-
آبی
یکشنبه 16 مرداد 1401 00:55
کاش بشر هیچوقت به مفهوم "زمان" دست پیدا نمیکرد! حس میکنم برای بعضی لحظات نیاز به یک "ابدیت" دارم.حتی همین الان هم دارم به معنای زمان چنگ میزنم برای ساختن ابدیتی از یک لحظه.ولی قشنگیش به اینه که میدونم فقط یک لحظه ست اما من یکهو شیرجه نمیزنم داخلش،بلکه روی سطحش شناور میشم و میذارم آروم آروم جزئی...
-
دوست
جمعه 14 مرداد 1401 03:51
فکر میکنم یک دوست قدیمی متقاعدم کرد که بعضی وقت ها اینجا و آنجا بنویسم.در هر حال دوست همیشه خاطرش عزیز بوده و نظرش مهم.من اما انگار تا ابد سرگردان واژه هام.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 فروردین 1400 23:22
وقتی تصمیم میگیری با خودت بجنگی دقیقا زمانیه که وارد یه لوپ بدبختی میشی.برد و باختی وجود نداره. فقط زخم میزنی به خودت و ادامه میدی.هدفی وجود نداره. انتهایی نیست. حتی آغازی هم وجود نداره.حرکت تیله توی یه دایره ی بی انتهایی که هی میچرخه و میچرخه و بالاخره یه باره بی حرکت میشه. لمس.نسبت به همه چی. یه تیکه گوشت یا یه شیئ...
-
چسناله
دوشنبه 15 دی 1399 13:50
تلاش برای "چیزی" بودن... چقدر احمقانه!چقدر مضحک و قابل ترحم شده ام.انگار در حالی که در مردابی عفونی در حال غرق شدن هستم، برای غریبه ای دست تکان دهم و با لبخند بگویم:روز بخیر! دارم درباره ی خودم می نویسم.چقدر نوشتن درباره من سخت شده.قبلا بدون فکر می توانستم حداقل یک صفحه را سیاه کنم.دروغ نگویم نصف صفحه.اما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مرداد 1399 05:32
آبان ۹۷ پشت تکه کاغذ فال حافظ به خودم نوشتم قوی بمون!من همیشه قوی بودم.هنوزم هستم.من تحقیر شدم،سرخورده و ناامیدشدم،درد شدم،له شدم،سیلی خوردم،زخم،شدم،فرو ریختم اما هنوز سر پام.هنوز تو سرم پر از رویاهاییه که هیچکس نمیتونه ازم بگیره.شما فکر میکنین که من خشک شدم اما ریشهی من محکم و زنده توی خاکه.من منتظر روزی میمونم که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 تیر 1399 13:35
سیگار میکشم و فکر میکنم.فکر به چی،دقیقا هیچی.الان هیچ فرقی نداره با چند وقت دیگه که قراره من رو با خودشون ببرن.نه میتونم حرفی بزنم نه میتونم جایی برم.انگار تا همیشه توی یه زندون گیر کردم و چندتا چشم هستن که همش مراقب منن.اینم بخشی از زندگیمه که باید بپذیرم.دلم برای تئاتر تنگ شده.برای روزهای که فکر میکردم دارم آزاد و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 خرداد 1399 05:37
از کدوم راه میشه فرارید؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1399 08:19
میخندم و مست میکنم و خودم رو فراموش میکنم....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 05:57
به خودت بیا! به خودت بیا زن!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 فروردین 1399 06:33
ببین چطور این روزها همش دم به گریه و بی حوصله ام.با چشم های نمناک و تار.مثل توپ سرگردانی دارم قل میخورم،به در و دیوار میخورم.پاکت های خالی از سیگار،پاکت پر از سیگار،ته سیگارها،بوی توتون مانده روی انگشت ها،مزه ی تلخ ته گلو. از ۱۰۰ درجه زیر صفر خودم رو کشوندم به ۰ و روی پاهام ایستادم.صفر مطلق که هیچ چیز برای از دست دادن...
-
برای زهرا
چهارشنبه 20 فروردین 1399 01:38
زهرا زهرای عزیز من با اون لبخند دوست داشتنی و صدایی که آرامش دریا رو داره.تغییر تن صداش به اندازه موجک هایی ست که در یک عصر دلنشین با وزش ملایم نسیم میبینی. براش نوشتم که خیلی تلخم.خیلی!کاش نوشته بودم که زهرا از همه چیز خسته شدم بیا با هم بریم رشت یا انزلی!کاش نوشته بودم که چقدر از خودم خسته ام....از زندگی که یک لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 فروردین 1399 05:31
میرم بالای پشت بوم سیگار میکشم و فکر میکنم به این روزای تخمی .روزایی که گذشت و روزایی که قراره از راه برسه.خوبیش اینه که هیچوقت به خاطر کارایی که کردم پشیمون نیستم.حتی از بدترین اشتباهاتم و فاجعه ترین تصمیماتی که گرفتم.نمیدونم این خوبه یا بد.شاید خوب باشه چون باعث میشه که همیشه یه نگاه رو به جلو داشته باشم و میتونه بد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 فروردین 1399 01:23
زمان کاری میکنه که خیلی عجیبه.اصلا نمیدونستم که ۴ سال بعد یعنی امروز،این اتفاق میفته.و حالا دارم به ۲ سال آینده فکر میکنم.نمیدونم اتفاق میفته یا نه.آیا به اندازه ی کافی صبورم؟آیا به اندازه ی کافی عشق و تعهد و سختکوشی در من هست؟آیا دوسال دیگه هنوز این رو میخوام؟نمیدونم... گفتم که لااقل صادقم!نمیدونم آیا به اندازه ی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 دی 1398 15:17
خسته شدم از این همه مرگ و گوشت و خون و استخون....
-
من
سهشنبه 17 دی 1398 03:29
١٧ ساله بودم و الان ٥ سال میگذره از اون روزها که اینجا مینوشتم اما هنوز همونقدر فاکد آپم!مسخره ست!من هیچ کاری نکردم فقط فرو رفتم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 دی 1398 03:25
کاش جاودانه بودیم....
-
غر
سهشنبه 26 آذر 1398 18:53
هم سردردهام به خاطر هوای آلوده بیشتر شدههم بدن درد دارمهم تمرین ها کند پیش میرههم تشنه ی قطره ای آزادی هم دلم تنگ شده برای اون دوتا مست چشمات و پوست تنتولی رقصان این روزها رو میگذرونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آذر 1398 19:03
من اونی ام که دنیا رو نمیفهمه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 آذر 1398 18:05
یه جایی تو زندگی اونقدر جا میمونی،اونقدر از دست میدی که دیگه وعده یه زندگی بهتر یا یه عشق رویایی وسوسه ات نمیکنه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذر 1398 22:51
زن،زخم خورده ی گذشته بود و از تکرار در آینده میترسید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذر 1398 22:42
_سوالا دردن...جوابا یا به زخم میرسن یا عقده.وقتی از یه نفر سوال میپرسی اونو رو در روی خودش قرار میدی. آدما از اینکه مقابل خودشون قرار بگیرین بیزارن!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذر 1398 21:42
امروز داشتم به این فکر میکردم که کاش یه جاده بود که تا ابد ادامه داشت و من فقط میرفتم...کوله بر پشت،دست در جیب،هندزفری در گوش ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آبان 1398 14:06
حال این روزهامون خوب نیست...توی خیابون قدم میزنم و مردمی رو میبینم که با چهره های افسرده و خاک گرفته در اعماق افکار خاکستریشون قدم میزنن.به چشم هاشون خیره میشم شاید اون رنگ خاص رو ببینم.رنگی که میون این همه خاکستری دود گرفته،بدرخشه.ولی فقط یخ میزنم و بیشتر توی خودم فرو میرم... میگم به نظرت امیدی هست؟ اما پژواک صدای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 بهمن 1397 04:47
چند شب پیش دفترچمو باز کردم که چیزی بنویسم اما فقط یه کلمه نوشتم: رنج... این کلمه برای من بار معنایی زیادی داره...روزها و شب هایی رو گذروندم که فقط میتونم با همین یک کلمه توصیفشون کنم... به دوستی گفتم دارم "رنج" میکشم در جواب گفت منم همینطور!البته تو خیلی خوب به نظر میرسی!هنوز زیبایی...! چقدر با آدم ها غریبه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 دی 1397 02:43
نمیخوام در مورد تلاش کردن حرفای کلیشه ای بزنم ...! میخوام بگم بعضی وقتا یه هدف بزرگ داری،واسش کلی هم تلاش میکنی ولی خب اون نتیجه ای که انتظارش داری رو به دست نمیاری ... بعد به خودت میگی شاید به اندازه کافی تلاش نکردی و شروع میکنی I به سرزنش کردن خودت و اطرافیان هم با حرفاشون بیشتر مایه ی آزارت میشن ... نمیدونم شاید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 آذر 1397 01:20
شدم مثل سرفه ی خشک ته گلو مثل یه تار مژه که گیر میکنه توی چشم مثل تیکه گوشت که میره لای دندونت و اعصابتو به هم میزنه صدای ناخن کشیدن روی دیوار و تخته سیاه صدای غیژ غیژ لولای در آدمای اطرافم هر روز غیرقابل درک تر میشن و به طبع منم تنهاتر میشم هر روز این صفحه رو باز میکنم که یه چیز جدید بنویسم بعد زل میزنم به صفحه و...
-
حضرت حافظ
شنبه 3 شهریور 1397 09:57
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 مرداد 1397 22:42
اومدم اینجا بنویسم که بعد از مدت ها حس میکنم حالم خوبه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 تیر 1397 02:43
نشستم لبه ی پنجره ی اتاقم... ماه به نظر خسته میاد و حال تابیدن نداره! کم کاریش رو چراغ های حبابی سفید رنگ جبران میکنن.. صدای ریتم منظم جاروی رفتگر رو میشنوم سکوت رو قلقلک میده و ذهنمو منحرف میکنه به سمت خودش... اما همچنان گم ام توی افکار خودم... مامان توی یک ساعتی که گذشت ٤ بار بهم سر زد... قرص هام رو بهم داد.. بهم...
-
گور بابای همه چی
دوشنبه 4 تیر 1397 02:04
میخوام قرصای آرامبخش رو با مشروب بخورم و حسابی کل شبو مست کنم بعد له و پاره چشمامو باز کنم در حالی که نمیدونم چه مدت توی این حال بودم و الان کجام و اصن من کی ام..