دم صبح که میشه تموم دلتنگی ها و دل آشوبی ها و بی قراری ها مثل بچه های شیطون توی کوچهی دلم از اینور به اونور میدون...
دم صبح که میشه
دلم میخواد
با لباس راحتی
بدون کفش
از پنجره بپرم بیرون
و
تا میتونم از خودم
از کوچه پس کوچههای دلم
ازجیغ و خنده های بچه های شیطون
فرار کنم....
بیاین دعا کنیم...
برای به آرامش رسیدن همتون...
برای بیرون اومدن علی از این سردرگمی ها و گردبادی که توش غوطهوره....
آرامش بیشتر و حال دل خوش برای الهام....
موفقیت فاطمه(صاف) توی المپیاد... میخوام با مدال طلا ببینمتا! گلدن صاف...!:))) همیشه همینطوری خوب و کول بمون...!
موفقیت شایان توی کنکور... رد کنه این لامصب رو و به ساحل آرامش برسه...
حال خیلی خیلی خیلی خوب برای دانای کل که خیلی وقته ازش خبری ندارم....
آروم شدن اوضاع و خوشی بینهایت برای دخترک همشهری ام...
یه 15 سالگی آروم و به دور از فکرای منفی و حال به هم زن برای وجوج و امیدوارم که به بعدش هم همینطور سال ها رو پشت سر هم بذاره...
دعا میکنم که به اون چیزایی که توی دلتون و بین خودتون و خودتونه برسین...
من آدمی هستم که هیچ اعتقادی ندارم شاید شما اسمش رو بزارین آتئیستی اما من خودم رو محدود نمیکنم و در چارچوب قرار نمیدم...
من نه آتئیستم نه مسلمان نه حتی خدا پرست و نه هیچ چیز دیگه ای...
من آزادم... و آزادانه و بدون هیچ واسطه ای و هیچ رسم و رسوم دست و پا گیری بلکه با نهایت قلبم برای شما دعا میکنم...
بالای ابرومو با نوک ناخنم میخارونم...
بوی خوب وانیل میده...
دستم میزارم روی بینیم و هی بوش میکنم، از بوی وانیل خوشم میاد...!
بینیم رو میکنم توی شیشه ی محتوی وانیل و از بوش حالم خوب میشه
ولی میدونم اگه بیشتر از سر سوزن وانیل به پنکیکم اضافه کنم مثل زهرمار تلخ میشه!
تلخی که به بوی خوش و لطیفش اصلا نمیاد...
بعضی آدما همینطورن...
شیک و جذاب و خوشبو...
لطیفین و به دلیل میشینن...
اما باید فقط به اندازه یک سر سوزن توی لحظه های آدم باشند
چون بیشتر از اون باعث میشه که همه چیز به تلخ ترین شکل ممکن در بیاد..
با آدم های وانیلی هیچوقت زیاد درآمیخته نشید....!!
موهامو کامل جمع میکنم و میبافم کاری که به ندرت پیش میاد انجام بدم...
رو به روی آینه ایستادم و به صورت بی روحم نگاه میکنم...
سیاهچاله ی زیر چشمهام...
خط خنده ای که دارم و همیشه روی اعصابم بود ...
و چشمهام این روزها چقدر خسته تر و بی روح تر به نظر میآید....
امروز کار رو فیلم برداری میکنیم و میفرستیم برای جشنواره...
جلوی آینه تردید دارم که ماتیک کم رنگی بزنم چون به نظر خیلی بی روح میرسم...
توی وسایلم ماتیک کم رنگ پیدا نمیشه...
قرمز
قرمز تیره
قرمز با تن نارنجی
قرمز با تن صورتی
قرمز
قرمز
و همچنان قرمز!
بعله معلومه قرمز!
چون بهم حس قدرت میده!
میدونین من ادم جاه طلبی هستم
هروقت بخوام قدرتم و اعتماد به نفسم رو نشون بدم از رژ لب قرمز استفاده میکنم!
و من همیشه قرمز میزنم....!
بیخیال شدم چون به هر حال واسه ی گریم باید پاکش کنم...
و من این روزها چرا حوصلهی خودم رو ندارم...
و من این روزها چرا اصلا قوی به نظر نمیرسم...
و این روزها چرا وقاری که آقای جانمی امروز سر کلاس دربارهی من گفت رو در خودم نمیبینم....
و من چقدر...
باید بگذارم و راستی راستی بروم...
اما از کجا...؟
از چه کسی...؟
به سوی چه مقصدی....؟
از خودم ، به سوی مقصدی هیچ تر شاید....
که تو هی بگویی مراقب خودت باش...
که من هی لج کنم بگویم نمیخواهم...
که یک نفر باید باشد...
یک نفر که آدم را بلد باشد..،
یک نفر که هوای آدم را داشته باشد...
اه
ادم که نباید وابسته ی کسی باشد...!
هیچوقت از وابسته بودن خوشم نمیآمد و نمیآید و نخواهد آمد...!
مراقب خودم هستم....!!!
پانزده سالگی برای من سنی عجیب بود و من از ۱۵ سالگی به بعد دیگر بزرگ نشدم!!!
از آن موقع تا به الان ۳ سال بیشتر نگذشته ول دنیای دیگری داشتم...
۱۵ ساله بودم و خون زیر پوستم پر شور تر میدوید و نبضم با شدت بیشتری خودش را به دیواره ی پوستم میکوبید...
( گاهی این شور و هیجان را بارها تجربه میکنم)
دختر رنگ و رو رفته ای که فقط چشم هایش را سیاه میکرد ، با قدی متوسط و هیکلی لاغر مردنی!
عاشق موزیک های راک دهه ی هفتاد میلادی بودم( البته هنوز هم هستم ) و روانی رپر آمریکایی ، امینیم...!
پیرسینگ لب داشتم و موهام رو مثل اِموها کوتاه کرده بودم و همیشه کفشهای آلستار میپوشیدم....!
شعر مینوشتم و دوست داشتم شاعر باشم...
دلم میخواست به مدرسه ی فرهنگ بروم و وکیل شم و روانشناسی را هم دوست داشتم... ولی نشد و الان خیلی فاصله دارم...
از آن زمان انگار دریچه ای رو به من باز شده بود و همه چیز را یک جور دیگر میدیدم...
چیزهایی که جلوی چشمم بود ولی نمیدیدم و درک نمیکردم را حالا انگار با چشم سومی داشتم نگاه میکردم و کم کم درک کردم اطرافم چه میگذرد و چه چیزهایی در حال تغییر است...
من مدرسه ی راهنمایی را دوست داشتم ، دوست هام رو دوست داشتم ، خانم قریشی و درس ادبیات را دوست داشتم ولی وقتی به دبیرستان آمدم همه چیز فرق میکرد....
من تارا، دختر به شدت اجتماعی ، نمیتوانستم خودم را با محیط یکی کنم...
و من توی سه سال دبیرستانم هیچ دوستی پیدا نکردم...
از همه شان بدم می آمد و حس میکردم یک مشت هرزه یک جا جمع شده اند و فقط به فکر این هستند که معدل بیستشان و جایگاه مضحکانه شان را حفظ کنند... و من آن ها را درک نمیکردم...
و نمیفهمیدم کسی که شعر نمیخواند از زندگی چه چیز میفهمد....
رشته ام را دوست نداشتم و نمیفهمیدم معلم ها چه میگویند کم کم فهمیدم واکنش تدافعی من خواب است و سر کلاس اگر کتاب متفرقه ای نداشتم که بخوانم ، میخوابیدم...
۱۵ ساله که شدم در زندگی ام تغییراتی به وجود آمد که شاید قبلا هم بود ولی من درک نمیکردم و حالا دلیل خیلی چیزها را فهمیده بودم و آزارم میداد... بگذریم و نمیخواهم در موردش بنویسم...
من نطفه ی کوچکی را در زهدان داشتم که سالها خاموش بود و منتظر مانده بود تا همچین روزهایی برسد...
آن زمان بود که جنین تنفر درمن شکل گرفت و من به او اجازه دادم در من رشد کند و از جسم و روح من تغذیه کند و حالا بزرگتر از من شده و قادر به نابودی آن نیستم و این مرا عذاب میدهد...
از مامان متنفرم حتی وقتی صدای خرد شدن غذا را زیر دندانهایش میشنوم حتی وقتی صدای نفسهایش میآید و همینطور از بابا حتی وقتی حضورش را حس میکنم....
و از اکثر آدمهای اطرافم...
و نمیتوانم دلتنگ دوستانم باشم و گاهی فقط تظاهر میکنم...
حسود شده بودم و هستم و نمیتوانستم و نمیتوانم چیزهایی که میخواستم و آرزویش را داشتم در فرد دیگری ببینم...
و وقتی فردی را در جایگاهی میدیدم که من همیشه آروزیش را داشتم به شدت حسودی میکردم و از درون درد میکشیدم...
اما کم کم فهمیدم چطور این حسادت را کنترل کنم و خدا را شکر که هیچوقت باعث نشد که به کسی آسیبی بزنم... قبلا از اقرار به اینکه من یک آدم حسود هستم خجالت میکشیدم و از خودم و این حسادت بدم میآمد اما الان به راحتی اقرار میکنم و فهمیدم این حس حسادت اختیاری نیست ولی میتوانم به بهترین شکل کنترلش کنم....
ازروزهای ۱۵_۱۶_ و ۱۷ سالگی گذشتم و حالا در آستانه ی ۱۸ سالگی قرار دارم ، با آرزوهایی که برایم بی معنی شده و در همان روزها جایشان گذاشتم و در عوض جایشان را به آرزوهای جدید داده ام...
هنوزهم دوستان خوبم را دارم و هنوز هم همان دختر اجتماعی همیشه بودم و هستم و میمانم و هنوز آدمهایی که شعر نمیخوانند را نمیفهمم...
اما حوالی ۱۸ سالگی ام هنوز نسیم آرامش وزیدن نگرفته است...
من امروزخیلی مضحکانه رفتار کردم....
من نتونستم نقشم رو درست در بیارم و باهاش ارتباط برقرارکنم...
من امروز و روزهای دیگه سر تمرین خوب نبودم...
این من نیستم...
من این من رو دوست ندارم...
من حوصله ندارم کلماتو پیچ و تاب بدم ...
دلم میخواد مثل بچه دبستانیا جمله های کوتاه بنویسم....
دلم میخواد خودمو بالا بیارم....
بعضیا رو دوست دارم و ازشون خوشم میاد و بهشون احترام میذارم....
بعضیا رو فقط بهشون احترام میذارم...
بعضیا رو هم همون احترامو بهشون نمیذارم...
بعضیا هم انقدر رابطم باهاشون عمیقه که حرفای دلمو بهشون میزنم و از یه سری چیزای شخصیم خبر دارن....
این بعضیای آخری تعدادشون انگشت شماره و موندگارن اما بقیه ی موارد ممکنه حسم بهشون تغییر کنه....
گوشهی دلم جایی گیر کرده که کاملا اشتباهیه...
خب آره من روابط پیچیده ای دارم ،
با پسرها و مردها راحتم ،
هیچ اعتقاد به خصوصی ندارم ،
زندگی لجن زده ایدارم،
و
و
و...
و خب تو نمیتونی یه دختریمثل من رو دوست داشته باشی و حتی باهاش کنار بیای...
شاید از دور شکننده و قابل ترحم به نظر بیام ولی از نزدیک شکننده و قابل ترحم و غیرقابل تحمل ام...
و چقدر خوبه که نیازی نیست سعی کنم ازت دور باشم چون دوووووورِ دوووورِ دورم....!
من شاید یه ذره شبیه تو باشم ولی عمیقا متفاوتم... جوری که قادر به پذیرش موجودی مثل من نیستی....
نمیدونم چرا به خودم اجازه دادم بیشتر از چیزی که هست به قضیه نگاه کنم...
آره من میتونم بیخیال بشم و زمان رو برگردونم به دیروز ،به صندلی پارک ، وقتی دستشو دور شونم حلقه کرد و منم سرمو گذاشتم روی شونش و فکر کردم به اینکه دلم نمیخواد برم خونه و زمان رو نگه دارم...
یا تو ایوون کافه تنهایی موقع سیگار کشیدن وقتی بهم میگه بیا تهران... قول بده میای... تو چشاش زل بزنم و بگم میام، قول... و فکر نکنم به اینکه تهران غمگینانه ترین شهر برای من میشه....
گور بابای اون یه تیکه از قلبم که جاش گذاشتم...
زن داره با ضجه میگه...:
امشب شد ۵ شب...
یا ۵ تنِ آلِ اَبا...
بچه هام سرگردونن...
یا علی....
یا علی...
یا علی...
یا علی...
یا...
.
.
.
.