ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
تلویزیونش مثل همیشه روی بی بی سی سوییچ شده
ولی بهش توجهی نمیکنه
مثل یه ایگوآنای آرام دراز کشیدم روی تختش
و نگاهش میکنم وقتی داره بانداژهای دور پاش رو با دقت باز میکنه و دوباره میبنده
رگ های آبی بیرون زده از پاهاش مثل بچه مارهای کوچک زیر پوستش وول میخورن و با دستای بزرگش انگار داره نوازششون میکنه...
لباش تکون میخوره
میگه : نیستم... دیگه نیستم...
میشینم روی تخت
سعی میکنم چشماشو ببینم
توی نگاهش هیچی نیس ...
زیر لب میگم نیستم باباجان... منم دیگه نیستم...