ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
پانزده سالگی برای من سنی عجیب بود و من از ۱۵ سالگی به بعد دیگر بزرگ نشدم!!!
از آن موقع تا به الان ۳ سال بیشتر نگذشته ول دنیای دیگری داشتم...
۱۵ ساله بودم و خون زیر پوستم پر شور تر میدوید و نبضم با شدت بیشتری خودش را به دیواره ی پوستم میکوبید...
( گاهی این شور و هیجان را بارها تجربه میکنم)
دختر رنگ و رو رفته ای که فقط چشم هایش را سیاه میکرد ، با قدی متوسط و هیکلی لاغر مردنی!
عاشق موزیک های راک دهه ی هفتاد میلادی بودم( البته هنوز هم هستم ) و روانی رپر آمریکایی ، امینیم...!
پیرسینگ لب داشتم و موهام رو مثل اِموها کوتاه کرده بودم و همیشه کفشهای آلستار میپوشیدم....!
شعر مینوشتم و دوست داشتم شاعر باشم...
دلم میخواست به مدرسه ی فرهنگ بروم و وکیل شم و روانشناسی را هم دوست داشتم... ولی نشد و الان خیلی فاصله دارم...
از آن زمان انگار دریچه ای رو به من باز شده بود و همه چیز را یک جور دیگر میدیدم...
چیزهایی که جلوی چشمم بود ولی نمیدیدم و درک نمیکردم را حالا انگار با چشم سومی داشتم نگاه میکردم و کم کم درک کردم اطرافم چه میگذرد و چه چیزهایی در حال تغییر است...
من مدرسه ی راهنمایی را دوست داشتم ، دوست هام رو دوست داشتم ، خانم قریشی و درس ادبیات را دوست داشتم ولی وقتی به دبیرستان آمدم همه چیز فرق میکرد....
من تارا، دختر به شدت اجتماعی ، نمیتوانستم خودم را با محیط یکی کنم...
و من توی سه سال دبیرستانم هیچ دوستی پیدا نکردم...
از همه شان بدم می آمد و حس میکردم یک مشت هرزه یک جا جمع شده اند و فقط به فکر این هستند که معدل بیستشان و جایگاه مضحکانه شان را حفظ کنند... و من آن ها را درک نمیکردم...
و نمیفهمیدم کسی که شعر نمیخواند از زندگی چه چیز میفهمد....
رشته ام را دوست نداشتم و نمیفهمیدم معلم ها چه میگویند کم کم فهمیدم واکنش تدافعی من خواب است و سر کلاس اگر کتاب متفرقه ای نداشتم که بخوانم ، میخوابیدم...
۱۵ ساله که شدم در زندگی ام تغییراتی به وجود آمد که شاید قبلا هم بود ولی من درک نمیکردم و حالا دلیل خیلی چیزها را فهمیده بودم و آزارم میداد... بگذریم و نمیخواهم در موردش بنویسم...
من نطفه ی کوچکی را در زهدان داشتم که سالها خاموش بود و منتظر مانده بود تا همچین روزهایی برسد...
آن زمان بود که جنین تنفر درمن شکل گرفت و من به او اجازه دادم در من رشد کند و از جسم و روح من تغذیه کند و حالا بزرگتر از من شده و قادر به نابودی آن نیستم و این مرا عذاب میدهد...
از مامان متنفرم حتی وقتی صدای خرد شدن غذا را زیر دندانهایش میشنوم حتی وقتی صدای نفسهایش میآید و همینطور از بابا حتی وقتی حضورش را حس میکنم....
و از اکثر آدمهای اطرافم...
و نمیتوانم دلتنگ دوستانم باشم و گاهی فقط تظاهر میکنم...
حسود شده بودم و هستم و نمیتوانستم و نمیتوانم چیزهایی که میخواستم و آرزویش را داشتم در فرد دیگری ببینم...
و وقتی فردی را در جایگاهی میدیدم که من همیشه آروزیش را داشتم به شدت حسودی میکردم و از درون درد میکشیدم...
اما کم کم فهمیدم چطور این حسادت را کنترل کنم و خدا را شکر که هیچوقت باعث نشد که به کسی آسیبی بزنم... قبلا از اقرار به اینکه من یک آدم حسود هستم خجالت میکشیدم و از خودم و این حسادت بدم میآمد اما الان به راحتی اقرار میکنم و فهمیدم این حس حسادت اختیاری نیست ولی میتوانم به بهترین شکل کنترلش کنم....
ازروزهای ۱۵_۱۶_ و ۱۷ سالگی گذشتم و حالا در آستانه ی ۱۸ سالگی قرار دارم ، با آرزوهایی که برایم بی معنی شده و در همان روزها جایشان گذاشتم و در عوض جایشان را به آرزوهای جدید داده ام...
هنوزهم دوستان خوبم را دارم و هنوز هم همان دختر اجتماعی همیشه بودم و هستم و میمانم و هنوز آدمهایی که شعر نمیخوانند را نمیفهمم...
اما حوالی ۱۸ سالگی ام هنوز نسیم آرامش وزیدن نگرفته است...
ممنونم تارای عزیز
تو دوست فوق العاده ای هستی
چیزی رو میشه دید از لای چشمات که توی چشمای هیچ کس دیگه ای نمیشه دید:)
و من حالا بیشتر میترسم
از پوشیدن آل استار ها و یونیفرم سورمه ای مدرسه ام
چقدر ترسناک میتونست باشه اگه یه نفر بهم نمیگفت که چه اتفاقی قراره بیفته
خوبیش به اینه که نمیدونی چه اتفاقی قراره بیفته....
بعده پونزده سالگی آدم دیگه بزرگ نمیشه..پیر میشه
از همه شان بدم می آمد و حس میکردم یک مشت هرزه یک جا جمع شده اند و فقط به فکر این هستند که معدل بیستشان و جایگاه مضحکانه شان را حفظ کنند... و من آن ها را درک نمیکردم...
+لعنت بهت منم همینطور
وای منم
منم منم منم
می دونی منم گاهی حسادت می کنم...به وبی که یک نفر با آن خیلی صمیمی است
راستی از یه جایی به بعد آدم آروم میشه
تارا میدونی یه زمانی منم امو وارانه زندگی کردم!
امیدوارم ارامش دیریا زود بیاد سراغت
۱۴-۱۵-۱۶-۱۷ ساله که بودم فکر می کردم روزهای ارامشم حدود ۱۸-۱۹-۲۰ سالگیه ...به ۱۸-۱۹ رسیدم و دردناک ترین و وحشتناک ترین روزای زندگیم رو به چشم دیدم . حالا می فهمم روزای ۱۴-۱۷ سالگی اروم ترین و بی دردسرترین روزای زندگیم بوده
توصیه ام به وجوج جان و بقیه اینه که شادی هیچ روزی رو به امید اینده از دست ندن . قرار نیست هیچی بهت بشه پس شادی یک لحظه ی حال رو به امید بهتر شدن اینده رها نکنید