شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

 با لحن شوخی و خنده بهم گفت تارا تو چقدر جلفی! یه جا آروم بشین! چقدر تکون میخوری!

بهش گفتم من آزادم! دلم میخواد رها باشم و تو حق قضاوت کردن منو نداری!

حرفش برای من خوشایند نبود اما اهمیتی هم ندادم و باز هم خودم بودم و از این خجالت نکشیدم و هیچوقت نمیکشم!

این منم!

کسی که گاهی وسط خیابون یا یه جای عمومی میرقصه...

کسی که میتونه توی شلوغ ترین و عمومی ترین جای شهر محکم بغلت کنه و تو رو ببوسه...

کسی که به افتادن روسریش اهمیتی نمیده

چون باهاش میونه ی خوبی نداره...گاهی به خواسته خودش روسریشو از سرش بر میداره...

کسی که بلند بلند و بی پروا میخنده...حجم صدای بالایی داره و گاهی همه بهش میگن هیس! چقدر بلند حرف میزنی!

دود سیگارم رو از دماغم بیرون میدم کاری ندارم به اینکه برای یه دختر حرکت جلف و بی کلاسی به نظر میاد!

با مارال تو خیابون راه میریم و شعر میخونیم... به قول تو مثل بچه ها! دستای همدیگه رو میگیریم و با هم میچرخیم...ماکف زمین مشینیم سیگار میکشیم...

برای من مهم نیست که که بقیه چی میگن...

برای این زاده نشدم که خودم رو با حرف های بقیه بسازم و بسنجم...

نگاه ها رو میفهمم اما به خیلی هاشون اهمیتی نمیدم...

میخوام آزاد باشم،عریان باشم،بی پروا باشم،خودم باشم و خودم باشم و خودم باشم...!

یه وقتایی هست که گله میکنی چقدر روزا دیر میگذره...روزا هی تا میتونن خودشونو کش میدن و تو هی خمیازه میکشی و هی اونا کش میان و تو انقدر خمیازه میکشی که تو هم کش میای!میگی کاش زندگی یه قابلیت داشت مثه پلیر کامپیوتر وقتی داری یه فیلم مزخرف میبینی؛هی موس رو تکون میدی که ببینی چقدرش مونده! خب اینجاشم که مزخرفه!بزنیم بره جلو!

ولی یه وقتایی هم هست روزا عین برق و باد میگذره! یه پلک که به هم بزنی میبینی شده یه سال! به خودت میای میبینی داری با زندگی گرگم به هوا بازی میکنی! زندگی میگ میگه و تو هم اون گرگه! نه تنها سرعتش زیاده بلکه هزارتا کلک و حیله هم سوار میکنه! زندگی هی میتازونه و میره جلو و تو هم به دنبالش! بدو تا برسی!یه جایی میرسه که از نفس میفتی و ولو میشی رو زمین! زندگی هم بهت یه فاک جانانه نشون میده! شاید اونقدر نزدیک باشی که اگه دستتو دراز کنی بتونی بگیریش اون لعنتی رو اما دیگه توانی نداری! میگیری چی میگم!؟

زندگی یه حروم زاده به تمام معناست!یه سادیسمیه که هرکاری میکنه که تو یا نرسی یا دیر برسی! یعنی اونقدر دیر برسی که دیگه نه چیزی ازت مونده و نه حتی چیزی واست معنا داره دیگه! کی میگه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه؟! تف کن تو صورتش!

.

.

.

روزا داره مثل برق و باد میگذره و منم همینطور دستمو گذاشتم زیر چونه ام و فقط نگاه میکنم...

 

ادامه مطلب ...

انسان درمانده و تنها و خسته بود

و آنگاه خدا را آفرید...

برای شما...

فارغ از هر دین و اعتقادی دعا کردن برای عزیزانم رو دوست دارم... که یادم بمونه هنوز کسایی هستن که برام مهمن... کسایی که تا به حال ندیدمشون و ازشون فقط چند خط نوشته دارم... که اگه یه روز بذارن و بی خبر برن،ممکنه هیچوقت پیداشون نکنم...

بیاین دعا کنیم 

برای علی عزیزم که حدس میزنم این روزها حسابی درگیره... امیدوارم کاراش به خوبی پیش بره...

برای فاطمه عزیزم که انگار دلش شکسته... امیدوارم حال دلش خیلی زود خوب بشه...

برای شایان عزیزم که با خودش و زندگی حسابی درگیره...! براش روزهای خوب و آینده ای پر از موفقیت و اتفاقای خىب میخوام...

برای دخترک عزیزم که کم پیداست...! امیدوارم پر از خوشی و درگیری های مثبت و خوب باشه...

برای وجوج عزیزم که خوب و دوست داشتنی و دیوونه ست...! امیدوارم کفگیرش هیچ وقت نخوره ته دیگه! اگه هم خورد ، تهِ دیگش پر از تهْ دیگ سیب زمینی باشه...!

برای ایکس عزیزم که همیشه پر از حس خوب و مثبته... کاش اگه غمی هم به دلش راه پیدا میکنه اونقدر کوچیک باشه که سریع از بین بره و باز جاشو به خوشی و نشاط بده...

برای دانای کل عزیزم،پرتقال من! که همیشه مرموزترین بوده...! حال بی نهایت خوب میخوام...

برای الهام عزیزم که خیلی وقته نمینویسه و خبری ازش ندارم... امیدوارم که هرجا هست حالش خوب باشه و از ته دل بخنده...

برای تینای عزیزم که همیشه میخونمش ولی هیچوقت براش کامنت نذاشتم جز یه بار اونم خیلی وقت پیش... امیدوارم که کوچولوش صحیح و سالم به دنیا بیاد و به دنیاش رنگ آرامش و انگیزه بده...

برای کوریون عزیرم که زیاد نمیشناختمش و خیلی وقته نمینویسه... امیدوارم که غرق در اتفاقای خوب باشه...

برای تک تکتون آرامش و حال دل خوب میخوام عزیزانم...

از دور

از این ناکجا

از میون تمام غم ها و دل شکستگی ها و حال بد و بغض و اشک 

دوستتون دارم و دلم به بودنتون خوشه...


روز با تک سرفه های خشک و خونی سکونم را به هم میریزد...

.

.

انگار تمام مرداب های جهان جا گرفته اند در چشمانم...!

این چشم ها را دست کم نگیرید! که روزگاری بستر جوش و خروش هزاران رود سرزنده بودند و هزاران خورشید با درخششی بی همتا در آن می خندیدند... حالا از آن همه روشنی و سرزندگی ، مانده ست دو مرداب که مرگ را می نگرد...



در گلویم آواز غمگین هزاران پرنده،مرده است و این قلب خانه امن تمام غم هاست...


بگذارید که این شب مریض چراغ های مغزم را خاموش کند...

با من درآمیز ای فاحشه شب...! در بستر تنهایی من بخز! مرا به این تاریکی مبتلا کن که این نطفه پیش از این ها در من جوانه زده!

من مریم مقدس ام که مسیح تمام دردها را در خود می پرورانم... من ابراهیم ام که در آتش تن این شب میسوزم و دم نخواهم زد...

که این درد هر روز از تنم میگذرد و با روحم میرقصد و عشق بازی میکند!


"میدانم تاریک که بشود،من هم تاریک میشوم..."*

و آنگاه دانستم نه تنها تاریکی در من رخنه کرده،بلکه چمپاتمه زده و سیگار میکشد...!

.

.

.

پ ن: * همنوایی شبانه ارکستر چوب ها / رضا قاسمی

شکلات

میدونی عزیزم 

فاصله شادی و غم به اندازه ی اون بوسه وسط گریه کردناست...

به اندازه در آغوش گرفتنت و لحظه بعد جدا شدن...

ولی گاهی وقتا انقدر این فاصله کش میاد که انگار قراره همیشه بمونم وسط گریه ها و ناراحتیا و دلتنگیا! 

شادی مثل شکلاتای خوشمزه ست و منم بچه شیطونی که عاشق شکلاته و مامانش همیشه از دستش قایم میکنه! فقط بعضی وقتا دلش میسوزه و بهم یه دونه میده!

میذارمش روی زبونم تا آروم آروم آب بشه... طعمش تا یه مدت یادم میمونه اما بعد از چند وقت هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد...فقط میدونم که خیلی خوشمزه بود... نمیدونم چقدر باید صبر کنم تا یه دونه دیگه از اون شکلاتای خوشمزه بهم بدن تا باز بذارم روی زبونم و چشمامو ببندم و ازش لذت ببرم...

.

.

.

دلم یه اتفاق میخواد... یه اتفاق کوچیک و خوشمزه!

درددل...

پیام داده بود مجوز گروه رو از اصفهان لغو کردن...

نوشتم آخه چرا!؟ همینطوری بی دلیل مگه میشه!؟

بعد یاد جریان لغو مجوز اجرا و بقیه داستان های مرتبط افتادم که همش بی دلیل اتفاق افتاده بود...!

بله دوست من!

اینجا اصفهان و هوای شهر من به شدت مریض است! میتوانید بوی کثافت و لجنی که این شهر را دربرگرفته به راحتی استشمام کنید! و این بوی جانورانی ست که شکم هایشان را با پول ما پر میکنند و نوکرانشان سبیل های استاد! خود را چرب تر میکنند!

شما را با چرب زبانی گول میزنند و دنیایی زیبا از تئاتر و سینما در ذهنتان نقاشی میکنند و بعد تنها یک راه رسیدن به آن جلوی پایتان میگذارند و شما هم مانند کسی که هیپنوتیزم شده قبول میکنید! حالا شما وارد چرخه ی آنها شده اید! حتی شما اگر بی استعدادترین آدم روی زمین هم باشید ، مادامی که پول مفت و بی زبانتان را در شکم آنها میریزید، یک سوپراستار محسوب میشوید! ولی در واقع شما عروسک خیمه شب بازی در دست افرادی هستید که به آنها مافیای تئاتر و سینما میگویند!

آن ها مطالب فشرده شده ای از علوم و هنرهای مختلف مثل روانشناسی،فلسفه و... و البته متدهایی موسوم به متد استانیسلاوسکی که در طول چندین ترم به هنرجوهای بازیگری می آموزند... البته اگر شما آگاه باشید میدانید که تمام این مفاهیم در بهترین کتاب ها و ویدیوهای آموزشی به صورت رایگان در اینترنت پیدا میشود! فقط کافی ست که کمی اهل مطالعه و جست و جو باشید! و بعد فقط تجربه شخصی شماست که در کنار مطالعاتتان از شما فردی حرفه ای در اینکار میسازد و البته ورک شاپ و کارگاه های مرتبط زیرنظر افراد متخصص و تجربه دار همچنین مشورت با آنها میتواند بسیار موثر باشد...و آنها هیچ وقت این را به شما نمیگویند! هرچند که شما اگر به صورت خودآموز پیش بروید ، جایی در چرخه آنها نخواهید داشت و فرصت عرض اندام روی صحنه را پیدا نمیکنید!!!

پس باید پول بدهید و به اصطلاح پاچه خواری کنید تا آنها در پروژه های خود به شما نقش گم و کوچکی روی صحنه یا کار بی ارزشی پشت صحنه بدون حتی حداقل دستمزد بدهند!

پس اگر تصمیم بگیری از نوچه های آنها نباشی یا آنها ببینند که تو برایشان منفعتی نداری ، طرد میشوی و تو را به اعماق غار تاریک انزوا هل میدهند و تو میمانی و خودت و ناامیدی های پی در پی وقتی به هر دری میزنی و باز نمیشود که نمی شود که نمیشود!!!

یادم نمی آید آخرین باری که در این شهر برای دیدن یک نمایش رفتم دقیقا کی بود و کار چه کسی بود... ماه ها از آخرین تئاتری که دیدم میگذرد... هر دفعه با این جمله رو به رو میشوم که تئاتر نیاز به حمایت دارد... بله نیاز به حمایت دارد اما حمایت از چه کسانی؟! حمایت از شکم آقای فلانی که ماشین چند صد میلیونی زیر پای خود بیندازد، بزرگترین سالن نمایش را که قرار بود تئاتر شهر باشد در دست بگیرد ، بر دارایی و اموال خودش هر روز اضافه کند و مجوزهای بچه ها را مدام لغو کند... نه من حاضر نیستم به اسم حمایت از تئاتر یک ریال در شکم گنده اینها بریزم!

بله اینجا اصفهان است و نه تنها حال این شهر بلکه حال من و خیلی های دیگر بد است...!

شعر

با بغض...
شعر مامان از سید مهدی موسوی رو خوندم...
.
.
.
 
ادامه مطلب ...

مارال

_چشماتو ببند و یه آرزو بکن!!!

به روزهای ١٦ سالگیمون فکر کردم... به خاطرات مشترکمون... به دغدغه ها و آرزوهای بزرگی که داشتیم... خب قائدتا نباید اینطوری میشد!!! قائدتا نباید همه چیز رو از دست میدادیم! و اینجا جایی نبود که بخوایم بایستیم!

ولی یه چیزی رو فهمیدم و امیدوارم تو هم فهمیده باشی:

همه چیز اونطوری نمیشه که همیشه برنامه ریزی میکنیم 

و گاهی وقتا باید بذاری ببینی چی واست پیش میاد... گاهی وقتا باید دستاتو بذاری زیر چونت و از بیرون به زندگیت نگاه کنی....

ولی من تمام زندگیم فقط نگاه کردم و منتظر موندم... مثل کسی که هر روز نگاهشو میدوزه به در تا روزهای خوب به خونه برگرده... و خب حقیقت اینه که من اونقدر که باید و شاید به خودم امید ندادم و برای خودم تلاشی نکردم...

دلم یه تغییر اساسی میخواد... یه اتفاق بزرگ... و خوب میدونم که تو منظورمو بهتر از هرکسی میفمی... میدونم که میدونی چی میگم...!

.

.

.

شمع ٢٠ سالگیش رو فوت کرد و من میدونستم که تمام افکارم توی مغز اون مرور شده....

 

ادامه مطلب ...

انشایی در ستایش زندگی خرس ها...!

کاش دست کم یک ماده خرس بالغ بودم....!

لخت و عور در جنگل میخرامیدم 

یک خرس به آینده فکر نمیکند

خانه و ماشین نمیخواهد

قبض پرداخت نمیکند

کتاب و لباس لازم ندارد

تئاتر و سینما نمیرود

به لوازم آرایشی و بهداشتی احتیاجی ندارد

و حتی لازم نیست شب ها در حالی که از خستگی نزدیک به بیهوش شدن است خودش را موظف به مسواک زدن بداند!

یک خرس هیچوقت نگران این نیست که مورد خشونت خانگی قرار بگیرد چون خودش  یک موجود فوق خشن تلقی میشود!

یک خرس ماده از حجاب اجباری چیزی نمیفهمد چون همیشه عریان است!

یک خرس به دنبال تساوی حقوق زن و مرد نیست چون هر دو جنس به یه یک اندازه میخورند و میخوابند!

زندگی یک خرس در کل پر از روزمرگی هایی ست که هیچوقت از آنها خسته نمیشود در واقع او درکی از واژه ی روزمرگی ندارد و میتواند سال ها بخورد و بخوابد و سکس کند بی آنکه حتی به شپش ها و کثافت هایی که از سر و روی خودش و زندگی اش بالا میرود کوچکترین اهمیتی دهد و صد البته که زندگی هم از آن واژه هایی ست که او در طول زندگی اش هیچگاه نخواهد فهمید...!

که گم بمونیم بین خنده ها و دود سیگار 

١ ماهه سیگار نکشیدم اما نمیدونم چرا وقتی تو رو میبینم دلم میخواد بکشم! دوست دارم وقتی صورتت پشت دود سیگارم محو میشه ببینمت...!

فرهاد چقدر خوب شده بود! انگار هستی حسابی بهش ساخته بود!:)))

تو پانتومیم که از همه بهتر بودیم! هرچی نباشه جوجه تئاتری هستیم واسه خودمون!!!

میدونی بنفش دوست دارم و کل گل فروشیای شهرو میگردی که واسم رز بنفش گیر بیاری آخرشم امیرحسین گلمو با خودش برد!

میتونم ببینمت وقتی داشتی بساط کتاب فروشای انقلابو زیر و رو میکردی که رمان مهدی موسوی رو برام بخری...

میتونم ببینمت وقتی داری اولشو واسم امضا میکنی و سعی میکنی غلط املایی یا غلط نوشتاری نداشته باشی میدونی که چقدر رو این قضیه حساسم!!! هم رو امضا کردن هم روی طرز نوشتار!

نه من این خیابونا رو وقتی نیستی بدون تو نمیرم...

حتی با مارال هیچوقت از مادی رد نشدم...

دوست دارم دستمو ببرم توی یقه لباست چون تو همیشه داغی و دستای من همیشه یخه...

خداحافظی همیشه سخت ترین قسمته...

میتونم ببینمت وقتی بلیت اتوبوستو اینترنتی گرفتی و داری کولتو میبندی در حالی که دستبندی که بهت دادم توی دستته...


پاییز هیچ وقت فصل من نبوده و نیست...!

پاییز ، این زیبای بی وفا ، که در بزم باد و برگ موهایش را باز میکند و آشوبگری میکند!

یادم نمی آید آخرین پاییزی که حالم خوب بود دقیقا کی بود...!

اصلا خاصیت پاییز این است که شاعر باشی و غمگین...!

که مست از بوی پاییز باشی و چشم ها نظاره گر کارنوال رقص رنگ ها...!

که تو باشی و هدفون و تن خسته خیابان...

و شاید هم چند قطره اشک بنشیند گوشه چشمت و آهی بچرخد در سرسرای سینه ات...

دو پاییز اخیر بدترین پاییزهای من بودند و این پاییز هم از مهرش معلوم است که چقدر بی مهر است!

"پاییز من! عزیز غم انگیز برگ ریز!"

با من مهربان تر باش!


آرشیو وبلاگ یک دوست رو زیر و رو کردم...

نمیدونم ٥ صبح چرا اینکار رو کردم... شاید به خاطر اینکه همیشه خیلی خوب میفهمیدم چه حسی داره...

.

.

.

جمله هایی هستند که گند میزنند به حال آدم

تن هایی هستند قسمتی از درون آدمی را می لرزانند

و سالهایی در زندگی هست که کثافت از سر و روی آدم بالا میزند

نکبت در وجود انسان ملودی می زند

و می فهمی ای بدبخت دستت شروع کرده به رعشه کردن

تاریخ ارسال: جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 15:10 | نویسنده: علی | چاپ مطلب

خب برای چه باید دلگیر باشی...؟!

تو که چند صد کیلومتر دورتر از من زندگی جدیدت را شروع کردی...

داری توی مسیری که انتخاب کردی حرکت میکنی و میدانم که خیلی زود پیشرفت خواهی کرد...

من اما اینجا مانده ام...

شده ام مثل لیوان چای  سرد شده ای که یک گوشه فراموش شده...

شده ام مثل ظرف چینی که ترک برداشته و بند بند وجودش بیم از هم پاشیدن دارد...

شده ام مثل دسته کلیدی که یک روز کسی آن را جا گذاشته...

خب برای چه باید دلگیر باشی...!؟

جز اینکه مدام از دوری میگویی...

تو هیچوقت تمام روز و تمام شب را گریه کردی؟!

تو هیچوقت بهانه های کوچک و الکی گرفتی؟! که دلیلش فقط این است که نمیدانی این سر لعنتی را باید به کدام دیوار بکوبی یا به کدام ساز باید برقصی!؟

تا به حال شده مدام این سوال لعنتی را از خودت بپرسی که توی نکبت دردت دقیقا کجاست!؟

کاش مثل وقتی سرم درد میکند دست بگذارم روی شقیقه ام و بگویم دقیقا اینجا درد میکند و تو بگویی فلان قرص مسکن را بخور! 

خب من برای چه نباید دلگیر باشم!؟

کاش یک دختر معمولی با علایق معمولی بودم...

یک رشته معمولی در یک دانشگاه معمولی میخواندم

به یک خواستگار معمولی جواب مثبت میدادم و یک ازدواج معمولی میکردم و یک بچه ی معمولی به دنیا می اوردم 

به او یاد میدادم که دقیقا مثل مادرش یک آدم معمولی بشود

یک زن خانه دار فربه معمولی میشدم و سریال های معمولی تماشا میکردم

بعد از چندین سال ، یک مرگ معمولی به زندگی معمولی ام خاتمه میداد...

آدم اگر یک چیزهایی را نداند و نفهمد ، 

اگر معمولی زندگی کند و یک آذم معمولی باشد ،

نه طغیان میکند ، نه عاشق میشود ، نه طرد میشود و نه گریه میکند... خالی از هر احساسی...

افسوس که من راه پس که هیچ! راه پیش هم خسته تر از آنم که داشته باشم!





این روزها خیلی کمتر میرم اینستا...

شوآف های الکی...

خنده های فیک...

چسناله هایی از سر بیکاری صرفا جهت گرفتن لایک...

فضای مسموم اینستاگرمی حالم رو داره بهم میزنه!

تلگرام رو هم که باز میکنم میبینم چندتا آدم مزخرف و فضول بهم پی ام دادن! 

توییتر هم که شده باند و باند بازی! توییتریا هم فکر میکنن همشون برترن و جزء فرهیختگان و نخبگان ان! 

اینجا تقریبا دس نخورده باقی مونده... منتها دیگه کسی نیس که بنویسه! حتی میل به نوشتن توی خودم هم کور شده!

کم کم باید بیشتر فاصله بگیرم از دنیای مجازی و تمرکز کنم روی کاری که میخوام انجام بدم...

دوست دارم اینجا بیشتر و بیشتر بنویسم....

راهکار واقعی بدین!

چیکار کنم که بتونم خشمم رو در لحظه کنترل کنم...!؟


دفترچه ام رو گم کردم!

زمینه سفید داشت با صورتک های آبی و عجیب... روش نوشته بود هیشکی روی درخت عروسی نمیکنه!

انتظار داشتم توی اسباب کشی پیداش کنم...

تمام سوراخ سنبه های اتاقم رو گشتم هرجایی که ممکن بود یه دفترچه حاوی چند روزمرگی و تعدادی شعر رو قایم بکنم که یه وقت کسی خواسته یا ناخواسته اونو نخونه!

دلم برای نوشتن تنگ شده...

برای روزهایی که روزمرگی مینوشتم

روزهایی که چند خطی سر هم میکردم و اسمش رو شعر میگذاشتم...

وقتی شعر مینوشتم پر شورتر بودم...هرچند شاید ارزش ادبی نداشت و خب البته ادعایی هم نداشتم...

روزهایی بود که توی سرم فلسفه،هنر و ادبیات میچرخید ولی فکر نمیکردم که امروز به خاطر همین چیزا اذیت بکشم 

بله هنر زیباست اما سراسر درده...!

دلم برای کلاس های خانم قریشی تنگ شده... دلم برای خودش تنگ شده... برای مهربانیش در عین صلابتش... برای صدای رسا و زیباش به خصوص وقتی شعر میخوند... برای مشاعره های آخر زنگ... برای برنامه کتابخوانی دست جمعی... 

دلم برای چهارشنبه ها کلاس چهارم انسانی و خانم اشرفی تنگ شده...برای در رفتن از زنگ فیزیک و زمین فقط برای نشستن سر کلاس خانم اشرفی...برای بحث های پیرامون فلسفه و  عرفان... و من عطش داشتم! عطش یادگیری! و نمیتونستم شور و اشتیاقم رو پنهان کنم...!

دلم برای تمرین های سخت و طولانی تنگ شده... برای ناهار خوردن ٥ دقیقه ای با بچه ها سر تمرین... برای بدن دردهای بعدش... برای خستگی هایی که فقط بعد از اجرا از تنمون در میومد... برای اتوبوس و جشنواره و تهران... برای ٥ صبح آفیش شدن برای گریم که چقدر سنگینی میکرد روی صورتم...!

برای استرس های قبل از اجرا که روی صحنه جای خودش رو به احساس قدرت و آرامش میداد...

برای تمام وقت هایی که تارا رو گم میکردم و روی صحنه با شخصیتی جدید ظاهر میشدم...

برای رورانس آخر اجرا وقتی تماشاچی ها تشویق میکردن  و لبخند محوی از رضایت روی صورت همه ی ما می نشست...

.

.

.

حالا از لبه پرتگاهی آویزونم  و دارم سعی میکنم خودم رو بکشم بالا و برسم به جایی که نقطه ی صفره! صفر مطلق! از اونجا باید با تمام قدرت و سرعت بدوم سمت جایی که دلم برای گذشته ها تنگ نشه چون بیشتر از چیزهایی که داشتم رو دارم...!

در انتظار گودو....!!!

انتظار در مغز من قدم میزند

قلبم را میتپاند

توی دهانم گس میشود

و با هر نفس خودش را توی تمام تنم جا میدهد...

.

.

.

کاشکی بد نشود آخر این قصه بد...

.

.

‌.


دراز کشیدم روی تخت و عکسای قدیمیم رو نگاه میکنم...

خنده هایی که به وضوح توی عکس معلومه و نشون دهنده‌ی اینه که اون روز بهم چقدر خوش گذشته...

موهای مشکی و پر پشتم که دلم براشون تنگ شده...

کتاب سال بلوا رو تازه تموم کردم و یه بغض مسخره دارم...

به خاطر غربت نوشا چند قطره اشک ریختم... مسخره ست! شاید هم به خاطر خودم بود و کتاب و نوشا بهانه بود...

رسیدم به عکسای دو نفرمون و چقدر دلم میخواد از توی عکس بکشمت بیرون و ببوسمت...

از کدوم راه فرار کنم که به تو منتهی نشه...

از خودم فرار میکنم و به تو میرسم...

دوباره و صدباره از من میپرسی خوبی...؟

خوبم...

شب بخیر..‌.

شب بخیر...

و تو نمیدونی که تا صبح پلک روی هم نمیذارم و چشمام از اشک و خستگی میسوزه...

و صبح دوباره برات همون دختر شیطونی میشم که عاشق ادبیاته و دیوونه ی تئاتره... که گه گاهی واست شعر میخونه و وسط خیابون میبوست...

کاش دوباره ازم بپرسی خوبی...؟

که من این دفعه بگم نه و توی بغلت گریه شم...


من از آن روز که در بند توام آزادم...

انگار که دست هات فقط برای تصرف کردن من اومدن....