شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

و مرا مرگی مضحک و پر از درد است در همین نزدیکی شاید....

که بادبان ، شکسته.....

موهامو کامل جمع میکنم و میبافم کاری که به ندرت پیش میاد انجام بدم...

رو به روی آینه ایستادم و به صورت بی روحم نگاه میکنم...

سیاه‌چاله‌ ی زیر چشم‌هام...

خط خنده ای که دارم و همیشه روی اعصابم بود ...

و چشم‌هام این روزها چقدر خسته تر و بی روح تر به نظر می‌آید.‌‌‌‌...

امروز کار رو فیلم برداری میکنیم و میفرستیم برای جشنواره‌‌‌...

جلوی آینه تردید دارم که ماتیک کم رنگی بزنم چون به نظر خیلی بی روح میرسم...

توی وسایلم ماتیک کم رنگ پیدا نمیشه...

قرمز

قرمز تیره

قرمز با تن نارنجی

قرمز با تن صورتی

قرمز

قرمز

و همچنان قرمز!

بعله معلومه  قرمز!

چون بهم حس قدرت میده!

میدونین من ادم جاه طلبی هستم

هروقت بخوام قدرتم و اعتماد به نفسم رو نشون بدم از رژ لب قرمز استفاده میکنم!

و من همیشه قرمز میزنم....!

بیخیال شدم چون به هر حال واسه ی گریم باید پاکش کنم..‌.

و من این روزها چرا حوصله‌ی خودم رو ندارم...

و من این روزها چرا اصلا قوی به نظر نمیرسم...

و این روزها چرا وقاری که آقای جانمی امروز سر کلاس درباره‌ی من گفت رو در خودم نمیبینم....

و من چقدر...

باید بگذارم و راستی راستی بروم...

اما از کجا...؟

از چه کسی...؟

به سوی چه مقصدی....؟

از خودم ، به سوی مقصدی هیچ تر شاید....




که تو هی بگویی مراقب خودت باش...

که من هی لج کنم بگویم نمیخواهم...

که یک نفر باید باشد...

یک نفر که آدم را بلد باشد..،

یک نفر که هوای آدم را داشته باشد...

اه

ادم که نباید وابسته ی کسی باشد...!

هیچوقت از وابسته بودن خوشم نمی‌آمد و نمی‌آید و نخواهد آمد...!

مراقب خودم هستم‌‌‌....!!!

برای وجوج عزیزم و روزهای پانزده سالگی...

پانزده سالگی برای من سنی عجیب بود و من از ۱۵ سالگی به بعد دیگر بزرگ نشدم!!!

از آن موقع  تا به الان ۳ سال بیشتر نگذشته ول دنیای دیگری داشتم...

۱۵ ساله بودم و خون زیر پوستم پر شور تر میدوید و نبضم  با شدت بیشتری خودش را به دیواره ی پوستم میکوبید...

( گاهی این شور و هیجان را بارها تجربه میکنم)

دختر  رنگ و رو رفته ای که فقط چشم هایش را سیاه میکرد ، با قدی متوسط و هیکلی لاغر مردنی! 

عاشق موزیک های راک دهه ی هفتاد میلادی بودم(  البته هنوز هم هستم ) و روانی رپر آمریکایی ، امینیم...!

پیرسینگ لب داشتم و موهام رو مثل اِموها کوتاه کرده بودم و همیشه کفش‌های آلستار میپوشیدم....!

شعر مینوشتم و دوست داشتم شاعر باشم...

دلم میخواست به مدرسه ی فرهنگ بروم و وکیل شم و روانشناسی را هم دوست داشتم... ولی نشد و الان خیلی فاصله دارم...

از آن زمان انگار دریچه ای رو به من باز شده بود و همه چیز را یک جور دیگر میدیدم...

چیزهایی که جلوی چشمم بود ولی نمیدیدم و درک نمیکردم را حالا انگار با چشم سومی داشتم نگاه میکردم و کم کم درک کردم اطرافم چه میگذرد و چه چیزهایی در حال تغییر است...

من مدرسه ی راهنمایی را دوست داشتم ، دوست هام رو دوست داشتم ، خانم قریشی و درس ادبیات را دوست داشتم ولی وقتی به دبیرستان آمدم همه چیز فرق میکرد....

من تارا، دختر به شدت اجتماعی ، نمیتوانستم خودم را با محیط یکی کنم...

و من توی سه سال دبیرستانم هیچ دوستی پیدا نکردم...

از همه شان بدم می آمد و حس میکردم یک مشت هرزه  یک جا جمع شده اند و فقط به فکر این هستند که معدل بیستشان و جایگاه مضحکانه شان را حفظ کنند... و من آن ها را درک نمیکردم...

و نمیفهمیدم کسی که شعر نمیخواند از زندگی چه چیز میفهمد....

رشته ام را دوست نداشتم و نمیفهمیدم معلم ها چه میگویند کم کم فهمیدم واکنش تدافعی من خواب است و سر کلاس اگر کتاب متفرقه ای نداشتم که بخوانم ، میخوابیدم..‌‌.

۱۵ ساله که شدم در زندگی ام تغییراتی به وجود آمد که شاید قبلا هم بود ولی من درک نمیکردم و حالا دلیل خیلی چیزها را فهمیده بودم و آزارم میداد... بگذریم و نمیخواهم در موردش بنویسم...

من نطفه ‌‌ی کوچکی را در زهدان داشتم که سال‌ها خاموش بود و منتظر مانده بود تا همچین روزهایی برسد...

آن زمان بود که جنین تنفر در‌من شکل گرفت و من به او اجازه دادم در من رشد کند و از جسم و روح من تغذیه کند و حالا بزرگتر از من شده و قادر به نابودی آن نیستم و این مرا عذاب میدهد...

از مامان متنفرم حتی وقتی صدای خرد شدن غذا را زیر دندان‌هایش میشنوم حتی وقتی صدای نفس‌هایش می‌آید و همینطور از بابا حتی وقتی حضورش را حس میکنم....

و از اکثر آدم‌های اطرافم‌...

و نمیتوانم دلتنگ دوستانم باشم و گاهی فقط تظاهر میکنم...

حسود شده بودم و هستم و نمیتوانستم و نمیتوانم چیزهایی که میخواستم و آرزویش را داشتم در فرد دیگری ببینم...

و وقتی فردی را در جایگاهی میدیدم که من همیشه آروزیش را داشتم به شدت حسودی میکردم و از درون درد میکشیدم...

اما کم کم فهمیدم چطور این حسادت را کنترل کنم و خدا را شکر که هیچوقت باعث نشد که به کسی آسیبی بزنم... قبلا از اقرار به اینکه من یک آدم حسود هستم خجالت میکشیدم و از خودم و این حسادت بدم می‌آمد اما الان به راحتی اقرار میکنم و فهمیدم این حس حسادت اختیاری نیست ولی میتوانم به بهترین شکل کنترلش کنم....

از‌روزهای ۱۵_۱۶_ و ۱۷ سالگی گذشتم و حالا در آستانه ی ۱۸ سالگی قرار دارم ، با آرزوهایی که برایم بی معنی شده و در همان روزها جایشان گذاشتم و در عوض جایشان را به آرزوهای جدید داده ام..‌.

هنوزهم دوستان خوبم را دارم و هنوز هم همان دختر اجتماعی همیشه بودم و هستم و میمانم و هنوز آدم‌هایی که شعر نمیخوانند را نمیفهمم...

اما حوالی ۱۸ سالگی ام هنوز نسیم آرامش وزیدن نگرفته است...



از خودم متنفرم نقطه سر خط....!

من امروزخیلی مضحکانه رفتار کردم....

من نتونستم نقشم رو درست در بیارم و باهاش ارتباط برقرار‌کنم...

من امروز و روزهای دیگه سر تمرین خوب نبودم...

این من نیستم..‌.

من این من رو دوست ندارم...

من حوصله ندارم کلماتو پیچ و تاب بدم ...

دلم میخواد مثل بچه دبستانیا جمله های کوتاه بنویسم....

دلم میخواد خودمو بالا بیارم....


بعضیا رو دوست دارم و ازشون خوشم میاد و بهشون احترام میذارم....

بعضیا رو فقط بهشون احترام میذارم...

بعضیا رو هم همون احترامو بهشون نمیذارم...

بعضیا هم انقدر رابطم باهاشون عمیقه که حرفای دلمو بهشون میزنم و از یه سری چیزای شخصیم خبر دارن....

این بعضیای آخری تعدادشون انگشت شماره و موندگارن اما بقیه ی موارد ممکنه حسم بهشون تغییر کنه....

گوشه‌ی دلم جایی گیر کرده که کاملا اشتباهیه...

خب آره من روابط پیچیده ای دارم ،

با پسرها و مردها راحتم ،

هیچ اعتقاد به خصوصی ندارم ،

زندگی لجن زده ای‌دارم،

و

و 

و...

و خب تو نمیتونی یه دختری‌مثل من رو دوست داشته باشی و حتی باهاش کنار بیای... 

شاید از دور شکننده و قابل ترحم به نظر بیام ولی از نزدیک شکننده و قابل ترحم و غیرقابل تحمل ام... 

و چقدر خوبه که نیازی نیست سعی کنم ازت دور باشم چون دوووووورِ دوووورِ دورم....!

من شاید یه ذره شبیه تو باشم ولی عمیقا متفاوتم... جوری که قادر به پذیرش موجودی‌ مثل‌ من نیستی....

نمیدونم چرا به خودم اجازه دادم بیشتر از چیزی که هست به قضیه نگاه کنم...

آره من میتونم بیخیال بشم و زمان رو برگردونم به دیروز ،به صندلی پارک‌ ، وقتی دستشو دور شونم حلقه کرد و منم سرمو گذاشتم روی شونش و فکر کردم به اینکه دلم نمیخواد برم خونه و زمان رو نگه دارم...

یا تو ایوون کافه تنهایی موقع سیگار کشیدن وقتی بهم میگه بیا تهران... قول بده میای... تو چشاش زل بزنم و بگم میام، قول... و فکر نکنم به اینکه تهران غمگینانه ترین شهر برای من میشه....

گور بابای اون یه تیکه از قلبم که جاش گذاشتم..‌‌.

که درد میکشم قد پریودهای هفت روزت....

بیاین همه با هم گریه کنیم...

حس میکنم هممون خیلی داغونم....!:|

تو تصاحب نمیشی 

مگه اینکه

 اجازه بدی یکی تصاحبت کنه....

بیقرار....

زن داره با ضجه میگه...:

امشب شد ۵ شب...

یا ۵ تنِ آلِ اَبا...

بچه هام سرگردونن...

یا علی....

یا علی...

یا علی...

یا علی...

یا...

.

.

.

.


چشم ‌ها دوخته بر ره 

و لب هایم قفل...

منم آن فاحشه‌ی زشت 

که در پهنه‌‌ی  زیست  

غازه بر صورت خود میکشم

و خون در دل‌ها.‌‌..

آن کس که به یک لحظه مرا خواهد نیست.‌‌‌‌‌....

.

.

.

.

نصرت رحمانی

میشه اوق بزنم و تموم امعا و احشای بدنمو بالا بیارم...؟

بعد تمومش رو اهدا کنم به یه کارخونه سوسیس کالباس....؟

یا اینکه کاسه ی سرمو باز کنم هرچی نورون و رگ و سلول خاکستری و هر کوفت و زهرماری که اون تو هست رو در بیارم و باهاش ساندویچ مغز درست کنم...؟

میشه یکی به من یه لیوان خون بده؟

پیوست شود...

ﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﯿﺮﯼ، ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﺪ

ﺷﻬﺮ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻣﻦ، ﻋﺮﺑﯽ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﺪ


ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ، ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﻫﺎﯾﺶ، ﺩﺍﺭﺩ

ﺭﻭﯼ این ﺟﻤﺠﻤﻪ ﯼ ﯾﮏ ﻭﺟﺒﯽ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﺪ ...


"سیدمحمدعلی رضازاده "

حال و روزم مثل سگ هاره....

یه دیالوگ کوتاه و مختصر هست که میگه :

زرشک....!!

این دیالوگ در تمام ابعاد زندگی من کاربرد داره...‌!

.

.

.

.

+ خیلی خستم ولی نمیتونم بخوابم... بعضی وقتا پرانول دوز بالا میخورم اولا تاثیر داشت ولی الان نهایتا فقط ۳ ساعت  میتونم چشمامو ببندم... از این پیشنهادای مامان بزرگی ندارین...؟!  همیشه کارسازه...!


+فکر کنم دچار بی اشتهایی عصبی شدم یا یه چیزی تو این مایه ها... روزام نهایتا با یه بسته شکلات و آب معدنی میگذره... با این حال سر تمرین اوکی ام (جدا از اینکه سریع عصبی میشم و داد میزنم!) 


+من همیشه بهتون سر میزنم و پستانون رو میخونم ولی همیشه کامنت نمیذارم... چندتا وب هم هستنن که همیشه پستاشونو میخونم ولی زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم... نمیدونم شاید چون بعضی وقتا آدم تنبلی ام مثل الان که حال ندارم کامنتاتونو تایید کنم ....!گفتم که بدونین یه وقت بی معرفت نیستم....!


+ همیشه دلم میخواد بهتون بگم مرسی که هستین و وقتی میام اینجا همیشه کامنتاتونو میبینم.... با اینکه تعدادتون زیاد نیست اما بودنتون بهم دلگرمی میده و برام مهم هستین...

خیلی مراقب خودتون باشین....

من وقتی چیزی‌ رو بخوام داد میزنم....

من وقتی از یه چیزی ناراحتم داد میزنم...

وقتی اعصابم خرده داد میزنم...

 من یه وحشیِ بد دهنِ لجنم که هیچوقت یاد نگرفتم  مثل آدم حرفای مونده توی دلمو بزنم و در هر شرایطی داد میزنم و گریه میکنم و فحش میدم..‌‌.

سعی کردم مثل آدمای درست حسابی باهات حرف بزنم و رفتار کنم ولی تو یا کار داشتی یا حوصله ی حرفای من رو نداشتی....

 و باز گفتی برای من یکی از این تئاترا بازی نکن!

با اون میمیک منزجر کننده ی صورتت ، 

حرکت دست مسخره ت ، 

و صدات و اون لحن لعنتیت که مثل مته روی اعصابم میرقصید...

حالم به هم میخوره از این چیزی که هستم...

همه انتظار دارن و من نمیتونم جواب انتظارات همه رو بدم....

انگار من رو فشرده کردن و بین دو صفحه ی دستگاه منگنه گذاشتن....

درسته که یه خط قرمز گنده روی حرفای همه میکشم و روشون تف میندازم ولی این وضعیت عصبیم میکنه..‌.

منو ببخشید که نمیتونم اون چیزی باشم که شما میخواید...

منو ببخشید که همیشه وصله ی ناجور بودم و هستم و میمونم...

من انتظار ندارم که منِ هرزه ی مضحک به درد نخور رو دوست داشته باشین ،

انتظار ندارم حمایت و تشویقم کنید ،

حتی انتظار ندارم ثانیه ای تحملم کنید ،

فقط من رو به حال خودم بذارین و عصبیم نکنین...

من میخوام گریه کنم ،

خوراکی بخورم ،

بخوابم ،

و بمیرم...!

.

.

.

.

.

فرشته ی مرگ / هادی پاکزاد....

بیا آروم  منو از گودال بالای این پیکر بکش بیرون ،

ببر بالا ، ببر جایی که هیچ چیزی نمیمونه برای حتی یه لحظه

ببر جایی ، به دنیایی که هر چیزی یه تصویره ، یه رویا یا...

بیا آروم طوری که هیچکی نفهمه ، وسوسه م کن 

با نگاهی که بی اندازه بی رحمه.... که بی اندازه بی رحمه...

بیا نزدیک طوری که هیچکی نبینه ، دچارم کن 

به احساسی که بی اندازه غمگینه.... که بی اندازه غمگینه...

فقط فرضه ، نه دنیایی که ساعت ها شدن حاکم

و تازه باتری هم میخوان...!

همین دیروز کوآنتوم گفت که ساعت ها ما رو میپان...!

و تو ، تو نمیبینیشون...

به حرکت هم در نمیان...

فقط یک بیننده میخوان...

.

.

.

.


از این همه تنفر و متنفرم ، متنفرم....

تنفر اونجاش بده که مجبوری تحمل کنی و باهاش زندگی کنی و توی یه هوا باهاش نفس بکشی و حس کنی داری شبیه اون میشی....

_کدوم احمقی شب تولدش تنهایی پا میشه میره کافه....؟!

اینو پریسا از پشت تلفن بهم گفت...

به ساعت هفت عصر

وقتی روی صندلی کافه نشسته بودم و کتاب شاملو جلوم باز بود و بخار ناشی از چای داغ شیشه های عینکمو در بر گرفته و کدر شده بود...

((تو میلاد را دگر باره در نظام قوانین اش دوره میکنی ، 

و موریانه ی تاریک تپش های زمانت را می شمارد....))

پرت شدم تو دنیا و بخار ناشی از چای داغ از روی عینکم محو شده بود

خندیدم و بهش گفتم : این من احمق....!

یه چیزایی گفت و بعد خدافظی کردیم و دوباره پرت شدم تو حس و حال خودم...

سرم توی کتابم بود که از در کافه اومد داخل 

تا دیدمش فهمیدم از این بچه های کاره 

فال میفروخت...

توی فاصله ای که دنبال کیف پولم میگشتم اسمشو پرسیدم...

_لیلی...

از لیلی یه فال خریدم :

((شهریست پر ظریفیان وز هر طرف نگاری

یاران صلای عشقت گر می کنید کاری....

هرچه نشستی و دست روی دست گذاشتی دیگر کافیست...اکنون زمان حرکت و فعالیت فرا رسیده است و با تمام توان به پیش برو ... به زودی درهای سعادت به رویت باز میشود و همه ی آرزوهایت برآوده میگردد...))

قطعه کاغذ آبی رنگ فال رو لای کتاب شاملوم گذاشتم...

پول کافه رو حساب کردم و برگشتم به رنگ های تکراری دنیا....

رفیقِ شفیق جان...!

کیهان کیهان کیهان....!

من چقدر ستایش میکردم دانش ادبی و قلم روانت را ...

و من هنوز یادم است تو دیوانه ی چخوف و شاملو بودی و من هم...

قسم به آن روز که مثل دو دیوانه‌ی خواب زده  تا ۹  صبح درباره‌ی ادبیات و شاملو حرف میزدیم ، دلم برایت تنگ شده بود‌‌.....

 قسم به دیگر شب‌های همنشینی‌مان، هیچوقت کسی مثل تو را پیدا نکردم که با هم یک دل سیر درباره ی ادبیات  حرف بزنیم...

و تو هم همین را گفتی...

_گاهی اوقات هیچکس نبود که باهاش درباره ادبیات و شعر حرف بزنم...!

و من چقدر امروز خوشحال شدم که باز سر و کله‌ات پیدا شد کِی‌کِی...!

خب این خاصیت من است که گاهی حتی از خودم هم دور میشوم...

از همه فاصله میگیرم...

شماره‌ی تلفنم را عوض میکنم...

تمام رابطه هایم را قطع میکنم...

چهار‌ سال...

بعد از چهار سال کیهان!

تو مدرسه ی فرهنگ میرفتی  ،

حالا دانشجوی فلسفه‌ی شهید بهشتی هستی...

هنوز دیوانه‌ی چخوف و شاملویی و من هم...

هنوز حال قلمت خوب است و روان می‌نویسد....

هنوز جفتمان دیوانه‌ایم و هیچوقت سر هیچ بحثی کوتاه نمی‌آییم!

و من هنوز برایت احترام خاصی قائل هستم....



امروز یک جوری مزخرفه انگار جمعه ست...

شنبه ها

حتی

یک شنبه ها

دو شنبه ها

سه شنبه ها

چهار شنبه ها

و پنج شنبه ها 

یک جوری جمعه اند که انگار آدم توی غروب ها و روزمرگی های مزخرفش داره حل میشه....

.

.

.

شنبه مثل پیرزن دست فروش عبوس وسط تنم نشسته و بساط کرده....