شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

سال بلوا / عباس معروفی...

و تمام شب رابرای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند ، گریه کردم...

دخترهایی که بعدها از خود متنفر می‌شوندو مثل یک درخت تو خالی ، پوسته ای بیش نیستند

و عاقبت به روزی می‌افتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زنده‌اند...

نصفه نیمه و پرت و پلا...!

پشت سر هم موزیکایی که دوست داشتم پلی میشد

خواهم که بر زلفت هر دم زنم شانه...

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم...

آن موی بی رحم پریشان را...

.

.

.

شیشه پنجره ماشین پایین بود و باد بین موهام میرقصید...

از گوشه چشمم میتونستم ببینمت که نگاهم میکنی وقتی بی اعتنا روسریمو از سرم برداشتم و اجازه میدم باد با موهام بازی کنه... ولی خودمو میزنم به نفهمی و حواس پرتی که بازم "اونجوری" نگام کنی...!

افکارمو دادم دست باد...

که واسه چند لحظه فکر نکنم به چیزایی که باعث میشن غرق شم... همون افکاری که وقتی غرقم توشون صدبار ازم میپرسی چی شده و من صد بار میگم هیچی و هزار بار یک نفر توی من میمیره و باز زنده میشه...

.

.

.

میترسم از آنچه در پس و پیشتر است..

از زخم زبان که بدتر از نیشتر است...

عشقی‌ست که زنده ام نگه می‌دارد

دردی‌ست که از طاقت من بیشتر است

_سید مهدی موسوی _

بازگشت...!

بعد از مدت ها اومدم اینجا بنویسم...

هم حس خوبی داشتم و هم بد...

حس خوب از اینکه وبلاگ الهام جان و ایکس بانو جان رو دیدم که هنوز مینوشتن...

و حس بد از اینکه دخترک نبود... وبلاگش رو حذف کرده بود... 

قرار بود آدرس پستیم رو بهش بدم که برای هم نامه بنویسیم...

و حالا... باورم نمیشه که اشک توی چشمام جمع شد...! کاش یه جوری میشد پیداش کنم...

شایان نبود ولی توی اینستاگرم ازش خبر میگیرم...

و با علی و وجوج و صاف هم گه گاهی چت میکنیم...

برگشتم دوباره به گوشه ی مجازی دوست داشتنی خودم...!

شاید دوستای جدیدی هم پیدا کردم...!



از نوشتن و خیال پردازی خسته‌ام...

هیچ‌کدام نمیتواند پنجره‌ای رو به آرزوها و خواسته‌هایم باشد...

و جنگیدن... حقیقتا من هیچوقت برای چیزهایی که خواستم نجنگیدم‌ یا مثل سیاست‌مدارها رفتار نکردم... فقط مثل دختربچه‌های لوس پایم را به زمین کوبیدم ، جیغ زدم و گریه کردم... و من هیچوقت چیزی جز یک بچه‌ی لوسِ بدقلق و دماغو نبودم... معاشرت با آدم‌ها آزارم میدهد... نه برای دلیل‌های همیشگی و کلیشه‌ای بلکه به این دلیل که میبینم آن‌ها چیزهایی را دارند که من آرزوی داشتنشان را دارم...گاهی فکر میکنم آن‌ها لیاقت جایگاه فعلیشان را ندارند و این حق من است...بعضی از آن‌ها آنطور که میخوا‌هند زندگی میکنند و من از این متنفرم... یک دختربچه‌ی عقده‌ا‌ی حسود شده‌ام و از خودم متنفرم متنفرم متنفرم... هی به خودم میگویم آدم با جبر زاده میشود و با جبر میمیرد... چه کنم که این لباس جبر به تن من نمیشیند اما انگار که انتخاب دیگری ندارم... پاییز پارسال وقتی ۱۷ ساله بودم فکر میکردم امکان ندارد از این بدتر بشود اما حالا زمستان است و ۱۸ ساله‌ام و فکر میکنم که هرسال قرار است بدتر شود... اینکه میگویند آدم از یک جایی به بعد عادت میکند ، دیگر چیزی برایش اهمیت ندارد و به راحتی تن به تمام کارهایی که دوست ندارد میدهد ، مزخرف است! هنوز هم کسی در ۱۴ سالگی‌ام درد میکشد و تا مغز استخوان ۱۸ سالگی‌ام میسوزد... حالم را این روزها از پرندگان خانگی توی قفس که بالهایشان را چیده‌اند بپرسید...

_ متاسفانه خدا نخوابیده

بلکه خدا مرده....

+ کسی میمیره که قبلا وجود داشته باشه...

مهدی موسوی...

مادرم گریه میکند از درد

فلسفه فکر میکند که : چرا....!

امروز برای مامان یک نامه نوشتم

ما دیگر حتی در مورد کوچکترین مسائل روزانه دعوا میکنیم

پس به نظرم نامه نوشتن معقولانه تر است...

در من دراکولای غمگینیست...میفهمی?!

 از زندگی با هیولاهای اطرافم میترسم... 

نه از آن مدل هیولاهایی که زیر تخت آدم قایم میشوند یا وقتی در حمام با چشم های بسته مشغول شامپو زدن به موهایتان هستید شما را نگاه میکنند 

بلکه از هیولاهایی که قیچی های بزرگ دارند 

که با آن ها بال های آدم را قیچی میکنند 

و به جای زبان نیشی سمی و دردآور دارند 

که با آن مدام زخم میزنند... 

من از زندگی با هیولاهای اطرافم خسته ام... 

جای بال هایم درد میکند 

و انگار کسی تیر سمی نگاه و حرف هایش را مدام به طرف من پرتاب میکند...

و درد این است که من هم یک هیولا ام... 

هیولایی کوچک و غمگین... 

مرتد و مطرود... 

هیولایی که بال داشت اما حالا بدون بال و با زخم های چرک کرده و عفونی ، زندانی قفسی ست که روزی پرنده ای در آن خودکشی کرده...

لای در اتاق را باز میکند 

_دارم سیب زمینی سرخ میکنم! 

یکم پنیر پیتزا هم داریم بهش اضافه میکنم!

 من اما تمام راه را توی اتوبوس با آهنگ های تکراری گریه کردم...

من شوری بیش از اندازه ی سیب زمینی سرخ کرده های مامان را گریه کردم...

و این شوری یقینا از دل شوره هایش بود...

من هر شب با چشم های مامان گریه کردم...

دانه دانه دعا شدم توی نخ تسبیحش و اسم من  ، مصلوب جایی میان گورستان لبخندش...

گریه کردم و میان کتاب های فیزیک و شیمی و زیست "مدرن دنس" رقصیدم! که شما اگر دیده باشید میگویید "شلنگ تخته" انداختن! و یقینا من مانند دلقکی هستم که میان صحنه ای شلوغ "شلنگ تخته" می اندازد...! گاهی تعادش را از دست میدهد ، گاهی مچ پای چپش بر اثر فشار و به علت یک حادثه ی نه چندان دور درد میگیرد و از ادامه ی کار منعش میکند... آن وقت است که طاق باز و گاهی جنین وار روی زمین میخوابم و به حرف های مامان فکر میکنم... به آینده ای که وجود ندارد... به این که فکر میکنم از فلان دلقک یا فلان کلاه شیپوری به سر بهترم اما هیچکس جز خودم این را قبول ندارد چون هیچکس جز خودم مرا نمیبیند... دوست دارم فحش بدم؛ به در ، به دیوار ، به آدم ها ، به دلقک ها ، به خودم ، به خودم ، به خودم...

 این پست را نیمه تمام ول میکنم تا بروم مثل بچه های دماغو گریه کنم چون این کار را بهتر از هرچیز دیگری بلد هستم...!

عقاید یک دلقک...

گوشه ی کتاب با خودکار بنفش نوشتم :

تاریکی نه تنها در من رخنه کرده 

بلکه چمپاتمه زده  سیگار میکشد...!

چقدر دور شدی دختر...

چقدر گم موندی تارا...

بابابزرگ

تلویزیونش مثل همیشه روی بی بی سی سوییچ شده 

ولی بهش توجهی نمیکنه

مثل یه ایگوآنای آرام دراز کشیدم روی تختش 

و نگاهش میکنم وقتی داره  بانداژهای دور پاش رو با دقت باز میکنه و دوباره میبنده

رگ های آبی بیرون زده از پاهاش مثل بچه مارهای کوچک زیر پوستش وول میخورن و با دستای بزرگش انگار داره نوازششون میکنه...

لباش تکون میخوره 

میگه : نیستم... دیگه نیستم...

میشینم روی تخت 

سعی میکنم چشماشو ببینم

توی  نگاهش هیچی نیس ...

زیر لب میگم نیستم باباجان... منم دیگه نیستم...

زن

فکر

راه راه

قشنگی‌ست....!

پراکنده مثل افکارم..

اندیشه ای برای نوشتن نیست...

خالی ام...

از‌همه چی...

مغزم کار نمیکنه

سر دردای عجیب و مزخرف دارم

انگار‌ که یه موجودی توی سرم زندگی میکنه 

و شب‌ها با رگ‌های مغزم ساز میزنه...

حوصله تو رو ندارم

فقط دلم میخواد آخر شب صداتو بشنوم و بعد دیگه نه ببینمت و نه صداتو بشنوم...

صداتو قورت میدم

آغوشتو توی پیرهنم گم میکنم

توی پوستم قایم میشم

حوصله ی دور و ورم و آدم‌ها رو ندارم...

سیگار بکشم

نه

نه 

نه

به زخم روی دستم 

به زخم روی دستت

فکر میکنم...

باد میوزه توی عکس دو نفرمون

روسریم میفته

میگم بخند

چلیک!

پرت میشیم بیرون از چارچوب عکس

میذارمت لای کتاب

همونجا جات خوبه

بین غلط املاییا

بین جمله های بی ربط و بی سر و ته

میرم دوباره توی پوستم

صداتو اینجا جا گذاشتی

توی سرمه 

میگی دلم برات تنگ شده

سکوت...


لحظه‌های خوب...

اسمش روشه 

"لحظه"

فقط در لحظه اتفاق میفته...

در لحظه خوبی....

در لحظه میخندی...

ممکنه فردا یادت بیاد و باز بخندی

اما پسفردا وقتی یادت بیفته دیگه اونقدر انرژی نمیده بهت

چون حال هیچیو‌ داری...

چون حسابی فریک و داغونی...

خوشی‌ها

مثل  آدامس توی دهنت میمونه

ممکنه دو روز همینطور هی بجویش

یا حتی گوشه دهنت افتاده باشه

اما طعمش نهایتا چند ساعت توی دهنته...

.

.

.

.

دارم تموم میشم...

میخوام دستمو ببرم لای موهای لخت و قهوه ایه بلندت

همونا که هر غر‌میزدم چرا وسط تمرین میاد تو صورتت 

و اعصابمو خرد میکرد...

اما از وقتی مثل دیوونه‌ها خودت موهاتو قیچی کردی 

دیگه نمیتونم باهاشون بازی کنم و اعصابمو خرد میکنه...

دل خوش میکنم به روزای خوبی که تو ازشون حرف‌میزنی...

جدی میشی و 

حس میکنم تمام استخوان‌های فکت رو منقبض کردی

میپرسی ایمان داری به اینا؟

_دارم...

اما فقط در لحظه...

سعی میکنم به چشمات و اخم مسخرت نگاه کنم

پس

نگاهمو از روی زوایای خوش فرم فکت وقتی داری دندونانتو رو‌ی هم فشار میدی جمع میکنم...

جمله ی آخرمو میخورم به جاش میبوسمت....

.

.

.

پ ن : این پست رو بعدا ویرایش کردم

چون حس کردم باید از موهات بنویسم

و همینطور از استخوانهای فکت

اخم مسخرت

و تلاش مسخره ترِ من برای نشون دادن اینکه همه چی‌داره خوب پیش میره....

فاطمه اختصاری..

شب های در ادامه ی شب ها

میخوانم از بلندی مویت

که پیچ خورده دور گلویم

که پیچ خورده دور گلویت...

******

راهی برای گم شدنم باش

آغوش مخفی وسط جنگ...


یکی باید باشه ۵ صبح بهش پیام بدی

چرت و پرت بگین

حالت خوب بشه

بعد بگیری با خیال راحت تا لنگ ظهر بخوابی 

و حتی نگران اینم نباشی که شب قبل مسواک نزدی....!

دلم برای مامان میگیره...

کسی که همیشه نادیده‌اش گرفتم...

دلم برای این زن میگیره که چرا باید تنها امیدش من باشم...

من هیچوقت نتونستم اونی باشم که اون میخواد

حرفمو رک میزنم...

با اون و با همه سر جنگ دارم...

راهیو میرم که اون دوست نداره....

عقایدی دارم که اون نمیپسنده.‌‌...

بد دهنم....

لجبازم...

چِِرتم...

ولی تهش همیشه اونه که بهم میگه بیا غذا بخور حتی بعد از دعوا و داد و فریاد...

اونه که قرصای توی کشومو بر میداره ، طنابمو از دستم قایم میکنه و همیشه کیفامو میگرده که سیگار توش نباشه و اگه فندک ببینه ورش میداره...

دلم برای خودم و این زن همیشه میگیره....

از هیچی راضی نیستم...

از ظاهر همیشه خستم با چشمای گود افتاده بگیر 

تا این منِ سردرگمِ چِرت...

موهامو روشن کردم

بعد فکر کردم تیره بیشتر‌بهم میاد

بعد اون رنگ تیره تر رو دوست نداشتم

بعد مشکی کردم

حالا هم فکر میکنم باید مشکی ترش کنم

و بعد هم حتما فکر میکردم کاش میشد مشکی تر ترش کنم...!

بهم میگی تو چیزیت نیست همینی که هستی خوبی

ولی کاش میتونستم 

تمام این تن رو 

مثل لباس کهنه دور بندازم 

و صبح کسِ دیگه ای باشم....

50 دقیقه دیگه میری روی صحنه

برات آرزوی موفقیت میکنم

تمرکز‌ کن...

من نیستم بین جمعیت که چشمت یهو بیفته به من و حواست پرت شه...

تو بهترینی...