعه 20 فروردین 1395 20:17
خستم عین یه رونین.... رونین یعنی سامورایی بی ارباب که نه حق داره بجنگه و نه انتقام بگیره... باید صبر کنه... صبر کنه و صبر کنه...باید برای هیچی صبر کنه... اونا فقط بلدن بشینن... بشینن و بخونن... خوندن آرومم میکنه.... یه گوشه میشینه و حضور تو هیچی رو بهم نمیریزه... قانون اول میگه طریقت سامورایی مرگه.... اونجا که بین...
-
روزنوشت
پنجشنبه 19 فروردین 1395 21:14
دیروزمون هم گذشت.... البته به خوبی....!!! با مارال و روژان رفتیم تئاتر دیدیم... حضور باران کوثری و نوید محمدزاده که خیلی دوسشون دارم باعث شده بود که توقعم از این اجرا خیلی بالا باشه ولی یکم بالاتر از معمولی بود.... داشتم به سمت سالن میومدم که عادل رو دیدم سلام کردیم و تا موقعی که مارال اینا بیان با هم حرف زدیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 فروردین 1395 16:00
_ منم دلم بارون میخواد...! +چه صدایی داره.... _چی میگه!؟ +من زبونشو بلد نیستم...! _گوش بدههههه....! +گوش دادم... که ببینم چی بهت جواب بدم،.. _خوب گوش بده ببین چی میگه.... +صدای اومدن میده... من همینو می فهمم.... صدای قدمای یکی که دوس داری بیاد....!
-
درد مشترک....
شنبه 14 فروردین 1395 05:58
میشه بغلم کنی بوسم کنی نوازشم کنی یه جوری که حس نکنم خودتی... بعد شیر گازو باز بذاری در و پنجره ها رو کیپ کنی بگی امشب هوا خیلی سرده تا صبح لالایی بخونی بعد دیگه بیدار نشیم مامان.....؟
-
مبارک....
یکشنبه 1 فروردین 1395 20:07
امیدوارم تو سال جدید حال دلتون حسابی خوش باشه.... :)
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1394 15:17
یکشنبهی سمج در من بالا میآید و سعی میکنم با یک قلوپ چای فرو ببرمش...! لباسم را از هر طرف بگیرم از آن طرفش دهنکجی میکند....! هزارتا کار عقبمانده دارم که میگذارم برای خودشان عقبتر بروند...! بابا را هم که با یک چمدان باد برد...! مامان هی ظرفها را بهم میکوبد، هی در بهم میکوبد، هی سر به دیوار میکوبد، هی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 اسفند 1394 14:39
نمیدونم بعد از خوردن ۸ عدد شیرینی تر و پر از خامه بود که دیگه خوابم نبرد یا دلیلش چیزدیگه ای بود.... یه جور کلافگش سیریشی مثل کنه چسبیده بود بهم... نمیتونستم آروم بگیرم... انگار موهام خیس بود و دورتا دور گردنم چسبیده بود... دلم میخولست لُختِ لُختِ مادرزاد بشینم لب پنجره و سیگار بکشم.... تا ساعت ۲ اینا بود یه جور...
-
شب بخیر....
جمعه 21 اسفند 1394 01:51
انقدر به این "بختک" عادت کردم که اگه یه شب نیاد و سنگینی نکنه رو سینهام یا پاهامو نکشه و تکونم نده دلم براش تنگ میشه....!!! حالا بماند که اون دفعههای اول حسابی ترسیده بودم و فکر کرده بودم خونمون توسط ارواح خبیثه محاصره شده....! خوشبختانه یک دوست عزیز منو از این توهمات بیرون کشید و فهمیدم ریشهی علمی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفند 1394 02:32
من احتمالا یک زن محافظت نشده ام....! . . . . زنها دو دسته اند؛ آنهایی که محافظت می شوند و آنهایی که نمی شوند.... دسته ی اوّل را با ماشین به این طرف و آن طرف می برند و سرِوقت از آرایشگاه، از استخر، از مدرسه، از اداره و ... برمی گردانند. با تلفن، حالش را می پرسند و اگر سرش درد کرد، یکی هست که بگوید: "بهتر نیست کمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 اسفند 1394 02:00
مامان تمام زندگیام درد میکند....! . . . مامان! تمام زندگی ام درد می کند دارد چه کار با خودش این مرد می کند....؟! دارد مرا شبیه همان بچّه ی لجوج که تا همیشه گریه نمی کرد می کند... این باد از کدام جهنّم رسیده است که برگ، برگ، برگ مرا زرد می کند.... هی می رسد به نقطه ی پایان، به خودکشی یک لحظه مکث، بعد عقبگرد می...
-
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند...
چهارشنبه 19 اسفند 1394 00:52
چه چیز برای یک زن به اندازهی تجاوز دردناکتر است...؟ بر میگردم به خودم و از خودم میپرسم برای تو چه چیز دردناک تر از تجاوز است...؟ در جامعهی کوچکی که من زندگی میکنم زنان محکوم به تجاوز اند... مادرم مادربزرگ مریم الهام و من.... من میفهمم وقتی یک زن روزی چندبار مورد تجاوز قرار میگیرد یعنی چه... وقتی بهجایش تصمیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اسفند 1394 20:42
یک مرد ناشناس بمان لطفا....! . . . . . یک مرد ناشناس بمان لطفاً! هر آدم جدید خطرناک است... من را نبین، نیا بغلم، گم باش! دلتنگی شدید خطرناک است.... من روزهای آخر اسفندم پایان سررسید خطرناک است.... این خانه چند تا درِ وا دارد؟ هر قفل بی کلید خطرناک است.... دلداری ام نده، ته خط هستیم یک ذرّه هم امید خطرناک است.... دنیا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 اسفند 1394 18:15
وضعیت جوری شده که همه به چیزی که نیستند تظاهر میکنند... آنجا را نمیدانم اما اینجا که حسابی مد شده خودشان را به قشر هنرمندان و روشنفکران بچسبانند و به اصطلاح خودمانی "خفن" به نظر بیایند...! جدا از سیگار، عینک گرد ، لباسهای عجیب غریب (عجیب غریب که میگویم یعنی واقعا مسخره و به طرز نکبتی مضحک!) و و و مهم تر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 اسفند 1394 01:58
باید که انتخاب کنم انتخاب را.... باید که انتخاب کنم انتخاب را....؟! . . . +چند پست از شعرهای فاطمه اختصاری خواهم گذاشت... +چقدر فاطمه زن است....چقدر فاطمه بودن را میفهمم...! پن بیربط:تنها کار هیجان انگیزمون بازارت رفتن بود کهبدتر حالم بد شد....! پن بی ربط:یادم باشه درمورد بازارت بنویسم.... خودکار داشت روی ورق می...
-
شاید از صبح، یک زن تنها بالشش را گرفته در آغوش....
پنجشنبه 13 اسفند 1394 18:39
که هی می دوم تا جا بمانم... که هی فریااااد میکشم تا سکوت کنم... که هی زن می مانم، زن می مانم هی، تا مرد شوم....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 اسفند 1394 14:21
اینکه یه نفر میاد توی حیاط پشتی مدرسمون و شلوارشو میکشه پایین ، یا اون آقایی که هر روز صبح میومد کوچه بغلی مدرسمون و وجناتشو به نمایش میگذاشت ، یا اون پیرمردی که توی پارک پشت مدرسمون لَم می داد و خودارضایی میکرد ، یا اون پسری که توی ماشین شیشه رو تا ته میکشه پایین تا مطمئن باشه که دم و دستگاهشو میبینی ، نشون میده که...