شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

چند هزار سال برای تحمل یک رنج کافیست....؟

برف... برف پاک و سفید و زیبا... نمیدونم چرا هیچوقت قدم زدن توی برفو اونقدر دوست نداشتم... برام بارون همیشه حال و هوای دیگه ای داشت...

نشسته بودم توی بالکن و رو به روی یه عالمه سفیدی داشتم گریه میکردم... مثل اون روز توی مادی... بلند بلند... نامجو گوش میدادم... این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره کاش میتونستم بخونم قدر هزارتا پنجره... بلند بلند... زار زار...

حس میکنم شبیه شخصیتای بدبخت و تنهای توی این فیلمای هنری ایرانی شدم...! انگار حتی چای دم کردنم هم مثل اونا شده...!

پولیور قدیمی بابا رو پوشیدم... راستی بابا تو هم گاهی احساس بدبختی میکنی؟! تا حالا به این فکر کردی که بذاری و بری!؟ کجا برم که خودم نباشم... کجا میتونم خودمو جا بذارم و گم کنم مثل کلیدام که هردفعه یه جایی گم میمونن... مثل بعضی از وسایلم که یهو ناپدید میشن و هرچی میگردم پیداشون نمیکنم...

بابا تو میدونی چطور میتونیم از این کثافتی که توش گیر افتادیم بیرون بیایم...!؟ کاش حداقل بهم میگفتی همه چی درست میشه چون من روی حرف تو خیلی حساب باز میکنم....

دردا...درمانا...

زندگی کردن با خشم و نفرت در درونم خیلی سخته... خیلی...

این بود دیروز من...

فرهاد

دندون پزشکی

از سبیلات خجالت بکش

سیگار

کاشانه

سی رنگی نبود

سیگار

سیگار

بغض

سیگار 

سیگار

چند قطره اشک

عینکامونو عوض کردیم

چای

سیگار

مجیدی

کار

سیگار

تهران

سیگار

صهبا یا صحبا

رام

سیگار

سیگار

آریانا

کش مو

سیگار

سیگار

انقلاب

مجاهدین

توده

شوروی

ایران

آمریکا

پهلوی

سیاست

سیگار

سیگار

سکوت

بارون

برف

سیگار

سیگار

ماشین

پلی لیست خودکشی

سیگار

آمادگاه

برف

سرد

سیگار نصفه

انیس

مارال

سیگار

سرد

شهرکتاب

م.مودب پور

فهیمه رحیمی

٩٨ایا

یدالله رویایی

از تو سخن از به آزادی

سیگار 

آدامس

پاستا

ماشین

خونه

پاکت خالی...

برزخ

بین خواب و بیداری بودم که تلفنم رو جواب دادم... صدای جیغ مانندش تا توی سرم پیچید، فهمیدم که شینه(واقعا بهش میگیم شین!)...بعد از سلام و احوال پرسی گفت که یک دورهمی ترتیب داده که از قضا این دفعه اسموک آزاده چون دیگه تین(به این یکی هم میگیم تین واقعا!) نیستش که غر بزنه به دود سیگار حساسه!

تقریبا دو سال پیش یا کمتر بود که تین میخواست برای همیشه بره آلمان و شین هم به افتخار خواهر کوچولوی مهاجرش مهمونی خداحافظی گرفته بود... 

فربد تهران بود و کلی بهش اصرار کردم که خودشو برسونه اصفهان که با هم بریم...چون میم(به این یکی نمیگیم میم! یه جورایی سانسورش کردم!) هم بود و ما دوتا واقعا از میم خوشمون میومد و یه جورایی میخواستیم که از در رفاقت باهاش وارد شیم!

یادم نمیره چند روز قبلش با چه ذوق و شوقی اون جین دیزل فاق بلند رو خریده بودم! اون موقع هنوز شلوار فاق بلند مد نبود ولی من برای اون شلوار برنامه داشتم...! براش یه کمربند یا سگک پهن گرفتم که به همراه یک کلاه لبه دار مشکی از یک بوتیک لباس مردونه خریدم... یک پیرهن چارخونه قرمز کرمی داشتم که یقش رو همیشه باز میذاشتم که بتونم باهاش دستمال گردن ست کنم و پایینشو خودم کوتاه کرده بودم که بتونم گره اش بزنم و البته نمیتونستم هیچوقت ازش دل بکنم! و بوتای کرمی سادم رو هنوز دارم... وقتی وارد خونه شین و تین شدم فهمیدم من تنها دختری ام که شلوار پوشیدم و همه ماکسی و کفشای پاشنه بلند پوشیدن و به قول فربد حسابی پر و پاچن!:)) بعد صدای جیغ شین رو شنیدم و تا به خودم اومدم محکم بغلم کرد و بلند گفت اینجا یه دختر گاو چرون داریم! ولی من اصلا مثل گاو چرونا تیپ نزده بودم! به نظرم یکم مست بود... شین منو به چندتا دختر و پسر غریبه که تا حالا ندیده بودم معرفی کرد و بعد به میم... میم گفت که توی فالوورز فالواینگای اینستاش منو داره و به نظر قبلا همدیگه رو چندبار دیدیم...تین یک شات برای من ریخت و گفت این اصفهان کوفتی خیلی کوچیکه! و شات رو رو سمت من گرفت گفتم ممنون نمیخورم! شین جیغ کوتاهی کشید و گفت بیخیال سنت دیگه قانونی شده! سه تایی خندیدیم و میم پوزخند کوتاهی زد و شاید برای عوض شدن بحث گفت از کلاهت خیلی خوشم میاد اومدم بگم ممنون که شین گفت امشب باید رویا رو با هم اجرا کنیم و تین هم با ذوق میگفت آره آره! و میم سردرگم بود... به شین گفتم لابد با همین لباسا!خنده جیغ مانندی زد و گفت لباسامونو عوض میکنیم تو غصه اونو نخور!شین بلافاصله رو به میم کرد و گفت من و تارا یه جور رقص طراحی کردیم که اسمش رو گذاشتیم رویا البته بیشتر حرکاتش رو تارا طراحی کرده تارا یکی از بهترین پرفورمرا و بازیگراییه که میشناسم من و میم به طرز صحبت کردن شین و ادا اطواراش میخندیدیم و تین هم پشت سر هم حرفای خواهرشو تایید میکرد... شین اول رفت که لباسشو عوض کنه و من و میم رفتیم کنار پنجره که سیگار بکشیم...بهش سیگار تعارف کردم ولی گفت من فقط مارلبورو میکشم و پاکت مارلبورو قرمز پایه بلندشو از جیبش در اورد و بهم تعارف کرد لبخندی زدم و تشکر کردم... توجهش به جا سیگاری فلزیم که عکس مرلین مونرو روش بود جلب شد و گفت جالبه! گفتم از خاقانی خریدم! همونطور که داشت زیر و روش میکرد آدرس سیگار فروشیه توی خاقانی رو بهش دادم و تین سمتمون اومد و گفت که شین صدات کرده و چند سرفه کوتاه کرد و گفت نمیدونین من به دود سیگار حساسم!؟ 

لباسایی که شین بهم داده بود رو پوشیدم و بعد از اینکه یکم بدنمونو گرم کردیم رفتیم توی سالن و شین یه جا برای اجرا درست کرد و رویا رو اجرا کردیم... بچه ها همه خوششون اومده بود و میم هم... میم به شین گفت پس حالا که مجلسو گرم کردین بذارین منم یه قطعه کوتاه بزنم و تارا هم منو همراهی کنه. شین باز جیغ کوتاهی زد و گفت عالیه! و ویلن میم رو از توی اتاق براش اورد... تین توی گوشم گفت ازت خوشش اومده و آروم موهامو کشید!خندیدم و گفتم به من چه! و میم همونطور که سازشو آماده میکرد لبخند گل و گشادی تحویلم داد! چیزی مثل والس زد و منم بداهه رقصیدم... بعد لباسای خودمو پوشیدم و با میم سلفی گرفتیم و برای فربد فرستادم و زیرش نوشتم این میم واقعا خوبه! و فربد در جواب فقط نوشت خیلی خوشگل شدی با کل اموجی قلب! من براش از میم نوشته بودم ولی اون فقط از من تعریف کرد! احمق! 

شین فضای هنری رو به سرعت شکست و با یک آهنگ همه رو به رقص دعوت کرد... یکم با میم رقصیدیم و حدود ساعت ١١ بود که تاکسی گرفتم و رفتم... 

بعد از اون چندبار با میم حرف زدم ولی بعد با رام آشنا شدم و به کلی فراموشش کردم...

حالا شین زنگ زده بود و منو دوباره دعوت کرده بود و از قضا میم هم بود و شین میگفت که سراغ تو رو گرفته... 

حوصله شلوغی رو ندارم...حوصله لبخندای دخترکش میم رو ندارم...حوصله جیغ های شین رو ندارم برای همین شین رو پیچوندم و گفتم اصفهان نیستم و بعد از اظهار تاسف و دلتنگی،خداحافظی کردیم... و من عکس رام رو با اون دختره یک بار دیگه نگاه کردم...

خشم،سردرگمی،پریشانی،زبان پریشی...

موهام رو کوتاه کردم و به نظرم شبیه احمقا شدم! یا شبیه یه قارچ سمی! مارال توی آرایشگاه سعی میکرد دلداریم بده که فقط بد برات سشوار کشیده ،چند روز که بگذره جا میفته،نه خیلی بهت اومده اتفاقا،عادت نداری،قرمزشون که کنی خیلی خوب میشه، بلاه بلاه بلاه! لعنتیا من با اون ٥٠ تومن پولی که به اون زنیکه فس فسوی وراج که حسابی رو مخم بود دادم ، میتونستم لاقل یه کتاب درست و حسابی بخرم! نمیدونم چرا دچار جوگیری شدید میشم و احساسات ناپایدار و متزلزل لعنتیم همیشه گند میزنه به همه چی! واسه همینه که هیچوقت نمیتونم از هیچ تصمیمی توی زندگیم راضی باشم... حتی کوچیک ترین تصمیم مثل کوتاهی مو! که بعد باعث میشه که واقعا توی کار خودم بمونم!

شدم مثل یه پیرزن غرغرو که پادرد و کمر درد داره! همش فحش میدم و بداخلاقی میکنم... اعصابم خرده و سریع میریزم به هم! خیر سرم فکر میکردم پذیرشم رو بردم بالا ولی الان که دقت میکنم حقیقتا گند زدم!

آریانا بهم پیام داده و گیجم میکنه! یه جوری عین یه روان شناس باهام حرف میزنه! شاید من واقعا مریض شدم! مدام میخواد منو ببینه و باهام حرف بزنه و من نمیدونم که اصلا توانایی شنیدن حرفاشو داشته باشم یا نه! بیشتر ترجیح میدم آدمای اطرافم سکوت کنن و اینو مارال خوب میفهمه...

نمیدونم چقدر باید صبر کنم تا رام بیاد اصفهان و نمیدونم چه حرفایی میخواد بهم بزنه و حقیقتش رو بخوام بگم بیشتر دلم میخواد دهنشو سرویس کنم! 

درواقع خشمم خیلی زیاد شده و خیلی سخت میتونم به اعصاب لعنتیم مسلط باشم!

فقط در یک چیز میتونم با اکثر آدم های اطرافم احساس مشترکی داشته باشم:به خودم میگم کاش فردا صبح از خواب بیدار نشم!و تقریبا اکثریت حداقل یک بار این حرف رو در یک شب مزخرف با خودشون زمزمه کردن...!

از هرچه با من هست،میترسم....

میدونی رام من میترسم...!

میترسم از اینکه اون عکسمون جلوی آینه رو ببینم... همون که من پیرهن تو رو پوشیده بودم و تو بغلم کرده بودی و داشتیم همو میبوسیدیم...

میترسم "شاعر تمام شده" شاهین رو گوش بدم...

میترسم "پرواز روی بام تهران" کامران تفتی رو گوش بدم...

میترسم "به من بخند عزیزم" و "گذشتن و رفتن پیوسته" بمرانی رو گوش بدم...

میترستم "زلف" و "رو به رو" نامجو رو گوش بدم... میترسم کلا نامجو گوش بدم...! اصلل میترسم موزیک گوش بدم!

میترسم مادی رو بدون تو برم و بشینم رو سکوهاش... 

میترسم کتابایی که برام امضا کردی رو بخونم...

میترسم اون عکسمون که پشتش برام چرت و پرت نوشتی رو ببینم...

میترسم اون گردنبند مزخرفی که اون اوایل مینداختی گردنت و بعد دادیش به من رو از توی کشوم در بیارم...

میترسم که یه روز دیگه نسبت به من هیچ حسی نداشته باشی و کنار یه دختر ببینمت که از قضا موهاش بلونده...

میترسم یه روز بهم بگی که ما اشتباه کردیم...

میترسم یه روز بگی که تقصیر من بوده همش...

آناند میگفت بعد از ٦ سال هنوز دلش برای دوست دخترش تنگ میشه و میترسم از اینکه ٦ سال دیگه هم باز دلم برای تو تنگ بشه...

میترسم یه روز برام پوستر تئاترتو بفرستی و بگی خوشحال میشم بیای کارمونو ببینی... منم برات آرزوی موفقیت کنم... 

میترسم مثل اون شبی که عین احمقا بهت گفتم میخوام تمومش کنم...

میترسم مثل اون وویس ١١ دقیقه که بهم دادی و آخرین پیامت بود... که راه ٥ دقیقه ای تا خونه مامان جانو ١١ دقیقه رفتم که کامل گوشش بدم... میترسم مثل وقتی که میترسیدم بغضم جلوی دایی و بابا و بقیه توو جمع بشکنه... که چشمام قرمز بود ولی خودمو سفت نگه داشته بودم... هرچند یکی دو قطره از دستم در رفت که نمیدونم کسی فهمید یا نه... فکر نکنم...

.

.

.

باید بخوابم تا کمتر فکر کنم...

زخمه...

شهلا خانم پر از حس خوبه برای من... بعد از کلاس راهمو یه جوری انتخاب میکنم که یه مسیر کوتاهی رو باهم هم قدم باشیم... فکر نمیکردم دلم بخواد جلوی یکی بزنم زیر گریه اما خب این کارو کردم و برعکس همیشه حس بدی نداشتم...

دلم برای تو خیلی خیلی تنگ شده عزیزم... برعکس همیشه، وقتی میرم بیرون دیگه با خودم هندزفری نمیبرم... اصلا نمیتونم آهنگ گوش بدم چون همش یا نامجوعه یا شاهین... خب ما با هم خیلی خاطره ها ساختیم! با این آهنگا...خب مثل وقتایی که تهران بودی هیچوقت تنها از اون مادی رد نمیشم... خیلی کم پیش میاد انقدر ساده از احساساتم بگم... فقط وقتایی که حس میکنم دارم میترکم... کاش به همون راحتی که آناند میگفت میشد شمارتو بگیرم و بهت بگم هی دیوونه حالت چطوره؟! دلم برات تنگ شده!  هر روز که میگذره بیشتر میفهمم که تصمیم احمقانه ای گرفتم! حتی آناند هم معتقد بود که دلایلم مزخرفه! حالا نه با این صراحت! 

میدونی عزیزم من همیشه راحت جا زدم و چیزایی که برام مهم بود رو ول کردم... حتی ذره ای تلاش نکردم... اونقدر از هر طرف بهم فشار میاد که حس میکنم هر روز دارم ضعیف و ضعیف تر میشم... هم خودمو ناامید کردم هم تو رو بقیه که به درک! حس بدیه که فکر کنی دیگه هیچی نداری... نمیدونم چقدر میتونم با این احساس زندگی کنم... من واقعا به خاطر همه چیز متاسفم! نمیدونم دقیقا به خاطر چی اما به خاطر همه چیز! فکر نمیکنم هیچ زمانی حالم بدتر از حالا بوده باشه...!

باید جمع کنم و برم روستا...همونجایی که دیگه روستا نیست و شهر شده... شهرداری داره...

انقدر توی کوچه پس کوچه هاش بدوم تا همه چیز یادم بره...

بدوم تا خونه ننه ماه صنم همون که رو به روش یه جوب آب داشت با یه جنگل پر از درخت... حالا نه جوب هست نه جنگل و نه حتی خونه...

بدوم تا پارک مادر دختر و دکه ی عمو بهمن...

بدوم تا خونه زن عمو دلبر و سوپر عمو بهرام...

روسریمو در بیارم و بدوم و گریه کنم و زنای تومون قری پوش شهر چپ چپ نگاهم کنن و با سر انگشتاشون لپاشون رو بکنن و توو دلشون به من بد و بیراه بگن... شاید منو بشناسن و به باباجانم بگن کا غلام نوه ات دیوونه شده!

مجنونم... دیوونم... حالم خوش نیس کا غلام! مش غلام! آقا غلام! باباجان....

کاش همه چیز سر جای خودش بود...

مناسب احوال

حضرت سعدی می فرمایند:

نه فراغت نشستن، نه شکیب رخت بستن نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم..!

سی رنگی با ناز و عشوه اومد سمت صندلی من با یه جهش پرید بالا و لم داد روی پاهام.سرشو نوازش میکردم اونم خرخر میکرد و خودشو بیشتر لوس میکرد واسم. تو داشتی طرح نمایشنامه ات رو واسه فرهاد میگفتی... از کی تا حالا فلسفه مارکسیستی میخونی تو بچه! یادمه یه سال و نیم پیش بود که به نظرم یه پسربچه ی احمق ولی با استعداد و با ایده های خوب میومدی! پسربچه احمقی که توی ادبیات افتضاح بود ولی بدن خوبی داشت و مثل من عاشق کارای فرم و پرفورمنس و رقص معاصر بود... که نفهمیدم با وجود صورت استخونی و فک زاویه دارش،گردن بلند با سیب گلوی کاملا مشخص و رگ های برجسته گلو و پیشونی ، چی باعث میشد که همچنان بیبی فیس باشه! شاید چون اکثرا زیادی دلقک بودی و نمیتونستی جدی باشی! البته لاغر مردنی بودنتم بی تاثیر نبود! بهت میگم بزن این سبیل دسته بیلو!میگی یه جوری باید بیبی فیسیمو از بین ببرم وگرنه اونجا کونم میذارن!:)) چقدر بزرگ شدی تو بچه! نه فقط به خاطر اینکه سبیل میذاری یا فلسفه مارکسیستی میخونی... نمیدونم واسه چی!ولی دیگه اون پسربچه احمق نیسی!یه جورایی عوض شدی...جفتمون عوض شدیم ولی تو یه چیزایی هم یاد گرفتی اما من فقط رنج کشیدم و خودآزار بودم...برای من فقط یه بهار و تابستون و پاییز رد شد بعدش موندم تو یه زمستون همیشگی... واسه تو چیزای خوبی میبینم اما راجع به خودم راستش خنثی ام... نیمه ای از من امید داره اما نیمه دیگم نفسشم در نمیاد چه برسه به اینکه امیدی داشته باشه...!

سی رنگی آروم بود و نسبت به حرفای ما بی اهمیت... آروم گذاشتمش روی زمین. دست تو و افکارمو گرفتم و از کاشانه زدیم بیرون... دوباره مادی رو برگشتیم...

جا مانده....

جدیدا دارم خیلی تخمی وارانه مینویسم البته فکر میکنم همیشه همینطور بوده اما الان خیلی ملموس تر شده...

حالا اینکه شخصیت و اخلاقم هم مزخرف تر از قبل شده بی تاثیر نیست...

خب لاقل با خودم که صادقم و میدونم چه گهی بودم و چه موجود عصفناک بدبختی هستم...

اینم میدونم که با اطرافیانم هم صادق بودم و سعی نکردم چیزی غیر از اینی که هستمو نشون بدم واسه همین همیشه دوست داشتنی نبودم چون چیزی در من وجود نداره که منو خاص و دوست داشتنی جلوه بده شاید فقط واسه یه عده که اونم در طولانی مدت ممکن بود همه چیز فرق بکنه... این مربوط به اینجا هم میشه فقط منظورم دنیای واقعی نیست...

من نمیتونم بیام اینجا و روزنوشتای خوشگل بنویسم و قربون صدقه همه برم و با همه تعامل داشته باشم... تو واقعیتم همینم...

شاید کارایی بکنم یا حرفایی بزنم که بقیه بگن چقدر احمق و عقده ای و مغرور و مزخرفه این دختر! اما خودم میدونم پشتش یه دلیلی داشتم که لاقل واسه خودم منطقی بوده... 

الانم مجبور نیستم بیام اینجا و این کرسی شعرا رو بنویسم و شما هم مجبور نیستین درک کنین فقط سعی کنید آزار دهنده نباشین...



پریشان...

خب پاییز مسخره هم تمام شد و جاش رو داد به زمستون مسخره تر!

شب یلدای مسخره ای بود! مهمونی از اونچه که فکر میکردم مزخرف تر بود شاید چون تنها بودمم...فکر کنم نیاز داشتم یکم مست کنم و تو باشی تا باهم برقصیم ولی خب ترجیح دادم ساکت یه گوشه بشینم... توی مهمونی انیسم وضع همین بود...میتونم بگم خیلی بدتر!حوصله آدما و شلوغی رو ندارم... دست کم دلم میخواد چندتا آدم هم فاز دور هم جمع شیم... مثلا من و تو و مارال و آریانا و ممد شاید مثلا آوا ولی مارال از آوا خوشش نمیاد... فرهادم خوبه... خیلی وقته برام نامه ننوشته... دخترای زیادی رو نمیشناسم که بتونم باهاشون کنار بیام...

تو هم که چشم دیدن آریانا و مارال رو نداری! مثل خودم کله خرابی و فکر میکنی کل دنیا بهت بدهکارن و این فقط تویی که حق داری!

ممدو چقدر وقته ندیدم... چقدر وقته کتاب نخوندم... ممد هر هفته برام کتابای جذاب میورد!

عادل بهم مسج داد...آخ چقدر دلم برای این بچه تنگ شده! یه روز با تاخیر جوابشو دادم...شب یلدا بود...آخرین باری که دیدمش چند ماه پیش بود یادم نمیاد کی ولی یادم چهارشنبه ٦ عصر بود آخه دورهمی شعر هر هفته ٤شنبه ٦ عصر بود... با اون دوس دختر مظلوم و خانمش اومده بود... خنده های خوشگلی داشت و خیلی سر و ساده بود...توکافه هی به عادل با اشاره میگفتم جریان چیه و خیلی بدی که به من نگفته بودی! اون دوتا هم میخندیدن!بعد با آریانا و مارال و ممد و جوکر و عادل و دوس دخترش رفتیم آمادگاه... چقدر خندیدیم اون شب... عادل دیگه سیگار نمیکشید... من و مارال افتاده بودیم رو دور بی معنی بازی...!بعد کلی خجالت کشیدیم جلوی دوس دختر عادل! آخه خیلی آروم و مظلوم و خانم بود! در عوض من و مارال انقدر سر و صدا کردیم و چرت و پرت گفتیم که حالمون از خودمون به هم خورد! بعد به عادل پی ام دادم زشت شد جلوی دوس دخترت اون گفت نه انفاقا از شما دوتا خیلی خوشش اومده بود!:)) نمی دونم الکی گفت یا واقعا اینطوری بود...!دوس دارم یه بار دیگه باهم ببینمشون...مارال همیشه میگه زاویه فک عادل خیلی خوبه! راس میگه! همیشه فکشو دوس داشتم و زمستونا وقتی با اون قد بلندش پالتوی بلند مشکی میپوشید انگار شخصیت یه داستان ابزورده وقتی داره تنهایی تو خیابون قدم میزنه و سیگار میکشه...میدونست کجا باید حرف بزنه و کجا باید سکوت کنه... البته اولین باری که دیدمش نمیدونم چند ساعت ولی همش سکوت کردیم...کاش بازم شعراشو برام میفرستاد...

هوا هنوز خیلی سرده و دستام توی سرما وقتی سِر میشن انگار دوبرابر بزرگتر شدن...

خب حداقلش فردا میتونم ببینمت که انگشتای سردمو بذارم توی یقه ات...!

شکیبا هم که اومده... واقعا حوصله کسی رو ندارم... مخصوصا اون جمعی که قراره به مناسبت اومدن شکیبا جمع بشن... اینا یه روزی نزدیک ترین دوستام بودن... حتی خود شکیبا... اما الان قضیه فرق میکنه... حس میکنم خیلی جدام ازشون... اه لعنت بهشون که همیشه رستورانای لوکس این شهرو انتخاب میکنن و من با جیب خالی باید برگردم خونه...!میتونم با این پول برم شهرکتاب و کتاب بخرم یا شایدم اون کتاب فروشیه توی آمادگاه که اسمش کمنده...با اون فروشنده پیر گوگولیش که روش حسابی کراش دارم!لامصب از تو چشات میخونه چه کتابی واست مناسبه!

چند ماهی میشه که یه تئاتر خوب ندیدم... از تئاتر این شهر کوفتی که واقعا ناامیدم... استاد عزیز! هم که یه اجرا برده روی صحنه که یه کپی دست چندم از کارای رضا ثروتیه!:))) فکر کرده ما هم خریم!ولش کن! فکر میکنم بهش اعصابم خرد میشه!

اوضاع خودم راستش افتضاحه... اگه بتونم تا اواخر دی خودم و جمع و جور کنم شاید یکم بهتر بشم... 

احتمالا راه های ارتباط مجازیم به جز اینجا رو با آدما رو میبندم اینجوری فقط چندتا آدم واقعی برام میمونن...

چقدر دوس دارم دور بشم از اینجا... 

.

.

.

من چُرت و چِرت 

من پَرت و پِرت

مشغول مکیدن نرینه ی هستی...

نه دیگر نمیخواهم بنویسم...

دیگر نمیخواهم حرف بزنم...

میخواهم بروم یک گوشه و زار زار گریه کنم...

از خودم متنفرم...

منزجرم...

و شاید خودم را از بالای آن پل هوایی لعنتی پرت کنم پایین...

مرور...

ما بین مشتی متظاهر زندگی میکنیم...
بهشون لبخند میزنیم
سلام میکنیم
باهاشون وقت میگذرونیم
و خو میگیریم به این نقش،به این تظاهر کردن لعنتی...
حتی‌وقتی تک و تنهایی‌تظاهر میکنیم
جلوی‌آینه به مسخره ترین حالت لبخند میزنیم
و میریم که دوباره گم بشیم بین این آدما....
آره واقعیت اینه 
ولی یه چیزای قشنگی هم این بین وجود داره...
ولی ما خود آزاریم
هی میخوایم زجر بکشیم و به هم میزان بدبختیمونو ثابت کنیم....
از یه جایی‌آدم باید خودشو جمع و جور کنه که این یکی دو نفس‌باقی مونده از زندگیشو هدر نده....

یک نفر باید آدم رو بلد باشه...!کسی هست و کسانی هستند که میتونن مرهم تمام اون زخم های قدیمی عفونی باشن... کسی که لازم نیست برای خندوندنت تلاش کنه چون خنده هاش باعث میشه که بی اختیار بخندی.... کسی که تمام کوچه پس کوچه های ادم رو بلد باشه.... و بی شک تمام این فرد و تمام این احساسات با پوست و گوشت و خون ادم یکی میشه و یکهو به خودت می آیی و میبینی که ای دل غافل....!
شاید آدمی بتونه از اون شخص فرار کنه ولی با احساسات جاری در رگهاش با این التهابی که زیر پوستش میدوه و ضربان قلبش رو بالا میبره میخواد چیکار کنه.... شاید آدم بتونه از کسی که دوسش داره فرار کنه ولی از احساساتش نه ، نمیتونه... چون جزئی از‌ اونه...
شاید همه چی از یه شعر عاشقونه شروع بشه یا حتی یه لبخند....
بالاخره اونی که ادم رو بلد باشه یه راهی برای رخنه قلب و آمیخته شدن با تمام وجودت پیدا میکنه....

و بدبختانه راه گریزی‌نیست....

.

.

.

+این نوشته رو خیلی وقت پیش زیر نمیدونم کدوم پست تو وبلاگ علی کامنت کرده بودم... یادم نیس بک گراند ذهنیم چی بود یا پست علی راجع به چی بود کلا...فقط دیدم که جمعه ٩مهر ٩٥ ریپستش کرده منم اسکرین شات گرفتم...

+الان یادم اومد یه روز اینجا پست کردم که اگه روزی یه نفر رو خیلی دوست داشته باشم یه شب تا صبح گریه میکنم و بعد بار و بندیلمو جمع میکنم و میرم یه جای خیلی دور که نبینمش! یه روز سعی کردم از تئاتر و هنر فرار کنم و حالا امروز سعی میکنم از یه آدم فرار کنم ولی بدبختانه هیچوقت راه گریزی نیست...!

+دلم که براتون تنگ میشه یا دیر به دیر که پست میذارین،میرم آرشیوتون رو بی سر و صدا میخونم...:)

+علی دیگه اون علی وبلاگی همیشگی نیست...! یه سالی میشه که زیاد نیست و نمینویسه... 

اینجا دیگه خیلی وقته که دلگیر شده...

شعر

از خرّ و پف , از سکسکه , از آروغِ سیری

تا غصه ی اینکه چرا فورا نمی میری


از فلسفه , از سکس , از کافه نشینی تا

افسار پاره کردنِ این شهرِ زنجیری


از هر چه که دادی و با جان کندنت دادی

تا هر چه که می گیری و با زور می گیری


از منزجر بودن از اشک و شیون و لابه

تا معتقد کردن تو را به شیشه نوشابه


از پشت پا خوردن به لطفِ ناجوانمردی

تا حرص خوردن با ولع , با ژستِ خونسردی


قی کردن آنجایی که باید واقعا قی کرد

راهی شدن در هر خیابان که تو را طی کرد


از مشت کوبیدن به روی این همه دیوار

تا خواب رفتن در کنارِ این همه بیدار


از مادگی کردن درون لشگر نرها

تا سختی آدم شدن در گلّه ی خرها


یک عمر توی چاه, خوابِ ریسمان دیدن

تا یوسفی باشی میانِ نابرادرها


ناباورانه ضربه ی فنی شدن از خود

چاقوکشی کردن به روی کلّ باورها


تا حس اینکه هیچ زجری رو به پایان نیست

اول به آخر می رسد , آخر به آخرها


من از که می گویم؟-کسی جز من مخاطب نیست!_

این ظلمتِ مطلق ولی زیرِ سرِ شب نیست


من از که می گویم؟_چرا چیزی نمی گویی؟!_

ای "من" که از خاکسترم یک روز می رویی


من از که می گویم؟! "من"ی که ناخوش احوالم

از من که خود را بر حصار خویش می مالم


می مالم و چشمانِ من را خواب خواهد برد

می خوابم و بعدا جهان را آب خواهد برد...!

.

.

.

_بنیامین پورحسن_

روزمرگی...

تقریبا ماه پیش بود که اسباب کشی کردیم به این خانه... 

من معمولا حس خاصی به اسباب کشی و تغییر مکان ندارم و هیچوقت خودم را در کارهای حوصله سربر اسباب کشی دخالت نمیدهم!(هرکس میتواند این را از اتاق نیمه چیده شده و کارتون های پخش و پلا در اتاقم بفهمد!)

خانه تقریبا جدیدمان را دوست دارم هرچند مامان مدام غر میزند و راضی نیست!فکر میکند که خانه قبلیمان بهتر بود.بزرگتر بود اما به نظرم بهتر نبود! 

اتاق من اتاق جمع و جوری بود که یک پنجره کوچک با لبه پهن داشت که میشد لب پنجره نشست و کتاب خواند... البته یک روز که مامان من را در این وضعیت دید،بعد از جیغ و دادهای کر کننده و اعصاب خردکننده، اتاقم را به اتاق رو به رویی تغییر داد! این اتاق هم بد نیست... بزرگتر است و یک پنجره بزرگ دارد.به محض اینکه آفتاب در می آید، اتاقم پر از نور میشود...

یک تراس(یا بالکن؟ هیچوقت فرقشان را نفهمیدم!)در سالن پذیرایی داریم که مسجد محل با نورهای سبز از آنجا قابل مشاهده است صدای اذان را به وضوح توی خانه میشنویم.میدانید که اعتقادی ندارم ولی اذیت هم نمیشوم.سکوت اینجا به قدری ست که اگر گاهی صدایی هم بیاید بد نیست!

یک تراس دیگر پشت آشپزخانه داریم که این یکی حسابی دل من را ربوده است و یک جورایی پاتوق من شده!بهترین جا برای صبحانه خوردن و سیگار کشیدن و کتاب خواندن...

یکم شلوغ پلوغ است چون مامان بعضی وسایل آشپزخانه را موقتا اینجا گذاشته... هنوز کامل جاگیر نشدیم...

گلدان های گل و کاکتوسم را گذاشته بودم لبه همین تراس جان دلبر که امروز دیدم سرما زده بهشان و وا رفته اند...

از غروب نشسته ام اینجا و ابَرماه زیبا را میبینم... ماه کامل... ما بختیاری ها میگوییم شُو مَه یعنی شب مهتابی... شبی که ماه کامل است...

کتاب تاریخ هنر ایران را هم اورده بودم اینجا که بخوانم اما مشغول نوشتن توی دفترچه آبی صورتکیم شدم و البته محو تماشای یکی از خانه های رو به رویی شدم که برعکس تمام پنجره های مرده ی خاک گرفته و تار و کدر خانه های دیگر، زندگی به شدت در این خانه جریان داشت!

نه که بخواهم فضولی کنم اما این خانه توجهم را جلب کرده بود... درختان بلند و فاصله نسبتا دور دقت دیدم را کم کرده بود اما همینقدر دیدم که خانه ایست با یک دیوار یاسی رنگ،پنجره ای مثل پنجره تراس جلویی ما البته با پرده هایی که کنار زده شده و گلدان های گلی که روی لبه تراس چیده شده...خانم خانه با لباس مشکی و موهایی تیره بین آشپزخانه و پذیرایی در رفت و آمد بود و به نظر می آمد مشغول مهمان داریست... سه خانم دیگر که دوتایشان موهای روشن و یکی روسری قرمز به سر داشت هم بودند و البته یک خانم مسن و یک دختر بچه و یک پسربچه و یک آقا با لباس راحت خانگی... الان که این ها را مینویسم از این حجم از فضولی و اینکه چشم هایم را میخ کرده بودم توی خانه مردم خجالت میکشم!

هوا سرد شده است و کلاه هودی سبزرنگم را کشیده ام روی سرم... انگشت های پاهایم توی جوراب های منگوله دار بافتنی ام یخ زده و انگشت های دستم هم همینطور... با این انگشت های یخ زده،امشب اینجا حسابی زیاده گویی کردم و فکر کنم بهتر است برگردم به اتاق به هم ریخته ام و لای کتاب هایم گم شوم...!

پرت و پلا...

 آخرین باری که گفتم "شب بخیر" و خوابیدم کی بود؟!

آخرین بار که گفتم و بعد به زمین و زمان فحش ندادم،عصبی و ناراحت نبودم،مغزم پر از زباله و افکار لجن زده نبود را به یاد نمی آورم!

با رام سر مزخرف ترین مسئله روی زمین بحث کوتاهی کردیم و به شب بخیر ختم شد!

یک نفر پیام ناشناس داده بود: تارا کجایی؟ جواب دادم:دور... خیلی دور... میخواستم در ادامه بنویسم آنقدر دور که انگار خودم را هم گم کرده ام...!

این یادداشت مسخره هم سهم امشب من! برود قاطی یادداشت های مسخره دیگر!

.

.

.

پ ن: تا کجا راه بروم که تمام شوم مثل یک جاده...؟! (عباس معروفی)

پ ن: تئاتر بی تو صحنه ی عزای قلبمه...


شایان

شایان هم که باز گم و گور شد...!

حدس میزنم درگیر درس باشه...

به هر حال شایان جان اگه از اینجا رد شدی، یه کامنت بذار که بدونم زنده ای...!