شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

بس کنید....

دلم آنقدر پر است که


هرآن احساس میکنم لبریز میشود


و گدازه هایش تمام جانم را می سوزاند...


از همه چیز فرار کردم به این گوشه 


تا راحت نفس بکشم


اما آدم ها رهایم نمیکنند...


آدم هایی که مغرشان کپک‌ زده...


آدم هایی که انگشت گندیده شان را


برای قضاوت به سویم دراز‌میکنند...


آدم هایی که دنبال‌فرصت اند


تا زیر کثافات عقایدشان مرا مدفون کنند...


دیگر توان این لجن پراکنی ها را ندارم


برای من آخرین سنگر سکوت است....

.

.

.

.

.

.





سردرگمی

فکر کردم 


که شاید


باید


بگذارم


بروم....

.

.

.

.

.

.


این جا از زندگی ام که ایستاده‌ام...

خنده زیر لایه ای گریه ....


و تعجب 


تعجب ساده ی تکراری


نگاهی است از قرار 


به یکباره 


بر پیکر نیمه جان زندگی....


گمشده...


هفته ای بود


بی روز


بی شب


سرگردان


در میان آمدن و رفتن ها


خسته


پریشان


شاید غرق رویایی دیرین


می گشت سوی یقین

.

.

.

.

.

+خستم...خیلی خستم....

دفتر اندیشه را ورق بزن....

.

.

.

.

.

.

خالیست....!

به رویدادی بزرگ محتاجم 


اتفاقی که بی خبر باشد 


کاش وقتی به خانه برگشتم 


کفش های تو پشت در باشد ...

.

.

.

.


+به امید اینکه فردا طلوع خورشید برام خبر خوب بیاره....

دوتا بدون بلیط و بدون مقصد که میان هدفون قرضی نوار را بکنیم....

با مارال قرار را گذاشتیم لب رودخانه...


مارال به شکل احمقانه ای 


شبیه ترین آدم به من است...!


فقط من هیچوقت دیر نمیکنم


ولی او همیشه دیر می رسد...!


نیم ساعتی منتظرش بودم...


قرار بود برویم  لب آب و سیگار بکشیم


بماند که چقدر سر مارک سیگار بحث کردیم 


و آخرش هم به نتیجه نرسیدیم!


بالاخره  سر و‌کله اش  پیدا شد...


همچنان داشتیم درباره ی مارک سیگار بحث میکردیم


که رو به روی مغازه ایستادیم...


گفتم:اسی بلو بگیر بریم دیگه!!! 


بالاخره حرف من شد!


با دو نخ اسی دود شدیم بین حرف ها و خنده ها...


سیگار برای من


چیزی فراتر از توتون کاغذپیچ شده نیست...


شاید اگر مارال نبود انقدر بهم نمی چسبید...


یا اینکه اصلا امتحانش نمیکردم...


سیگار 


چیزی نیست که بخواهم بهش پناه ببرم


یا اینکه 


بخواهم این بچه ی هفده ساله را پشتش قایم کنم...


باید داستانی فراتر از این ها پشت آن نخ سیگار باشد 


که مرا از هر چیزی غیر از آن برهاند


چیزی مثل صمیمیتی که بین من و مارال جاریست....


منی که این روزها من نیست....

از این که امروز در جایگاهی هستم


که افراد پایین تر از من 


حالا به خود اجازه میدهند که 


خودشان را بالاتر از من تصور کنند


حالم‌  بهم میخورد...


من همیشه نتیجه ی تلاش و عشقم را


روی صحنه دیدم...


من آن دختر جاه طلبی بودم


که هرکسی جایگاه مرا نداشت...


حرف های یزدان بخش احمق 


تا مغز استخوانم را سوزاند...


و خب تلافی تمام طعنه هایی که بهش زدم را دراورد...


نه به خاطر اینکه نشد جزئی از کار محسنیان باشم


نه به خاطر حرف های یزدان بخش


بلکه به خاطر خودم بیشتر عصبانی و ناراحتم...


به خاطر اینکه 


چه شد که اجازه دادم 


آن ها مرا پایین  تر از خودشان ببینند...

.

.

.

.

.

.

امروز گریه کردم...


و وحشیانه دنبال خودم گشتم....

.

.

.

.

.





مثه غزل بشی اشکی بشی تو چشام دوباره مهدی موسوی بخونی برام....

کاش یکی بود که برام شعر میخوند....!!

.

.

.

.

همین!!!


از این میترسم 

که روزی 

حتی همین حس تنفر را هم نداشته باشم....

مهدی موسوی جان....

عشق چیز مردانه ای ست


گاهی لخت توی خانه می گردد...


گاهی روی تختت می خوابد...


و گاهی که می خواهی


روی شانه های ارضا شده اش گریه کنی


رفته است....

.

.

.

.

.





و من لهجه ی پاییز را خیلی خوب می فهمم...!!

پاییز 


با زیباییش افسونگری میکند


و من


نمیتوانم 


هوس قدم زدن تنش را از سر بیرون کنم....


مثل دیوانه ها برای خودم آواز میخواندم!


امروز،روز لذت من است!


از شیرینی فروشی دونات شکلاتی  تازه خریدم


گذاشتم  شکلات ها به سر و رویم بچسبند!


گذاشتم باد بیاید


روسری ام را بندازد


برقصد لای موهایم


برود....


امروز،روز لذت من است!


ناخودآگاه با سر انگشم


بالای ابرویم را لمس کردم


بوی دونات شکلاتی میداد


و کسی نبود 


که این حس خوب را با او تقسیم کنم،


که برایش دونات شکلاتی بخرم.


که بگویم چقدر این دونات ها خوب اند....!


فهمیدم


زندگی برای من


همین دونات های شکلاتی


و همین لذت های کوچک است


لذت هایی که اسمشان را میگذارم


 لذت های شکلاتی...!

.

.

.

.


پاییز بود،پا لیز بود....!

امروز خوشحالم....


هوا خیلی خوبه...


همین.....!!!

بیا مره یاری بده...می دیله دیلداری بده....

مامان عزیزم...


خسته شدم انقدر از توی لعنتی نوشتم...


کاش سوژه ی دیگری داشتم...


کاش تمام احساساتم در‌کلمه میگنجید....


حالم خوب نیست...


حتی وقتی دردم چیز دیگریست 


باز هم از جانب تو درد میکشم...


حتی وقتی خوشحالم مثل امروز


به درونم لگد میزنی


و من درد میکشم...


تو سراسر وجود من


سراسر زندگی من پخش شده ای...


مامان


سرطان من


شبت بخیر...


خوب بخوابی....

دلم برای خودم میسوزد....

مامان بعضی روزها با من مهربان است....


این است که مرا بیشتر آزار می دهد....


نه که پشیمان باشم 


از حرف هایی که زده  ام...


از تنفرها..‌.


از‌فحش ها ....


از فریادهایی که سرش زدم....


از اینکه 


گاهی  حس میکنم 


مرا دوست دارد


چندشم میشود....


حس نکبت به من دست میدهد...

.

.

.

.


برای دوست وبلاگی ام....

این جا را دوست دارم...


گذشته از اینکه میتوانم 


هرچه در اعماق قلبم رسوب کرده بنویسم،


اینجا چند نفری هستند که همیشه مطالبشان را میخوانم..‌.


آدم هایی که


نه دیده ام،


نه صدایشان را شنیده ام،


نه اصلا  میشناسمشان....


ولی عمیقا احساسشان میکنم....


من اینجا جز چند نفری که شما باشید


(و ترجیح میدهم همین چند نفر باشید)


کسی را ندارم....


و شما رو دوستان صمیمی و نزدیک خود به حساب می آورم


چون میگویند


دوست صمیمی کسی ست که


آدم خصوصی ترین حرف هایش را به او بزند....


و شما خصوصی ترین و عمیق ترین احساسات مرا میدانید.

..

دغدغه ها،


احساسات


و روزمرگی های شما را خط به خط میخوانم


و گاهی خودم را در میان آنها پیدا میکنم‌.‌‌


یعنی میخواهم بگویم که چقدر برایم مهم هستید!!


اینکه می نویسید یعنی هستید


و اینکه ننویسید مرا آزار می دهد...


(بدون اغراق)


چون نمیدانم


 کجایید،


چه می کنید


و چه حسی دارید....


این که میگویی 


نمی نویسی


آن هم برای چند ماه


مرا آزار می دهد....


(بدون اغراق)


حتی اگر واگویه باشد....


حتی اگر حالت از خودت بهم بخورد...


حتی اگر خوب نباشی....


بنویس...


بودن بهتر از نبود شدن‌...

.

.

.

.


کاش دست کم شاعر بودم....!

پاییز


کم کم


 از کوچه پس کوچه های شهرمان بیدار میشود


من بچه مدرسه ای که گذاشتم اتوبوس بی من برود


تا پاییز را قدم بزنم....


باد


مو


باد 


خش خش


باد


باد 


باد


من


ایستاده


شیدا...


و کسی نبود که این حس خوب را برایش آواز کنم....


نشسته


روی صندلی پارک...


چقدر دلم یک «چیز» میخواهد


که نیست....!


برای نیستی ها...


برای تنفر ها...


برای مامان...


برای درد های مضاعف...


برای‌ این هیفده سالگی عنق...


برای بابای رو به انتها که دوستش داشتم...


برای


برای 


برای خودم


گریه کردم....


با چشم های قرضی که مستقل تر از من بودند....


مامان زنگ میزند:


بوق بوق بوق...


برمیگردم 


بدون چشم هایم....


جایشان میگذارم  به وقت باران،در مکان عطش....


شاید این اشک ها


زاینده رود را زاینده رود کند....

.

.

.

.

پی نوشت های بی ربط:

+شهرام ناظری چقدر خوب است...


+بانو مرضیه که اوج میگره 

چشم هام به طور مستقل بسته میشه...!


+آه شجریان ها.....راه دشوار شجریان بودن...


+چقدر کفش های قرمزم را احساس میکنم...!


+چطور یک آدم میتونه 

صرفا کامنتش را در وبلاگی جا بگذاره و بره!؟

 من پیگیرانه کامنتم را دنبال میکنم 

شاید جوابی گرفته  باشم....!


+یک‌سوال فنی....!!!

فونتم چطوره...؟!

میزونه؟!

کوچیکه؟!

بزرگه؟!

درهم برهمه؟!

آخه من همیشه با موبایلم‌ پست میذازم....


+میشه معنای ادبیات زنانه رو برام توضیح بدی؟! 

نمیدونی چقدر درگیرم کردی با این کلمه!!!!


خسته از زن بودن های مداوم...

زن بودن 


یا


ازت یک مبارز می سازه


یا


یک تو سری خور بدبخت عقده ای..ا

.

.

.

+خورشید بالا میاد و من هنوز همون نکبت قبلم....


نکبت....

تنهایی....


تنهایی خاکستری....


تنهایی  خاکستری که طعم زهرمار میدهد...


در وضعیتی هستم که


اطرافم پر از اسم های مختلف است


ولی میلی به صدا کردن هیچ کدامشان را ندارم...


پس زنگ ها را

پیام ها را


جواب نمی دهم...


جواب نمیدهم...


قرار ها:کنسل...


خوشحالم که همین تکه جای مجازی را دارم


که از هجوم تمام دوستان و آشنایان در امان مانده!


اما این تنهایی،


این زهرمار خاکستری 


ذره ذره  وجود مرا می مکد....


گاهی


یک نفر


باید


آدم را


بلد باشد....

.

.

.

.

.


برای مامان....

نمی دانم چگونه میشود که


یک هیفده ساله 


به اندازه ی هیفده هزار سال نوری


از یک نفر متنفر باشد...


من 


هر روز 


تمام این تنفر را 


با بند بند وجودم 


حس میکنم...


مامان


این تنفر دیگر عفونی شده.‌..


چرکین است و بوی گند می دهد...


وقتی سر باز میکند


داد میزنم و به تو فحش میدم...


از من فاصله بگیر...


به اندازه ی هیفده هزار سال نوری...


بگذار این تنفر،


این عفونت چرکین 


سر بسته بماند‌...


بگذار این درد، کهنه شود


به کهنگی یک عقده ی هیفده ساله‌‌‌‌...

.

.

.

.

.

امضا:گیس بریده ی بیشعور و احمق