ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
اتوبوس های شلوغ
به آدم یاد میدهند
که مهربان تر باشند
یا وحشی تر....!
.
.
.
.
+من که فقط له شدم...!!!
پاییز نارنجی عنقی بود
که با تک سرفه ای بیرون پرید
و آرام گوشه ی پنجره خزید...
برای یک هیفده ساله
پاییز زمانی آغاز میشود که
خمیازه هایش را
لای اولین لحظات صبحگاهی لقمه بگیرد
و داخل کوله پشتی،
کنار دغدغه های مدرسه ای جا بدهد...
پاییز برای من
مثل باقی هیفده ساله ها
یا بهتر بگویم مدرسه ای ها
رنگ و بوی تعفن نمیدهد...
گندترین قسمتش
مربوط به بوی تی اول صبح آقای الماسی بود...
بویی که مرا می برد به مدرسه ی راهنمایی
و دو بار استفراغ اول صبح
به خاطر منزجرترین بوی پاییزی ای که حس کردم...
برمیگردم به سال اول دبیرستانم
روزی که تمام سال چهارمی ها
تمام آن هیفده هیژده ساله ها
مرا به خاطر
عینک گردم و
ظاهر مضحک و احمقانه ای که داشتم
مسخره میکردند...
حال من یک هیفده ساله ام
یک سال چهارمی؛
و آماده ام تمام سال اولی ها
که با یونیفرم صاف و اتو کشیده
با قیافه هایی گنگ و مبهوت
که در یک خط
مثل گوسفندان رام شده ایستاده اند
را مسخره کنم...
از این همه نکبت و تنفر احساس شعف میکنم...
با فکر به سال آخر مدرسه ای بودنم
پاییز و زمستان و بهار پیش رو را سر میکشم...
.
.
.
.
.
.
.
پ ن:این روزها بیشتر به دانشگاه هنر فکر میکنم...