-
وصیت نامه....
چهارشنبه 2 دی 1394 03:39
_وقتی مُردم جنازمو برگردونین تا اون ورم هم خوب بمیره....! +مگه کُتلتی...؟!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 دی 1394 14:27
چه بلایی سر وبلاگت اوردی...؟! اگه سر زدی به وبم حتما برام کامنت بذار....
-
خنده های پرنده کُش....!
شنبه 28 آذر 1394 16:43
_چیکار میکنی..؟! [در حال کلنجار رفتن با نخ در رفته از پولیورش] +اگه بِکَنمش تا آخر در میره...! فندکی چیزی داری...؟ _فندک دارم... [با پوزخند] +سیگار میکشی مگه؟! _چرا فندک میخوای؟ سیگار میکشی مگه؟! +قانع شدم...!!! یه صدا فضا رو پر کرد، پرنده ها پر کشیدن.... تا حالا ندیده بودم اینطور از ته دلش بخنده....!
-
سری دارم بی هیچ سودا!!!
چهارشنبه 25 آذر 1394 22:52
_تو دیگه چته...؟! +هیچ چیزیم نیست؛ هیچ درگیری ای ندارم الان... هیچ حسی ندارم... هیچی! و این خالی بودن بیشتر از هرچیز اذیتم میکنه!
-
برام بنویسید....!!!
چهارشنبه 25 آذر 1394 21:06
دارم میرم روستا... آرامش... آرامش مطلق... . . . . باید یه سری ایده بگیرم نیاز دارم توی آرامش کامل فکر کنم.... . . . +مثلا تو فرجه ی امتحانات هستم....!
-
طاغی ، انسانی که نه میگوید....
دوشنبه 23 آذر 1394 21:48
مامان فکر میکند من هنوز همان دختر کوچولویی هستم که یک گره زدن ساده برای بستن بند کفش هایش بلد نبود...! نه اینکه بگویم الان خیلی میفهمم! نه...! شاید الان هیچ چیز را به خوبی گره ی ساده ی بند کفش بلد نباشم، اما حقیقتش را بخواهید خسته شدم از اینکه همیشه کسی بخواهد برایم تصمیم بگیرد.... اسمم را بگذارید یاغی چشم سفید گیس...
-
به بهانه ی زادروزش...
شنبه 21 آذر 1394 17:58
دقیق یادم نمی آید پنجم دبستان بودم یا شاید کوچکتر که خاله سیمین برایم کتاب شاملو را خرید... خاله سیمین یک کتاب خانه ی بزرگ پر از کتاب های مختلف داشت؛ از تاریخ گرفته، تا روان شناسی ، شعر و غیره و غیره.... مامان همیشه برایم کتاب های مختلف میخرید و خوشحال بود که میخوانم و همه جا و همیشه از این روحیه ی کتاب خوانی من...
-
همون که همه چیز رو میدونست ولی چیزی نمیدونست....!
سهشنبه 17 آذر 1394 00:20
_تو هیچ وقت کسی رو دوست رو عمیقا دوست نداشتی....! ×خب شاید یه روزایی فکرمیکردم که... _ولی خب عمیقا نه...! ×نه...! میدونی همیشه چیزای مهم تری... _برات وجود داشته....! ×چرا می پری وسط حرفم!! _چون همه ی اینا رومیدونم! ×پس چرا می پرسی...؟! _اینو دیگه نمیدونم....!! . . . . . .
-
یک روز در کافه های تهران....
دوشنبه 16 آذر 1394 14:25
سلام تهرانِ سپید پوش.....! . . . . _بریم برف بازی؟ _میشه بریم یه کافه ی توپ...؟! _پس باید واسم حرف بزنی!!
-
نشسته ام وسط دو شنبه....
دوشنبه 16 آذر 1394 14:16
کل هفته ها را گذریدن برای هیچ....! . . . . .
-
بس کنید....
دوشنبه 9 آذر 1394 00:54
دلم آنقدر پر است که هرآن احساس میکنم لبریز میشود و گدازه هایش تمام جانم را می سوزاند... از همه چیز فرار کردم به این گوشه تا راحت نفس بکشم اما آدم ها رهایم نمیکنند... آدم هایی که مغرشان کپک زده... آدم هایی که انگشت گندیده شان را برای قضاوت به سویم درازمیکنند... آدم هایی که دنبالفرصت اند تا زیر کثافات عقایدشان مرا...
-
سردرگمی
یکشنبه 8 آذر 1394 15:15
فکر کردم که شاید باید بگذارم بروم.... . . . . . .
-
این جا از زندگی ام که ایستادهام...
شنبه 7 آذر 1394 22:17
خنده زیر لایه ای گریه .... و تعجب تعجب ساده ی تکراری نگاهی است از قرار به یکباره بر پیکر نیمه جان زندگی....
-
گمشده...
جمعه 6 آذر 1394 01:51
هفته ای بود بی روز بی شب سرگردان در میان آمدن و رفتن ها خسته پریشان شاید غرق رویایی دیرین می گشت سوی یقین . . . . . +خستم...خیلی خستم....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذر 1394 12:31
دفتر اندیشه را ورق بزن.... . . . . . . خالیست....!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 آذر 1394 00:19
به رویدادی بزرگ محتاجم اتفاقی که بی خبر باشد کاش وقتی به خانه برگشتم کفش های تو پشت در باشد ... . . . . +به امید اینکه فردا طلوع خورشید برام خبر خوب بیاره....
-
دوتا بدون بلیط و بدون مقصد که میان هدفون قرضی نوار را بکنیم....
شنبه 30 آبان 1394 17:20
با مارال قرار را گذاشتیم لب رودخانه... مارال به شکل احمقانه ای شبیه ترین آدم به من است...! فقط من هیچوقت دیر نمیکنم ولی او همیشه دیر می رسد...! نیم ساعتی منتظرش بودم... قرار بود برویم لب آب و سیگار بکشیم بماند که چقدر سر مارک سیگار بحث کردیم و آخرش هم به نتیجه نرسیدیم! بالاخره سر وکله اش پیدا شد... همچنان داشتیم...
-
منی که این روزها من نیست....
جمعه 29 آبان 1394 20:07
از این که امروز در جایگاهی هستم که افراد پایین تر از من حالا به خود اجازه میدهند که خودشان را بالاتر از من تصور کنند حالم بهم میخورد... من همیشه نتیجه ی تلاش و عشقم را روی صحنه دیدم... من آن دختر جاه طلبی بودم که هرکسی جایگاه مرا نداشت... حرف های یزدان بخش احمق تا مغز استخوانم را سوزاند... و خب تلافی تمام طعنه هایی...
-
مثه غزل بشی اشکی بشی تو چشام دوباره مهدی موسوی بخونی برام....
سهشنبه 19 آبان 1394 02:12
کاش یکی بود که برام شعر میخوند....!! . . . . همین!!!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آبان 1394 02:03
از این میترسم که روزی حتی همین حس تنفر را هم نداشته باشم....
-
مهدی موسوی جان....
شنبه 16 آبان 1394 02:49
عشق چیز مردانه ای ست گاهی لخت توی خانه می گردد... گاهی روی تختت می خوابد... و گاهی که می خواهی روی شانه های ارضا شده اش گریه کنی رفته است.... . . . . .
-
و من لهجه ی پاییز را خیلی خوب می فهمم...!!
دوشنبه 11 آبان 1394 18:12
پاییز با زیباییش افسونگری میکند و من نمیتوانم هوس قدم زدن تنش را از سر بیرون کنم.... مثل دیوانه ها برای خودم آواز میخواندم! امروز،روز لذت من است! از شیرینی فروشی دونات شکلاتی تازه خریدم گذاشتم شکلات ها به سر و رویم بچسبند! گذاشتم باد بیاید روسری ام را بندازد برقصد لای موهایم برود.... امروز،روز لذت من است! ناخودآگاه با...
-
پاییز بود،پا لیز بود....!
شنبه 9 آبان 1394 10:38
امروز خوشحالم.... هوا خیلی خوبه... همین.....!!!
-
بیا مره یاری بده...می دیله دیلداری بده....
شنبه 9 آبان 1394 00:57
مامان عزیزم... خسته شدم انقدر از توی لعنتی نوشتم... کاش سوژه ی دیگری داشتم... کاش تمام احساساتم درکلمه میگنجید.... حالم خوب نیست... حتی وقتی دردم چیز دیگریست باز هم از جانب تو درد میکشم... حتی وقتی خوشحالم مثل امروز به درونم لگد میزنی و من درد میکشم... تو سراسر وجود من سراسر زندگی من پخش شده ای... مامان سرطان من شبت...
-
دلم برای خودم میسوزد....
چهارشنبه 6 آبان 1394 20:44
مامان بعضی روزها با من مهربان است.... این است که مرا بیشتر آزار می دهد.... نه که پشیمان باشم از حرف هایی که زده ام... از تنفرها... ازفحش ها .... از فریادهایی که سرش زدم.... از اینکه گاهی حس میکنم مرا دوست دارد چندشم میشود.... حس نکبت به من دست میدهد... . . . .
-
برای دوست وبلاگی ام....
دوشنبه 4 آبان 1394 17:58
این جا را دوست دارم... گذشته از اینکه میتوانم هرچه در اعماق قلبم رسوب کرده بنویسم، اینجا چند نفری هستند که همیشه مطالبشان را میخوانم... آدم هایی که نه دیده ام، نه صدایشان را شنیده ام، نه اصلا میشناسمشان.... ولی عمیقا احساسشان میکنم.... من اینجا جز چند نفری که شما باشید (و ترجیح میدهم همین چند نفر باشید) کسی را...
-
کاش دست کم شاعر بودم....!
شنبه 25 مهر 1394 17:11
پاییز کم کم از کوچه پس کوچه های شهرمان بیدار میشود من بچه مدرسه ای که گذاشتم اتوبوس بی من برود تا پاییز را قدم بزنم.... باد مو باد خش خش باد باد باد من ایستاده شیدا... و کسی نبود که این حس خوب را برایش آواز کنم.... نشسته روی صندلی پارک... چقدر دلم یک «چیز» میخواهد که نیست....! برای نیستی ها... برای تنفر ها... برای...
-
خسته از زن بودن های مداوم...
چهارشنبه 15 مهر 1394 16:51
زن بودن یا ازت یک مبارز می سازه یا یک تو سری خور بدبخت عقده ای..ا . . . +خورشید بالا میاد و من هنوز همون نکبت قبلم....
-
نکبت....
چهارشنبه 8 مهر 1394 19:55
تنهایی.... تنهایی خاکستری.... تنهایی خاکستری که طعم زهرمار میدهد... در وضعیتی هستم که اطرافم پر از اسم های مختلف است ولی میلی به صدا کردن هیچ کدامشان را ندارم... پس زنگ ها را پیام ها را جواب نمی دهم... جواب نمیدهم... قرار ها:کنسل... خوشحالم که همین تکه جای مجازی را دارم که از هجوم تمام دوستان و آشنایان در امان مانده!...
-
برای مامان....
سهشنبه 7 مهر 1394 02:18
نمی دانم چگونه میشود که یک هیفده ساله به اندازه ی هیفده هزار سال نوری از یک نفر متنفر باشد... من هر روز تمام این تنفر را با بند بند وجودم حس میکنم... مامان این تنفر دیگر عفونی شده... چرکین است و بوی گند می دهد... وقتی سر باز میکند داد میزنم و به تو فحش میدم... از من فاصله بگیر... به اندازه ی هیفده هزار سال نوری......