-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفند 1394 20:03
باید به راه افتاد....! همه چیز از همین قدم های کوچک شروع خواهد شد....!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 اسفند 1394 20:49
یک دم، فقط یک دم حس میکنی در این دنیا تنهایی و برای همیشه تنها باقی خواهی ماند.....
-
ابد و یک روز....
چهارشنبه 28 بهمن 1394 14:11
گریه گاهی خودش را ادامه میدهد....
-
همون رفیقی که از خواهر برام عزیرتره و از رگ گردن به من نزدیک تر....!
دوشنبه 26 بهمن 1394 19:17
از خندههای بی دغدغهی دوران راهنمایی تا کنج کافه های دوران دبیرستان حرف زدن با طعم قهوه و فرو رفتن توی صندلی ها... حالا بردیم دقیفا به همون روزا... همون روزا که میخندیدم از ته دل... همون خنده هایی که چشمام خط می شد... بردیم به اون روزا که نمیخواستم تموم بشه... دستمو کشیدی و بردیم همون جایی از زندگیم که میخواستم زمان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 بهمن 1394 17:34
شعری پست میکنم از دوست عزیزم عادل نریمانی که مدتهاست از او بی خبرم و امیدوارم که حالش خوب باشد... . . . . و مادرت شبح سرد می شود هرشب میان یک چمدان می شود پدر جاری و دود می شود انگار بند بند تنت میان شعله ی فندک و چند سیگاری سکوت مبرم جسمت ، صدای ممتد سر نگاه سرخ دو چشمت ، خیال بیماری روانه می شود انگار آب های تنت...
-
برای مامان....
سهشنبه 20 بهمن 1394 14:21
من هنوز همان دختر کوچولوی سال ها پیش ام... هنوز هم با کوچک ترین حرفی گریه میکنم... هنوز هم جای دست هات بر تن و صورتم باقی می ماند... با این تفاوت که میان گریه هام تمام حرف هام را می زنم... با این تفاوت که تمام این تنفر به دست های لاغر و استخوانیم قدرت می دهد که مانند تبر بر هیکل ات فرود بیاید و تو خسته تر از آنی که...
-
لا اله الا عشق....
دوشنبه 19 بهمن 1394 21:34
آدم ها این سطل های پر شده از کثافات و لجن... آدم هایی که از دهان و گوش و تمام ابعادشان لجن بیرون میزند و ما در این لجن غوطه وریم،نفس میکشیم و لذت می بریم... اگر اسم این را انسانیت گذاشته اید همان بهتر که در اسارت ادیان باشید... یادتان باشد این احساسات است که هرچیز را زیبا میکند نه ادیان نه انسانیت پر از لجن و کثافت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 بهمن 1394 16:37
طبعِ من بدکارهی دردمندِ عیاشخانهی شهرتان است که هرگزا، هرگزا مسیح نخواهد زایید....! . . . .
-
سلام علی،تصدقت شوم...! :))
یکشنبه 18 بهمن 1394 13:39
دیشب توی خواب حال عجیبی داشتم... تمام زندگیم رو دیدم... هر اتفاق کوچک یا بزرگ از جلوی چشمام رد شد... بین خوابو بیداری بودم الهام با مشت زد توی بازوم گفت چی میگی واسه خودت! چشمامو که باز کردم گفتم سلام علی!! خودم یه لحظه موندم چرا اینو گفتم! بعد خندم گرفت و زیر لبم گفتم شب بخیر علی تصدقت شوم! و در ادامه اضافه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمن 1394 11:40
که انسان تنی دارد مردنی و روزهایی نمردنی....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 بهمن 1394 17:23
زخم ها هم میخندند....! . . . .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 بهمن 1394 02:24
دلارام میگفت: تا قبل از اینکه ببینمت و سرور از تو تعریف میکرد فکر میکردم یه دختر تپلو با موهای فرفری هستی ولی بعد دیدم که کاملا متفاوتی با اونچه که تصورت میکردم!!! . . . پ ن:شما چجوری منو تصور میکنین؟ پ ن: من عاشق این دو تا خواهرم! با شخصیت،بامحبت،دوست داشتنی.... پ ن:امروز سرور بهم یک dream catcher هدیه داد که خودش...
-
به خود آ.....
شنبه 10 بهمن 1394 15:56
دستت رو گرفتم و بردمت همون جایی که شنبه ها همیشه با هم می رفتیم... همون جایی که رفتیم با مارال سیگار کشیدیم،خندیدیم،عکس گرفتیم... _وای مارال باز دیر کردی که...! +بخدا توی راهم دارم میام...! همون جا که با پری رفتیم دونات خریدیم خوردیم گفتیم جای مهشاد خالی... بعد هر شنبه دوتایی اومدیم،دوتا دونات خریدیم یکی من خوردم یکی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 بهمن 1394 20:54
قراره مثل سال پیش توی اسفند یک بازارچه ی خیریه راه بندازیم و من از این بابت حسابی خوشحالم و حسابی انرژی گرفتم... کلی کار داریم و دارم برنامه ریزی میکنم امیدوارم که همه چی خوب پیش بره.... این روزا آرامش بیشتری دارم... احساس میکنم تصمیم هایی که گرفتم ازم یه دختر قوی و مستقل میسازه....
-
حال همه ی ما خوب است....!
سهشنبه 6 بهمن 1394 20:14
زیاده گویی نمیکنم و تنها این شعر سید علی صالحی را میگذارم که زبان حال من است.... . . . . سلام! حال همهی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند ... با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی میگذرم که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ...
-
همون یه دونه دوستمون که خیلی مهربونه....!
یکشنبه 4 بهمن 1394 20:05
_ درسته وقتی گریه میکنی چشمات خیلی خوشگل تر میشه ولی این دلیل نمیشه که گریه کنی....!!!
-
با من کمی کناربیا،با دو چشم تر....
جمعه 2 بهمن 1394 08:17
از منی که گریه میکرد با شمع های تولدش... از هفده سالگی غمگینم... از شانزده سالگی ام که طعم خون میداد... از پانزده سالگی مستم که تلوتلو میخورد... به تو... به تو که لای کتاب ها و مقاله ها مدفونت کردم... به تو که همیشه باید برای بودن یا نبودنت اثبات شوی... به تو که همیشه خواب بودی... . . به جایی رسیدم که از کسی کمک...
-
زندگی یک کبودی مطلق زیر آرایش غلیظم بود....
دوشنبه 28 دی 1394 07:20
این صورت زرد رنگم که به هر چه رنگ زرد است متلک می اندازد... این روزهای هفده سالگی که بوی عفونت میدهد... این حرف های له شده زیر ماتیک سرخ عصیانگرم... این چاله ی سرخ و پر التهاب چشم هام... این رود کوچک اشک هام... این سینه ی شکافته شده از دردهام... این ۴۶ کیلو استخوان نا امیدی منقبض شده ... همه را جا میگذارم و می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 دی 1394 13:47
دلم نمیخواهد اینجا برایتان از حال افتضاح روحی و جسمی ام بنویسم... هیچوقت از آن آدم نبودم که بخواهم برای کسی ناله کنم و اصلا از این دسته آدم ها بیزارم.... اگر واقعیت را بخواهید من حال خوشی ندارم و نیازی به بازی با کلمات نیست....! مرا ببخشید اگر گاهی اینجا گله و ناله میکنم(حتی شاید بیشتر از گاهی...) ولی راستش شما که...
-
جمع کن این لاشه ی لعنتیتو....!
شنبه 26 دی 1394 12:21
از ۵۰ کیلو که شامل پوست،گوشت و استخوان میشدم، مانده ۴۶ کیلو استخوان که پوستش هم کنده شده...! این کاهش وزن آن هم در طی مدت کم اصلا اتفاق خوبی نیست... حالا حالم از لحاظ جسمی هم در وضعمناسبی نیست... تبدیل شده ام به یک مشت استخوان نحیف که فقط بلد است گریه کند....! امروز شاید ۴_۵ دفعه اشکم به خاطر مزخرف ترین چیزها...
-
در امتداد این هفده سالگی غمگین....
شنبه 26 دی 1394 05:29
و این بغض پیوند خورده با گلویم مدام چنگ می اندازد و مچاله میکند حرف هایم را... حالا که تمام درها را کوفته ام، حالا که بی جوابم از تمام جواب ها، حالا حالا حالا که یک نفر باید باشد کسی که تنهایی مرا بیاغوشد، کسی که گرد غم را از موهایم شانه کند... کسی که مثل مادر است ولی مامان نیست ؛ لبخندش غمگینانه ترین لبخندهاست......
-
دوباره برگرد به شهر لعنتی ات....
جمعه 25 دی 1394 01:44
و زمانی که ایران برایشان لالایی خاموشی میخواند، پناه را در آغوش دیگری جستند... مثل این می ماند که تفنگ را بر روی شقیقه تان گذاشته باشند و بگویند یا تبعید یا مرگ.... چرا سرمایه های کشورمان نباید در زادگاه و وطنشان باشند؟ چرا هنرمندان ما فرار را برقرار ترجیح میدهند...؟ چرا بر دهان هنر مهر سکوت میزنید؟ تا به کِی هنر...
-
آشپزی خنده دار ترین کار دنیا....!
چهارشنبه 23 دی 1394 03:59
امروز اولین تجربه ی آشپزیم رو با پختن کیک شروع کردم...! قرار بود از این بیسکوییت های شکلاتی خوشگل و خوشمزه درست کنم ولی متاسفانه هیچی توی خونه نداشتیم جز پودر کیک آماده...! تازه وسطای کاربودم که فهمیدم شیر هم نداریم! گفتم به جاش آب میریزم حالا تا ببینیم چی میشه....!! چند تا بسته اِم اند اِم داشتم قاطیش کردم و یه بسته...
-
کاملا واقعی....!
سهشنبه 22 دی 1394 04:24
از خواب پریدم از گریه ی شدیدم یک آلو خوردم و کَپیدَم....!:| . . . . +کاش مهدی موسوی هیچوقت اینو نبینه! چه دخل و تصرفی کردم تو شعرش...!:/
-
یه دوست میگفت....
دوشنبه 21 دی 1394 14:43
تنفر زیاد به جایی نمی رسه.... آدم باید گاهی از خودش متنفر باشه که چرا الان جایی ایستاده که ملت بتونن ازش سوء استفاده کنن... ما جامعه ای داریم که کثیفه، روابطی داریم که مضحکه، دوستانی داریم که مفلوکن. خب طبیعتا به لجن کشیده میشیم... پس خویشتنی داریم که تنفر انگیزه.... . . . . .
-
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است....
پنجشنبه 17 دی 1394 12:37
از این تحقیر شدن ها و سکوت های پی درپی خسته شدم....
-
پشیمونم.....
سهشنبه 8 دی 1394 16:37
یه حسی مثه پشیمونی بعد از خود ارضایی... یه حسی مثه مواد زدن بعد از ۱۰ سال پاکی... یه حسی مثه شک به عشق بعد از هم آغوشی... یه حسی مثه زندگی با زنی که چشمای معشوقه ی قبلیتو داره... . . . . یه همچین حسایی دارم... پپشیمونم چرا یه سری کارا رو نکردم... پشیمونم چرا برای یه سری چیزایی که میخواستم نجنگیدم... پشیمونم چرا یه...
-
دلم برای بعضی آدم ها چقدر تنگ میشود....
سهشنبه 8 دی 1394 15:46
فربد هم رفت.... نشسته ام پشت پنجره زل زدم به چشم های این چهارشنبه ی بیمار.... هر تکه از خودم با هر عزیزی که از من دور شد، رفت... حالا مانده ام با دو چاله ی لبریز از انتظار که غریبانه در این شهر می بارد... فربد، کاش می انداختی ام توی کوله پشتی عجیب غریبت ... کاش سنجاقم میزدی به همان کوله پشتی مثل پیکسل های رنگانگی که...
-
سردرد....
سهشنبه 8 دی 1394 15:08
یکی... دوتا... سه تا... یه بسته... نه! یه بسته و یه دونه! . . . صبح پا شدم تو آینه به خودم نگاه کردم گفتم خب که چی...؟! _هیچی یه دونه دیگه.... خوابیدم....!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دی 1394 22:30
دلم میخواهد یک نفر باشد فقط برایش جمله ردیف کنم و او با گوش هایش فقط بخواند....! آنقدر از کلمات و جمله ها پُرم که احساس میکنم همه شان سعی دارند از چشم هایم، دست هایم، و تمام سلول های بدنم بیرون بزنند... این حرف ها این حرف ها یک روز مرا خواهند کُشت....!