شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

_سوالا دردن...جوابا یا به زخم میرسن یا عقده.وقتی از یه نفر سوال میپرسی اونو رو در روی خودش قرار میدی. آدما از اینکه مقابل  خودشون قرار بگیرین بیزارن!

امروز داشتم به این فکر میکردم که کاش یه جاده بود که تا ابد ادامه داشت و من فقط میرفتم...کوله بر پشت،دست در جیب،هندزفری در گوش ...

حال این روزهامون خوب نیست...توی خیابون قدم میزنم و مردمی رو میبینم که با چهره های افسرده و خاک گرفته در اعماق افکار خاکستریشون قدم میزنن.به چشم هاشون خیره میشم شاید اون رنگ خاص رو ببینم.رنگی که میون این همه خاکستری دود گرفته،بدرخشه.ولی فقط یخ میزنم و بیشتر توی خودم فرو میرم... میگم به نظرت امیدی هست؟ اما پژواک صدای خودم رو هم نمیشنوم.به تو فکر میکنم که یه جایی همین دور و ور(دور یا نزدیک،نمیدونم)داری آزادانه میرقصی و خورشید چشم هات جوری میدرخشه که شب جرئت عرض اندام نداره!

چند شب پیش دفترچمو باز کردم که چیزی بنویسم اما فقط یه کلمه نوشتم: رنج...  این کلمه برای من بار معنایی زیادی داره...روزها و شب هایی رو گذروندم که فقط میتونم با همین یک کلمه توصیفشون کنم... 

به دوستی گفتم دارم "رنج" میکشم در جواب گفت منم همینطور!البته تو خیلی خوب به نظر میرسی!هنوز زیبایی...! چقدر با آدم ها غریبه شدم... چطور میتونم برای یه نفر توضیح بدم که دقیقا درون بدن و روح من چی میگذره...که چطور به جای خون توی رگ هام اسید رنج دارم و آروم آروم داره تموم جسم و روحمو میخوره... 

کلمات لعنتی... کلمات الکن لعنتی...همیشه سعی میکنم در انتخاب واژه ها دقت کنم  که دقیقا واژه ی مناسب با بار معنایی درست رو به کار ببرم حتی وقتی با خودم حرف میزنم... ولی بی فایده ست... غریبه با آدم ها... با خودم... با کلمات... بیگانه با تموم روش های برقراری ارتباط... 

رنج من درک نشدنه...نفهمیده شدن یا اشتباه فهمیده شدن...

این پست رو همینجا ناقص رها میکنم چون حال نوشتن ندارم...توان حرف زدن ندارم...علاقه ای به چینش کلمات کنار هم ندارم...گوشی برای شنیده شدن هم ندارم...

نمیخوام در مورد تلاش کردن حرفای کلیشه ای بزنم...!میخوام بگم بعضی وقتا یه هدف بزرگ داری،واسش کلی هم تلاش میکنی ولی خب اون نتیجه ای که انتظارش داری رو به دست نمیاری...بعد به خودت میگی شاید به اندازه کافی تلاش نکردی و شروع میکنی I به سرزنش کردن خودت و اطرافیان هم با حرفاشون بیشتر مایه ی آزارت میشن...نمیدونم شاید تلاش کردن به تنهایی همیشه جوابگو نیست و پارامترای دیگه ای لازمه تا به هدفت برسی...شاید راهی که میری اشتباهه...یا هرچیز دیگه... ولی چیزی که هست اینه که بقیه هیچوقت زخمای تو رو نمیبینن...وقتایی که توی مسیرت زمین خوردی و مجبور شدی ادامه ی راه رو سینه خیز بری رو هیچوقت ندیدن...نمیدونن هر روزی که بهشون لبخند میزنی پشتش یه شب طولانی و گریه کردنای بی صداست... 

اول مسخره ت میکنن و جدیت نمیگیرن،بعد به قول خودشون نصیحتت میکنن که این راه به درد تو نمیخوره،بعدش بهت پشت میکنن و تنهات میذارن...اینجاست که هر دفعه کم میاری مجبور میشی خودت به خودت امید بدی بعد پاهاتو روی دوشت میکشی در حالی که به همه چیز و همه کس فحش میدی ولی بازم توی مسیری!آخر سر هم اگه به اون چیزی که میخواستی نرسی،شروع میکنن به آزار دادنت و گفتن این جمله ی مزخرف که "من که بهت گفته بودم..." به همین راحتی تو میشی یه "بازنده"! و این خیلی تلخه که ما همیشه فکر میکنیم فقط برنده ها هستن که تلاش میکنن! ما فقط میخوایم داستان برنده ها رو گوش بدیم...براشون کف میزنیم و هورا میکشیم،حتی داستان باخت هاشون هم برامون جذابه!

حقیقت اینه که ما نوازش نمیکنیم بلکه زخم میزنیم و نمک میپاشیم!نمیتونیم قبول کنیم یه بازنده کسی نیست که هیچ تلاشی نکرده بلکه کسیه که شاید به زمان و تجربه ی بیشتری نیاز داشته باشه...بله ما هیچوقت تمایلی به شنیدن داستان یه بازنده نداریم چون چهره ی واقعی یه بازنده رو نمیبینیم!

شدم مثل سرفه ی خشک ته گلو

مثل یه تار مژه که گیر میکنه توی چشم

مثل تیکه گوشت که میره لای دندونت و اعصابتو به هم میزنه

صدای ناخن کشیدن روی دیوار و تخته سیاه

صدای غیژ غیژ لولای در

آدمای اطرافم هر روز غیرقابل درک تر میشن و به طبع منم تنهاتر میشم

هر روز این صفحه رو باز میکنم که یه چیز جدید بنویسم بعد زل میزنم به  صفحه و میگم خب حالا چی؟! هیچی! 

آدم بعد از یه مدت وقتی با خودش حرف میزنه از صدای خودش خسته میشه! صداهای توی سرش همیشگی میشن،دیگه رهاش نمیکنن و فقط اعصابشو خرد میکنن! دور و ورم پر از سر و صداست...!

دو تا پک میزنم به سیگار تا میام سومین پک رو بزنم میبینم رسیدم به کونه ی سیگار!بعد میفهمم سه ساعت همینطور بی حرکت غرق بودم توی افکارم!

دیروز رفتم کوه...تا قله بالا رفتم ولی انگار هنوز داخل اعماق زمین بودم آدما و ماشینا و حیوونا همه داشتن از روی من رد میشدن...

میشینم،میخوام پاشم،پا میشم میخوام بشینم! دلم هیچ جا آروم نمیگیره! دله دیگه کاریش نمیشه کرد! همیشه ١٠ سالی از عقلت کوچیکتره!

نمیدونم چی درسته چی غلط... هرکاری میکنم تهش میبنم که اشتباهه...هر تصمیمی که میگیرم وسط راه ولش میکنم... 

خستم...بیشتر از همه از خودم خستم...گاهی وقتا فکر میکنم کجا میتونم خودم رو گم کنم...ولی آدم هیچوقت نمیتونه از خودش فرار بکنه...

حضرت حافظ

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون  کشید باید از این ورطه رخت خویش...

اومدم اینجا بنویسم که بعد از مدت ها حس میکنم حالم خوبه...

نشستم لبه ی پنجره ی اتاقم... ماه به نظر خسته میاد و حال تابیدن نداره! کم کاریش رو چراغ های حبابی سفید رنگ جبران میکنن.. صدای ریتم منظم جاروی رفتگر رو میشنوم 

سکوت رو قلقلک میده و ذهنمو منحرف میکنه به سمت خودش... اما همچنان گم ام توی افکار خودم...

مامان توی یک ساعتی که گذشت ٤ بار بهم سر زد... قرص هام رو بهم داد.. بهم تذکر داد که دمر یا روی دستم نخوابم و بهتره که طاق باز بخوابم که به دست و قلبم فشاری وارد نشه..نبضم رو گرفت ... پرسید که هنوز درد داری؟ گفتم نه در حالی که تمام تنم رو جمع کرده بودم و صورت و بدنم رو چسبونه بودم به بالش و بی صدا گریه میکردم... درد داشتم؟زیاد...!اما چطور به مامان میگفتم که بفهمه...چطور به مامان میفهموندم که من هر روز قرص هام رو انجام میدم ولی فایده ای نداره و اون آزمایش های پی در پی قرار نیست چیزی رو نشون بدن...رفت اما مردد بود و سایه ش رو دیدم که پشت در ایستاده بود...

حالا نشستم اینجا... درد ندارم اما درقفسه ی سینم احساس سنگینی میکنم...نگاه میکنم به منظره ی همیشگی اتاقم... به دوتا کاج بلند رو به روی پنجره ام... به چراغ های سبز مسجد محل... به ساختمون ها... ماشین ها...چراغ ها...به ماه که به نظر کدر شده ...به آسمون خالی از ستاره...به سایه ی خودم که روی اتاقم نقش بسته... به این زنی  که هر روز کنارش نفس میکشم و میمیرم...که قلبش درد میکنه و دلش هوای یک نخ سیگار کرده...

گور بابای همه چی

میخوام قرصای آرامبخش رو با مشروب بخورم و حسابی کل شبو مست کنم بعد له و پاره چشمامو باز کنم در حالی که نمیدونم چه مدت توی این حال بودم و الان کجام و اصن من کی ام..

من بوسیدمت اما نه دیگه نمیخوام این کارو بکنم... ترجیح میدم ازت دور بمونم و بهم پیام ندی چون اعصابمو خورد میکنه! تو خوبی و من ازت خوشم میاد ولی نمیتونم عاشقت باشم یا فکر کنم که میتونم باهات باشم... خب میدونی شاید اینی که الان بین ماست از نظر تو یه رابطه ست اما این برای من هیچ معنی ای نداره... اصلا الان دلم نمیخواد هیچ پسری نزدیکم باشه شاید اصلا بخوام شانسمو با یه دختر امتحان کنم! فقط دارم سعی میکنم از خودم فرار کنم و آره البته دلم بعضی وقتا براش تنگ میشه و این چند روز انقدر بهش فکر کردم که حتی خوابشم دیدم! و حتی توی خواب هم ازش ناراحت بودم و کنار یکی دیگه بود منتها هنوز دوسش داشتم و خب اگه بخوای بدونی ، آره، توی خوابم بوسیدمش! فکر نمیکنم تا حالا پیش اومده باشه که نخوام ببوسمش...صدبار فکر کردم که اگه پیام بده یا اگه یه روز رو در رو بشیم چی باید بهش بگم... هی به خودم میگم لعنتی اون روز که زنگ زد باید تمام این حرفا رو بهش میزدی اما من لال شده بودم...تمام جمله ها رو با خودم هی میگم جوری که انگار دارم به اون میگم! من یه پاکت کامل سیگار کشیدم و تمام آهنگایی که با هم گوش داده بودیم و خاطره داشتیم باهاشو گوش دادم ولی حتی یه قطره اشک هم نریختم با اینکه رسما چاک خورده بودم و سرم واقعا گیج میرفت و نمیتونستم روی پاهام وایسم بعدش ولو شدم روی تختم ولی بازم هیچ قطره اشکی نبود... فکر کردم به اون دوشنبه ی لعنتی که باهم بودیم و میدونم از قصد اون بلاها رو سرم اورد و اون حرفا رو زد که من هیچوقت نتونم فراموشش کنم و همیشه اذیت بشم... آره میدونم که میخواست منو رنج بده اما نمیدونم چرا...

صبورم صبورم صبورم

منتظرم اما نمیدونم دقیقا واسه ی چی یا کی....

براش نوشتم:

افسردگی هم یه جور اعتیاد میشه...کم کم بهش عادت میکنی و دوست داری که توی دنیای خودت غوطه ور بشی... اولش لذت بخشه اما کم کم به جایی میرسی که دیگه هیچ لذتی برات نداره فقط بهش معتاد شدی و نمیتونی به این راحتیا ترکش کنی...

بعد شب بخیر گفتم و رفتم توی دنیای خودم غوطه ور شدم...بدون هیچ لذتی...

میخواستم که بنویسم چقدر دلم برای خودم تنگه اما هرچقدر فکر کردم "خودم" رو به یاد نیاوردم...یادم نمیاد کجا و کِی "خودم" رو فراموش کردم...

گاهی وقتا میرم مامانو بغل میکنم و همینطور گریه میکنم...

هی ازم میپرسه چی شده .میدونه که من هیچوقت حرفی بهش نمیزنم ولی مدام میپرسه

بعد با موهام بازی میکنه و من بیشتر گریم میگیره... اونم هی میخواد یه کاری کنه برام؛ مثلا اون دوست پسر اولیمو مسخره میکنه یا برام سیب زمینی سرخ کرده درست میکنه که عاشقشم....

حالم خوب نمیشه ولی خب گاهی وقتا دوست دارم این کارو بکنم...

.

.

.

عجیبه... حتی خودم حال خودمو نمیفهمم...

دست کلیدم رو گم کردم! چیز جدیدی نیست... منتها این دفعه بهش دوتا سرکلیدی عروسکی واقعا بزرگ آویزون کرده بودم (که به خاطرش همه مسخرم میکردن!)و فکر میکردم با اینوجود دیگه گم نمیشه! 

به دوتا راننده اسنپی که سوار ماشینشون شده بودم و به جهاد زنگ زدم؛نبود! حتی تو خونه هم نبود! 

تمام روز به حواس پرت بودن خودم فکر میکردم که چطور میتونم همچین دسته کلیدی رو با اون عظمت گم کنم! اگه از دستم افتاده باشه چطور میتونم متوجه صداش نشده باشم!

و اون جمله ی معروف و کلیشه ای که مامان هم همیشه بهم میگه میاد توی ذهنم: "یه وقت خودتو جا نذاری!"

ماهی کوچولوم مرد!

مثل هر روز رفتم به شیشه اش زدم که تکون بخوره و باهاش حرف بزنم اما شیشه رو که تابوندم دیدم برعکس و بی جون روی آب افتاده...

اون لحظه فکر میکردم شاید میتونستم بیشتر مراقبش باشم... توی مراقبت از همه چیز افتضاحم! مخصوصا موجودات زنده! حالا میخواد آدم باشه یا هرچی! 

فکر کردم قبل از اینکه مال من بشه چقدر زندگی کرده... این بیچاره چقدر بد شانس بود که گیر من افتاده بود! من حتی به خودم هم به اندازه کافی نمیرسم! ولی حواسم به اون بود... دو روز یه بار آبش رو عوض میکردم و میترسیدم که از گرسنگی بمیره... بعد فهمیدم اون گیاهایی که ته ظرفش کاشته شده به خاطر اینه که ازشون تغذیه کنه و لازم نیست من براش خرده نون بریزم. همین خرده نون ها ته نشین شده بود بین گیاها و باعث شده بود آبش کدر بشه هرچقدر آبش رو عوض میکردم بازم کدر بود.

امروز به این فکر کردم که شاید از کدری آب و کمبود اکسیژن مرده یا شایدم به خاطر اینکه دیگه خرده نون بهش نمیدادم چون عاشق خرده نون بود وقتی براش میریختم سریع میومد روی سطح و آب و همشو میخورد...

نمیدونم چرا انقدر به خاطر مرگش دلگیر شدم...

هنوز ازظرفش بیرونش نیوردم... همونطوری گذاشتم باشه... دلم نمیاد بهش دست بزنم یا حتی بهش نگاه کنم...! منتظرم بابا بیاد بهش بگم ترتیبشو بده... دیگه هیچوقت از هیچ موجود زنده ای نگهداری نمیکنم!

هودی بنفش آرمان رو که برام گشاد بود و تا روی زانوهام میرسید پوشیده بودم . کلاهشو کشیده بودم روی سرم و با هندزفری توی گوش شاید ٤٠ دقیقه زیر بارون دویدم...

به خودم فکر میکردم به اینکه سال دیگه این موقع کجام و چیکار میکنم... به رام... نمیدونم به رام فکر میکردم یا نه... فکر کردم به این که میتونم زندگی رو دوست داشته باشم یا نه؟ اینکه میتونم شاد باشم؟ میتونم فقط یه روز از همه چیز راضی باشم؟ 

انگار دارم پا میذارم توی فصل جدیدی از زندگیم... دیگه حس نمیکنم ١٧ ساله ام... ٢ هفته ی دیگه ٢٠ ساله میشم و میترسم... از ٢٠ سالگی میترسم... انگار خیلی پیر شدم... 

کاش ٢٠ سالگی ام به اندازه کافی با من مهربون باشه...

خالی

بعد از این سکوت طولانی ، علی رغم حرف های زیادی که دارم باز هم سکوت میکنم....

صرفا نوشتم برای یادآوری اینکه زنده ام و میجنگم...!

این منم

پا شدم از انتهای خود  با زندگی جنگیدم و مرگ آخرین سنگرم...

.

.

.