شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

در امتداد این هفده سالگی غمگین....

و این بغض پیوند خورده با گلویم مدام چنگ می اندازد و مچاله میکند حرف هایم را...

حالا که تمام درها را کوفته ام،

حالا که بی جوابم از تمام جواب ها،

حالا حالا 

حالا که یک نفر باید باشد

کسی که تنهایی مرا بیاغوشد،

کسی که گرد غم را از موهایم شانه کند...

کسی که مثل مادر است ولی مامان نیست ؛

لبخندش غمگینانه ترین لبخندهاست...

امتداد دست هایش به کوچه ی نوازش ها ختم میشود 

و از آغوشش بوی دارچین می طراود...

نگاه کن

من فقط یک دختر بچه ی کوچک ام که میان  جمعیت کثیری از لبخندها گم شده...


دوباره برگرد به شهر لعنتی ات....

و زمانی که  ایران برایشان لالایی  خاموشی میخواند، پناه را در آغوش دیگری جستند...

مثل این می ماند که تفنگ را بر روی شقیقه تان گذاشته باشند و بگویند یا تبعید یا مرگ....

چرا سرمایه های کشورمان نباید در زادگاه و وطنشان باشند؟

چرا هنرمندان ما فرار را بر‌قرار ترجیح میدهند...؟

چرا بر دهان هنر مهر سکوت میزنید؟

تا به کِی هنر ستیزی میکنید؟

شما می ترسید...

از جادوی قلم میترسید...

برای همین است که یک بیت شعر تنتان را اینطور بندری‌ می لرزاند...!

.

.

.

به امید بازگشت دو پرنده ی مهاجر به سرزمینشان...




آشپزی خنده دار ترین کار دنیا....!

امروز اولین تجربه ی آشپزیم رو با پختن کیک شروع کردم...!

قرار بود از این بیسکوییت های شکلاتی خوشگل و  خوشمزه درست کنم ولی متاسفانه هیچی توی خونه نداشتیم جز پودر کیک آماده...!

تازه وسطای کار‌بودم که فهمیدم شیر هم نداریم! گفتم به جاش آب میریزم حالا تا ببینیم چی میشه....!!

چند تا بسته اِم اند اِم داشتم قاطیش کردم و یه بسته شکلات تخته  ای هم داشتم اونم اضافه کردم خلاصه هرچی تو خونه داشتیم قاطی کردم با هم و چه آش شله قلم کاری شده بود....!

خب حقیقتش رو بخواین اصلا چیز خوبی از آب در نیومد!

قیافه ش یه جوری بود که انگار بمب زدن وسطش!

یه ورش سوخته بود،یه ورش زیادی باد کرده بود و یه ورش باد نکرده بود...!

ولی طعمش به مراتب بهتر بود هرچند که اونم چنگی به دل نمیزد و افتضاح بود....!

آیا هنوز امیدی هست....؟!


کاملا واقعی....!

از خواب پریدم


از گریه ی شدیدم


یک آلو خوردم  و


کَپیدَم....!:|

.

.

.

.

+کاش مهدی موسوی هیچوقت اینو‌ نبینه!

چه دخل و تصرفی کردم تو شعرش...!:/




یه دوست میگفت....

تنفر زیاد به جایی نمی رسه....


آدم باید گاهی  از خودش متنفر باشه


که چرا الان جایی ایستاده


که ملت بتونن ازش سوء استفاده کنن...


ما جامعه ای داریم که کثیفه،


روابطی داریم که مضحکه،


دوستانی داریم که مفلوکن.


خب طبیعتا به لجن کشیده میشیم...


پس خویشتنی داریم که تنفر انگیزه....

.

.

.

.

.


خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است....

از این تحقیر شدن ها


و سکوت های پی در‌پی‌


خسته شدم....

پشیمونم.....

یه حسی مثه 


پشیمونی بعد از خود ارضایی...


یه حسی مثه


مواد زدن بعد از ۱۰ سال پاکی..‌.


یه حسی مثه 


شک به عشق بعد از هم آغوشی...


یه حسی مثه


زندگی  با زنی که 


چشمای معشوقه ی قبلیتو داره...

.

.

.

.

یه همچین حسایی دارم...

پپشیمونم چرا 

یه سری کارا رو نکردم...

پشیمونم چرا 

برای یه سری چیزایی که میخواستم نجنگیدم...

پشیمونم چرا یه کارایی کردم 

که حالا بخوام پشیمون باشم...


دلم برای بعضی آدم ها چقدر تنگ میشود....

فربد هم رفت....


نشسته ام پشت پنجره


زل زدم 


به چشم های این چهارشنبه ی بیمار....


هر تکه از خودم 


با هر عزیزی که از من دور شد،


رفت...


حالا مانده ام 


با دو چاله ی لبریز از انتظار 


که غریبانه در این شهر می بارد...


فربد،


کاش می انداختی ام 


توی کوله پشتی عجیب غریبت ...


کاش سنجاقم میزدی 


به همان کوله پشتی


مثل پیکسل های رنگانگی که 


باهم از شهر کتاب خریدیم...


کاش گره ام میزدی 


به رج های دستبندی 


که برایت بافته بودم...


کاش غرق میشدم


توی صورتی پیراهنت


که هنوز هم فکر میکنی


 رنگش دخترانه است...


کاش می گذاشتی ام


لای کتابت


مثل گل خشک شده ای که 


معشوقه ات  بهت داد....


کاش ...


کاش از این شهر لعنتی میبردی ام...


قبل از اینکه چشم هایم


از التهاب این همه انتظار 


ذوب شود....

.

.

.

.

.










سردرد....

یکی...


دوتا...


سه تا...


یه بسته...


نه!


یه بسته و یه دونه!

.

.

.

صبح پا شدم 


تو آینه به خودم نگاه کردم


گفتم خب که چی...؟!


_هیچی


یه دونه دیگه....


خوابیدم....!

دلم میخواهد 


یک نفر باشد


فقط برایش جمله ردیف کنم


و او با گوش هایش فقط بخواند....!


آنقدر از کلمات و جمله ها پُرم


که احساس میکنم 


همه شان سعی دارند


 از چشم هایم،


دست هایم،


و تمام سلول های بدنم 


بیرون بزنند...


این حرف ها


این حرف ها


یک روز مرا خواهند کُشت....!







وصیت نامه....

_وقتی مُردم


جنازمو برگردونین


تا اون ورم هم خوب‌ بمیره....!


+مگه کُتلتی...؟! 

چه بلایی سر وبلاگت اوردی...؟!


اگه سر زدی به وبم حتما برام کامنت بذار....

خنده های پرنده کُش....!

_چیکار میکنی..؟!


[در حال کلنجار رفتن با نخ در رفته از پولیورش]

+اگه بِکَنمش تا آخر در میره...!

فندکی چیزی داری...؟


_فندک دارم...


[با پوزخند]

+سیگار میکشی مگه؟!


_چرا فندک میخوای؟

سیگار میکشی مگه‌؟!


+قانع شدم...!!!


یه صدا فضا رو پر کرد،

پرنده ها پر کشیدن....

تا حالا ندیده بودم 

اینطور از ته دلش بخنده....!

سری دارم بی هیچ سودا!!!

_تو دیگه چته...؟!


+هیچ چیزیم نیست؛


هیچ درگیری ای ندارم الان...


هیچ حسی ندارم...


هیچی!


و این خالی بودن بیشتر از هرچیز اذیتم میکنه!

برام بنویسید....!!!

دارم میرم روستا...


آرامش...


آرامش مطلق..‌.

.

.

.

.

باید یه سری ایده بگیرم


نیاز دارم توی آرامش کامل فکر کنم....

.

.

.

+مثلا تو فرجه ی امتحانات  هستم....!


طاغی‌ ، انسانی که نه میگوید....

مامان فکر میکند


من هنوز همان دختر کوچولویی هستم


که یک گره زدن ساده 


برای بستن بند کفش هایش بلد نبود...!


نه اینکه بگویم الان خیلی میفهمم!


نه.‌‌..!


شاید الان هیچ چیز را 


به خوبی گره ی ساده ی بند کفش بلد نباشم،


اما حقیقتش را بخواهید خسته شدم


از اینکه همیشه کسی بخواهد 


برایم تصمیم بگیرد....


اسمم را بگذارید 


یاغی


چشم سفید


گیس بریده


کولی


دریده


یا هر چیزی‌ که دلتان میخواهد...


من مثل آتشفشان آماده ی فورانم


و هرکس بی توجه باشد


قطعا گدازه هایم او را در‌خود حل خواهد کرد!!


امروز‌ تصمیم گرفتم که‌ 


خودم تصمیم بگیرم،


تصمیم گرفتم فوران کنم،


بسوزانم....!


و این را به تمام هفده ساله ها میگویم


حتی شانزده ساله ها


و پانزده ساله ها


و تمام کسانی که گذر زمان 


فقط گره ی ساده ی‌ بند کفش را بهشان یاد داده!


بگذارید این طاغی درونتان آزاد شود...


یاد بگیرید که نه بگویید


بگذارید سرتان به سنگ بخورد 


تا بفهمید سر به سنگ خوردن چه دردی دارد...!


باید از یک جا شروع کرد


انقلاب های بزرگ 


از طغیان های کوچک شروع میشود‌...


به بهانه ی زادروزش...

دقیق یادم نمی آید


پنجم دبستان بودم


یا شاید کوچکتر


که خاله سیمین برایم کتاب شاملو را خرید..‌.


خاله سیمین یک کتاب خانه ی بزرگ 


پر از کتاب های مختلف داشت؛


از تاریخ گرفته،


تا روان شناسی ،


شعر و غیره و غیره....


مامان همیشه برایم کتاب های مختلف میخرید


و خوشحال بود که میخوانم


و همه جا و همیشه


از این روحیه ی کتاب خوانی من 


تعریف و تمجید میکرد!


مامان همیشه میگفت


کتاب خانه ی تو 


بزرگتر از مالِ خاله سیمین میشود...!


کتاب خانه ام همراه من بزرگ شد 


حالا آنقدر کتاب دارم 


که همه اش آنجا جا نمی شود!


من با این ها بزرگ شدم...


اما بین همه ی کتاب ها،


شاملو برایم خاص ترین بود...


آن موقع نمیدانستم 


شعر چیست،


چه میگوید،


زبان شاملو چیست...


(هنوز هم به درستی نمیدانم...!)


فقط میدانستم "قشنگ" است...


به دلم مینشیند...


فهمیدم همه ی شاعرها،


مشیری یا حافظ نیستند...!


(آخر بابا همیشه مشیری میخواند و مامان حافظ...!)


اگر کسی به من میگفت شعر چیست


یا شاعر کیست


فقط میتوانستم یک کلمه بگویم:


شاملو...!


هربار  شاملو را میخوانم


دریچه های تازه تری از شعر او


برایم گشوده میشود...


و این برای‌ من یک اعجاز است...


هنوز بعد از آن سال ها،


بعد از بار ها و بارها خواندن مکرر اشعارش،


آن اعجاز را کشف نکردم...


هنوز برایم تازگی دارد...


انگار که او 


با هر شعر


در من


زاده میشود....

.

.

.

.

.







همون که همه چیز رو میدونست ولی‌ چیزی‌ نمیدونست....!

_تو هیچ وقت کسی رو دوست رو عمیقا دوست نداشتی....!


×خب شاید یه روزایی‌ فکر‌میکردم که...


_ولی خب عمیقا نه...!


×نه...! میدونی همیشه چیزای مهم تری...


_برات وجود داشته....!


×چرا می پری‌ وسط حرفم!!


_چون همه ی اینا رو‌میدونم!


×پس‌ چرا می پرسی...؟!


_اینو دیگه نمیدونم....!!

.

.

.

.

.

.





یک روز در‌ کافه های تهران....

سلام تهرانِ سپید پوش.....!

.

.

.

.



_بریم برف بازی؟


_میشه بریم یه کافه ی توپ...؟!


_پس باید واسم حرف بزنی!!





نشسته ام وسط دو شنبه....

کل هفته ها را گذریدن


برای هیچ....!

.

.

.

.

.